متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 2,252
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,598
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #91
همان‌طور‌که نگاهم به پنجره بود دستانم را در جیب شلوارم کردم.
- به نظرت تخت و روتختی رو چه رنگی بگیرم؟
- آقا! اونو هم من بگم؟
نگاهم را به طرف مهری چرخاندم و درحالی‌ که با صورتی کج غرق لذت چهر‌ه‌ی زیبایش بودم گفتم:
- آره، دوست دارم نظر تو رو بشنوم، به نظرت اونو هم قهوه‌ای بگیرم یا یه رنگ دیگه؟
مهری کمی از من فاصله گرفت و‌ روی تک پله نشست.
- آقا مگه تخت رنگ داره؟ همشون قهوه‌ای‌ان.
از دایره‌ی دید محدود دخترک ناراحت شدم. به طرفش برگشتم.
- تخت‌ها رنگ‌های دیگه هم دارن، سفید، کرم، سیاه... .
- سیاه؟ فکر کنم سیاه قشنگ بشه، توی اتاق همه‌چی سفید بود، یه سیاه وسطش خوب میشه.
سری تکان دادم.
- خب روتختی چه رنگی باشه؟
- آقا! شما‌ می‌خواین روش بخوابید، هر رنگی دوست دارید همونو بخرید.
با فاصله از او‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,598
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #92
بچه‌ها تشکر کرده و‌ رو به محمدامین کردم.
- شب میام قهوه‌خونه غذای بچه‌ها رو حساب می‌کنم.
- نیازی نیست آقا!
- چرا! بچه‌ها می‌خوان برای من کار کنن بی‌مزد نمی‌شه.
راه خروج از خانه را پیش گرفتم و‌ مقابل در یاد چیزی افتادم. برگشتم و‌ چاووش را صدا زدم و با اشاره خواستم بیاید. تا او‌ بیاید به حیاط رفته و گوشه‌ای منتظرش ایستادم. چاووش که آمد اخم کرده و گفتم:
- چاووش! نبینم اذیت مهری کنی ها!
- نه آقا! من چیکار مهری دارم؟
- پس خیالم‌ راحت باشه؟ دوست ندارم وسط کار جر و بحث راه بندازین.
چاووش هم کمی اخم کرد.
- آقا من از همون روز دیگه به مهری کار ندارم، تازه خود مهری هم وحشی شده، تا بهش یه چیزی میگم‌ می‌پره بهم، جز آقام و ننه‌م از هیشکی حساب نمی‌بره.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- هنوز هم می‌خوای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,598
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #93
تا مادر و پریزاد فهمیدند من خانه‌ای اجاره کرده و با بقیه‌ی پولم در پی خریدن وسایل زندگی هستم، سریع داوطلب شدند که خرید وسایل خانه‌ام را به عهده بگیرند و چون من می‌خواستم وسایلم را از شهر دیگری که نزدیک‌تر به روستاست بگیرم تا کرایه‌ی حمل کمتری بپردازم آن‌ها نیز وسایل خود را جمع کردند تا برای اولین بار همراه من به روستا بیایند. نمی‌توانستم اعتراضی داشته‌باشم. گرچه خرید کردن به تنهایی را دوست داشتم اما این دو نفر مادر و خواهر من بودند و نمی‌توانستم مانع همراهی‌شان شوم.
صبح فردا اندکی بعد از طلوع خورشید حرکت کردیم و سه ساعت راه را همراه با شوخی‌های پریزاد گذراندیم تا به شهر موردنظر من رسیدیم. هنوز اول‌ صبح بود و مطمئناً مغازه‌ها بسته. پریزاد تقاضای استراحت کرد و چون هنوز صبحانه هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,598
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #94
تحملم از حرف‌های پریزاد تمام شده و تشر زدم:
- بس کن پری! بشین صبحونتو بخور!
مادر هم چشم غره‌ای به پریزاد رفت.
- مهرزاد راست میگه، یه دقیقه نمی‌تونی آروم بگیری؟
پریزاد ناراحت آرام گرفت.
- استاد کور کردن ذوق آدمید.
نقطه‌ی ضعف من در برابر پریزاد همین بود که نمی‌خواستم ناراحتی‌اش را ببینم.
- پری‌جان! قهر نکن! من فقط گفتم آروم بشین همین!
پری عصبی به طرف من که در حال خوردن لقمه‌ای بودم برگشت.
- پری و کوفت! من این پری رو از زبون همه انداختم غیر تو، خوبه بهت بگم مهری؟ ها؟
از شنیدن نام «مهری» لقمه در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
- نگاه به هیکلم بکن و بگو مهری.
پریزاد دستش را بی‌قید تکان داد.
- حالا هرچی.
آرام شدم و گفتم:
- ولی من پری رو از زبون خودت هم شنیدم.
پریزاد دوباره به طرفم‌ برگشت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,598
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #95
یک خیار حلقه‌شده در دهان گذاشتم.
- من که نمی‌خوام‌ جهاز کامل بخرم، وسایل بزرگ‌ خونه رو بخرم کافیه، خرده‌ریزها رو بعداً می‌گیرم.
- برای خریدن همون وسایل بزرگ‌ هم باید کلی وقت بذاری تا چیزایی رو‌ پیدا کنی که بهم بیان، فکر‌ کنم چند روز توی همین شهر بمونیم.
- لازم نیست زیاد حساسیت به خرج بدین. یه گاز عادی، یه یخچال فریزر ساده، یه مبل ساده که رنگش قهوه‌ای باشه، دو تا فرش نه متری یا سه تا شش متری، یه تخت دونفره سیاه با روتختی زرشکی و..‌. .
پریزاد که همراه با خوردن چای مشغول‌ گوش‌دادن بود با شنیدن آخرین حرف‌هایم پوف بلندی کشید و باز به خنده افتاد. به طوری که نصف چای درون دهانش به بیرون پرتاب شد. سریع عصبی شده و تشر زدم.
- جمع کن خودتو پریزاد! حالمو بهم زدی.
پریزاد همان‌طور که می‌خندید دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا