• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,402
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #51
نادرخان با خشمی که از چشمانش بیرون می‌ریخت منتظر ادامه‌ی حرف خان جوان ماند. خان رو به شروان کرد.
- شروان! برای تقاص کار پسرت آماده‌ای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو می‌ذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون می‌کنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصام‌خان گفت:
- شروان! نمی‌خوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصام‌خان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرش‌های خونه‌مو هم بار قاطر می‌کنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دل‌شکسته به مردی نگاه می‌کردند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #52
افراسیاب با قلبی که داشت از سینه بیرون می‌جهید به دهان نادرخان متفکر چشم دوخت. شرخان با دیدن خشم پسر به او‌ نزدیک شد تا اگر خواست عملی انجام‌ دهد زود مانعش شود. نادرخان در فکر پیشنهاد شنیده شده بود. می‌دانست توان مقابله با صمصام‌خان را ندارد، اما باید به طریقی آتش دل همسرش را هم‌ می‌خواباند. اکنون که دستش به لطفعلی نمی‌رسید، بد نبود یکی از نزدیکانش را به گرویی ببرد، تا آتش دلش را با نشان دادن نفرت و کینه به او‌ آرام کند. همین جرم که خواهر قاتل پسرش بود برای یک عمر تقاص کردنش کافی بود. صمصام‌‌خان خرسند از سکوت نادرخان به او چشم دوخته بود. شروان سر به زیر به بخت و اقبال خود و دخترش نفرین می‌کرد. افراسیاب در دل التماس می‌کرد نادرخان نپذیرد و‌ شرخان با غم برادر و پسر فکر می‌کرد ته این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #53
افراسیاب که دیگر تحمل حضور در آنجا را نداشت به قصد خروج از چادر برگشت. صمصام‌خان متوجه شد و عتاب زد:
- کجا افرا؟
افراسیاب درجا میخکوب شد. بغض تمام گلویش را گرفته بود، اما جواب خان را باید می‌داد.
- میرم بیرون خان!
- جای دوری نرو! بمون کارت دارم.
به زور «چشم خان» گفت، از چادر بیرون رفت و‌ با فاصله، پشت به همه ایستاد. آنقدر قلبش درد گرفته بود که دوست داشت چون زنان به اشک بنشیند و زار بزند. باورش نمی‌شد جلوی چشمانش دلبرکش را پیشکش کس دیگری کرده بودند و او نتوانسته بود حرفی بزند. اصلاً مگر می‌توانست مقابل حکم خان نه بیاورد؟ زمانی که حتی پدر ماه‌نگار هم راضی بود، او چه کاره‌ی ماه‌جان بود که اعتراض کند؟ تنها یک دلداده که کسی حتی از دلدادگی‌اش خبر هم نداشت. چهارستون بدنش از خشم به لرزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #54
بعد از پایان مذاکرات صمصام‌خان، نادرخان را به همراه چند نفر قرق به سوی یورد خانی فرستاد و خود به طرف افرا که دورتر ایستاده بود رفت.
با خروج خان‌ها از چادر، شرخان زیر بغل برادر را گرفت تا او‌ را از روی زمین بلند کند.
- بلند شو برادر! دیگه تموم شد.
شروان زار و‌ نزار بدون اینکه تلاشی برای ایستادن کند، گفت
- شرخان! دیدی چی به سرم اومد؟ پاره‌ی تنمو باید بدم دست اون اشرار.
- کاریه که شده بهتر از این بود که خون لطفعلی رو بریزن، بلند شو باید به اوبا خبر ببریم.
شروان دستش را روی پایش زد.
- برم چی بگم؟ بگم دخترمو دادم تا پسرمو‌ پس بگیرم؟
شرخان کلافه شد.
- چه می‌کردی پس؟ لطفعلی اجاقته، باید نگهش می‌داشتی.
شروان به اجبار برادر بلند شد تا به همراه هم به طرف چادرها راه بیفتند.
خان به افراسیاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #55
مارال و ماه‌نگار کمی دورتر از چادر شاهد به تاخت رفتن افراسیاب از مسیری بودند که به پایین کوه ختم می‌شد.
- ماه‌جان! فکر می‌کنی افرا کجا با این عجله رفت؟
- نمی‌دونم! حکماً پی کاری اینطور با شتاب رفته.
هر دو درحالی نگاه از گرد به هوا خواسته از تاخت افراسیاب گرفتند که شدیداً در فکر بودند. حتماً امر مهمی پیشامد کرده که افراسیاب چنین به تاخت روانه شده بود. ماه‌نگار یک بغل هیزم از کپه‌ی هیزم‌ها برداشت تا غذای ظهر را مهیا کند اما نگاه نگرانش به طرف چادر بود. جایی که باغداگول با قد خمیده در آستانه ورودی چادر تکیه زده به عصای بزرگش ایستاده، به سختی سرش را بالا کرده و نگاه به مسیری دوخته بود که به سوی رودخانه می‌رفت. پیرزن ناامید از خبری از پسرانش به داخل چادر برگشت. آغجه‌گول در گوشه‌ای از چادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #56
شروان نتوانست زبان باز کند، دست آزادش را به پیشانی زد و شانه‌هایش لرزید‌. بند دل همگی پاره شد. خان‌ها سر چه چیزی توافق کرده بودند که مردی چون شروان را از هم گسسته بود؟ همه‌ی نگاه‌ها به سمت شرخان چرخید. شرخان کلاهش را برداشت با کلافگی دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید و دوباره کلاه را بر سرش گذاشت.
- سر خون‌بس توافق کردن.
همین کلمه‌ی «خون‌بس» کافی بود تا آه همگی بالا رفته و آغجه‌گول دوباره شیون سر دهد. گل‌نگار و دومان نگاه نگران خود را به هم دوختند؛ یعنی سرنوشت می‌خواست آن دو را در آستانه‌ی وصال از هم جدا کند؟ شاه‌شرف سوال آن‌ها را با نگرانی پرسید:
- برادر! سر گل‌جان؟
شروان بلند شد و داخل چادر رفت. شرخان نگاه حسرت‌بارش را به دختری که می‌توانست عروس پسرش شده و اکنون دورتر از آن‌ها کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #57
ماه‌نگار به تنها برادرش فکر کرد که چون جان دوستش داشت. به پدرش که از جان بیشتر دوستش داشت. حق با نگار بود، چطور می‌توانست مرگ برادر و خم شدن کمر پدر را ببیند؟
- نه به خدا نگارجان! راضی نیستم بلایی سر لطفعلی بیاد.
نگار بوسه‌ای بر پیشانی تب‌دار خواهر زد.
- هیچ‌کس حال خوبی نداره، می‌دونم تقدیر بد کرده، اما پاشو‌ بریم، خوبیت نداره اینجا نشستی.
نگار همزمان با دست اشاره‌ای به مارال که هنوز از غم دل افراسیاب و ماه‌نگار اشک می‌ریخت، کرد که زیر بغل ماه‌نگار را گرفته و او را بلند کند. مارال پیش رفت و کمک کرد تا ماه‌نگار بلند شود. همین که به طرف چادرها به راه افتادند، ماه‌نگار پرسید:
- نگار! من باید زن اون بشم؟
نگار درحالی که دست از گردن خواهر رد می‌کرد و او‌ را به خود نزدیک می‌کرد با بغض گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
بعدازظهر بود که افراسیاب به مخفیگاه لطفعلی رسید. غاری در دل کوهستان مجاور، جایی دور از مراتع و چادرهای دیگر، مأمن هزاران جانور و کمینی مناسب برای شکار. هر سال لطفعلی و افراسیاب به جهت زدن کل و بز و آهو در آن غار به کمین می‌نشستند؛ چرا که دید مناسبی به آبشخور پایین‌دست داشت تا در موقعیتی مناسب دست به تفنگ برده و شکار بکنند.
لطفعلی کنار اجاق نشسته و کبکی را که برای رفع گرسنگی روی آن کباب کرده بود را به دندان می‌کشید و همزمان به گلرخ و خیانتش می‌اندیشید. دیگر بدحالی اول را نداشت و هر لحظه که می‌گذشت رضایتش از کاری که کرده بود بیشتر شده و به خودش حق می‌داد. خیالش راحت بود. کسی او را اطراف نی‌زار ندیده بود. فقط کافی‌ بود مدتی را در کوه بگذارند تا دهاتی‌ها از صرافت یافتن قاتل بیفتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #59
دیگر پنهان‌کاری فایده نداشت. لطفعلی سینه فراخ کرد و گفت:
- خوب کردم، ناموس دزدی هم جزاش مرگه.
افراسیاب دوباره به طرف لطفعلی هجوم برد و یقه‌ی لباس او‌ را گرفت و به صخره زد. لطفعلی که این بار آمادگی داشت با او گلاویز شد. چند دقیقه‌ای در همان جلوی غار دو جوان به همدیگر پیچیدند. افراسیاب با خشم فحش می‌داد و‌ حمله می‌کرد و لطفعلی سعی داشت از خود در برابر ضربات پسرعمو دفاع کند. همین که توانست کمی از دست افراسیاب فرار کرده و عقب بکشد فریاد زد
:
- حالا تو چرا افسار پاره کردی؟ مگه پسر تو رو زدم؟
افراسیاب پشت دستش را به لبش کشید.
- ابله! پدرش به خونخواهی کشید روی چادرتون.
لطفعلی نگران از حال خانواده‌اش پرسید:
- برای کسی اتفاقی افتاده؟
- خان نذاشت.
لطفعلی با خیال آسوده روی سنگی نشست.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,305
پسندها
10,007
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
با نزدیک شدن غروب، کم‌کم آن‌هایی که برای همدردی با خانواده‌ی شروان آمده بودند به خانه‌های خود بازگشتند و در خانه‌ی شروان جز خودش و خانواده‌اش که هر کدام به طریقی زانوی غم بغل گرفته بودند، نماندند. ماه‌نگار هنوز در همان چادر کوچک زانوهایش را در بغل گرفته، بدون ذره‌ای اشک به جایی خیره شده بود و به سرنوشت نامعلومش فکر‌ می‌کرد. سرنوشتی که در شومی‌اش فقط خود را سرزنش می‌کرد. نه پدر، نه خان و نه حتی لطفعلی را. فقط خود مقصر این وضع بود، با مانع نشدن لطفعلی، خون آن جوان روی دستان او هم بود.
گل‌نگار که دیگر به جای خواهر غم‌زده و مادر سوگوارش هم باید کارهای خانه را انجام می‌داد، از کنار اجاق که نشسته‌بود، سرش را برگرداند با غم و عذاب وجدان به ماه‌نگار چشم دوخت. غم از بخت نحسی که گریبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا