متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 1,699
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ماهی میان توفان
نام نویسنده:
دردانه عوض‌زاده
ژانر رمان:
درام، تراژدی، تاریخی
کد رمان: 5712
ناظر:
Fatima_rah85 Fatima_rah85

1000014062.jpg

خلاصه:
دختری که سرنوشت خود را فدای شرافت و آبروی ایلی و خانوادگی کرده، از تمایلات قلبی‌اش برای خاطر عزیزانش گذشته و قدم در سرنوشتی نامعلوم می‌گذارد. او نه سرکش است که نامش در میان قصه‌های دیگران بماند، نه خوشبخت که آرامش سهم سرنوشت او باشد. او فقط دختریست مطیع که در پهنه‌ی تاریخ خانوادگی محکوم به فراموش شدن میشود.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,071
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
سال‌های زیادی پیش از این، دخترانی بودند که خواسته یا ناخواسته جورکش آبرو، شرافت و بزرگی خانواده و ایل خود شده و با پذیرش سختی‌ها برای خود، تبدیل به سرگذشت‌های گم‌شده در خاطرات شدند. آن‌ها خود را فدای دیگران کرده و دیگران آن‌ها را به فراموشی سپردند، آن‌چنان‌که گویا هرگز از ابتدا وجود نداشته‌اند.
این داستان ادای دینی‌ست به دخترانی که با متانت سرنوشت سخت را بر خود گرفتند تا سرنوشت بر عزیزانشان سخت نگیرد و مزدشان نیز فراموشی از حافظه‌ی جمعی شد.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
شِروان بار و بنه قاطر را زمین گذاشت و درحالی‌ که با یک دست کلاه نمدی‌اش را برمی‌داشت، با دیگری چنگی در موهای جوگندمی عرق کرده‌اش کشید و به مردی که خم شده از روی جوال* درحال وارسی کشک‌ها بود گفت:
- مَشتی تازه‌س، خیالت راحت!
مرد درشت‌هیکل راست ایستاد و کشکی را که در دست داشت به دندان کشید.
- می‌دونم شِروان! روغن هم آوردی؟
شِروان روغن‌دان فلزی را از تای دیگر جوال بیرون کشید.
- ها که آوردم... .
به دنبال روغن‌دان، خیک* چرمی کوچکی را بیرون کشید.
- کره هم هست.
مرد سری به رضایت تکان داد و گفت:
- دیگه چی داری؟
- زیر کشک‌ها، پنیر هست، یه کوزه ماست هم فقط سوغات خودت آوردم... .
به پسر جوانی که دورتر کنار دو الاغ با بارشان ایستاده بود اشاره کرد.
- دوتا بار هم پشم برات آوردم، با سه تا جوجه‌خروس که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
لطفعلی از مغازه بیرون آمد، گرچه تمام نگاهش روی دخترها بود، البته بیشتر محو چشمان قهوه‌ای و موهای خرمایی مواج دختری بود که با ناز می‌خندید و چال گونه و دندان‌های سفیدش را به نمایش می‌گذاشت؛ همان دختری که پارچه باب میلش نبود. دختر نیم‌نگاهی به پسر زاغ و مو بور که مشتاقانه چشم به او دوخته بود، انداخت. چیزی به دختر همراهش گفت و رو برگرداند که برود، اما قبل از رفتن رو به لطفعلی که در حال بلند کردن جوال دیگر بود کرد، چشمکی زد و لبخند ملیحی را ضمیمه‌ی آن ساخت. لبخندی که دل بخت‌ برگشته‌ی جوان را تاراند و باعث شد لطفعلی همان‌طور خمیده و خشک شده رفتن دو دختر را تماشا کند. دخترها از پیچ کوچه که پیچیدند، لطفعلی با ذوق لبخندی زد، جوال را بلند کرده و داخل مغازه برد.
مَش‌تیمور و شروان در حال چک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
در حاشیه‌ی جنوبی دامنه‌های زاگرس، جایی که در نیمه آبان‌ماه، هوا به لطافت بهار رسیده و اثری از گرما و سرما دیده نمی‌شود، در پهنه‌ای از دامنه‌های سرسبز کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی زاگرس، جابه‌جای کوهستان و دشت‌های میانش با چادرهای سیاه طایفه‌ی صمصام‌خان نگین‌کاری شده و صدای گوسفندان و شیهه‌ی اسبان و پارس سگان در کنار نوای جنب و جوش مردان و زنان ایل نوای سکوت کوهستان را شکسته بود. چرا که کوچ پاییزه به سرانجام رسیده و ایل زندگی را چون هرسال در آستانه‌ی فصل سرما به تن این کوهستان گرمسیری بخشیده بود.
خانوارهای طایفه‌ از همان وقتی که خان با شروع سرما آغاز کوچ را اعلام کرد، چون هرسال بار و بنه خود را جمع و ییلاق سرحدی را به هدف قشلاق گرمسیری ترک کرده و بعد از یک ماه و نیم کوچ در مسیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
شرخان همین که اسب شروان را رویت کرد و پشت سرش بزهای پیش‌قراول گله‌ی او را دید که از پس صخره بزرگ بیرون آمدند، نفسی از آسودگی کشید که برادر به سلامت به قشلاق رسیده، پس از لبه‌ی دشت به عقب برگشت و تا سیاه‌چادر خانی پیش رفت.
صمصام‌خانِ جوان با آن سیبل‌های سیاه تاب داده که از دو طرف صورت کاملاً اصلاح شده‌ی او بیرون زده بود و اخم‌های میان ابروهایش که هیبت خانی او را تکمیل می‌کرد روی جایگاهی مقابل چادر که برایش فراهم کرده بودند به پشتی‌های دستبافت و بالش‌های مخمل تکیه زده و درحال کشیدن قلیان بود. با نزدیک شدن شرخان مکثی به کار خود داد و دود قلیان را از دهان بیرون داد و گفت:
- باز هم پی شروان بودی؟
شرخان سری به احترام خم کرد.
- بله خان! بالاخره رسید.
خان پک دیگری به قلیان زد.
- کـس به لجبازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
خان که چای می‌خورد و به حرف‌های شرخان گوش می‌داد فنجان را در نعلبکی برگرداند و گفت:
- پس هنوز یه دختر توی خونه داره.
بعد رو به بی‌بی‌نازخانم کرد.
- بانو چطوره برای این یکی خودمان شوهر انتخاب کنیم و نگذاریم شروان انتخاب شوهرشو به دست خود دختر بده؟
بی‌بی‌نازخانم گفت:
- کسی رو در نظر دارید؟
خان کمی فکورانه سر تکان داد و نوک سیبیلش را بین دو انگشت چرخاند.
- اژدر پسر عیوض رو دیدم، موقع زن گرفتنشه، عیوض رو با پیغام خانی می‌فرستم پیش شروان بهش دختر بده.
قلب شرخان از این حرف تکان خورد و خواست حرفی به اعتراض بزند اما مگر در حضور خان می‌توانست چیزی بگوید؟ خان تصمیمش را عوض نمی‌کرد. نگرانی در تمام وجودش جریان یافت. چه می‌گفت تا خان از نظرش برگردد؟ از استرس لب‌هایش را به دندان گرفت چرا که خوب از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
شروان از اسب پیاده شد. نگاهی به یورد هرسالش انداخت، آماده‌سازی زیادی لازم نداشت و می‌شد همین الان چادر را برپا کرد. با فریاد، چوپانش کَرم را صدا زد.
- آهای کرم! دست بجنبون شب شد.
کرم نگاهی به آسمان که هیچ اثری از غروب نداشت و خورشید گرمایش را به پس کله‌ی همه می‌زد کرد و گفت:
- چشم! عجول نباش شروان! آدم زیاده زود همه‌ی کارها انجام میشه.
حق با کرم بود. همین که اسب شروان که طلایه‌دار خانواده‌اش بود را بقیه طایفه دیده بودند، از هر طرف به کمک او و خانواده‌اش برای برپایی چادر شتافته بودند. اسفندیار پسر دوم شرخان از چادر نزدیک‌تر و دومان پسر شاه‌شرف خواهرشان از چادر دورتر و حتی نگار دختر عروس شده‌اش با آن شکم برآمده و ارسلان شوهرش نیز خود را به یاری رسانده بودند.
آغجه‌گول* همسر شروان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
شب گذشته در اتراق‌گاه میانه‌ راه، هنگامی که همگی دور اجاق جمع شده بودند تا کمی خستگی از تن بزدایند، پدر به لطفعلی گفته بود که پای قرارش است و چون او لیاقت خود را نشان داده تعدادی بز و گوسفند به او می‌دهد که مال خودش شود و صبح قبل از حرکت از اتراق‌گاه، گله‌ی او را جدا کرده و به او داده بود و گفته بود از امروز که به قشلاق گرمسیر می‌رسند می‌تواند دیگر برای زندگی به کنار خانواده خود برگردد. به همین دلیل لطفعلی از دیشب در آسمان‌ها سیر می‌کرد، چرا که برایش این معنی را می‌داد که تا چند وقت دیگر دست گلرخ را به عنوان همسر می‌گرفت و به سر زندگی خودش می‌رفت.
لطفعلی در افکار خوش غرق شد و از دومان غافل گشت که در زمان کار حواسش در پی چشمان سبزرنگ گل‌نگار بود و با یکدیگر پیام‌های نهانی رد و بدل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا