نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 581
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سووتاوی فیراق
نام نویسنده:
صدف چراغی
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5722
ناظر:
♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه: می‌گفت، به راستی چهر‌ه‌ی پریان را دارم؛ چون الهه زیبایی مرا می‌پرستید! نمی‌دانم چه شد اما تا به خود آمدم، انگشتانم یخ زده بود. آن‌هایی که خود را جوانمرد می‌خواندند، گرمای دستانش را از من ربوده بودند. رخت عروسی‌ام را بر تن کسی دیگر پوشاندند و آشیانم را به او دادند. حال در این میان یک منِ نیمه جان با اویی که اکنون ویران است، روبه‌روی سرنوشت ایستاده‌ایم؛ اما در آخر چه کسی پیروزِ میدان می‌شود؟ نمی‌دانم! تنها می‌دانم که چشمانم توان دیدنِ آشفتگی پناهم را ندارد.

سووتاوی فیراق: سوخته‌ی جدایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sara_D

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
16,678
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet-۱.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: شاید اگر آن روز او را نمی‌دیدم، اکنون دست‌هایم زخمی از جمع کردن خرده‌های قلبم نبود. شاید اگر دل نمی‌بستم، حال برای نبودش شیون سر نمی‌دادم. شاید اصلاً عاشق نبود! آخر مگر می‌شود دو نفر عاشق باشند و نرسند؟ پاسخ ساده است؛ در این میان، یکی از آن دو تمام مدت در حال وانمود کردن بوده است!
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #4
- سیوان!
سکوت می‌کند. شنیدن اسمش از لب‌های او عجب شیرین است.
- سیوان من رو ببین! اذیت نکن؛ می‌دونم بیداری!
- گیانگم*!
- چشم‌هات رو باز کن.
تن ورزیده‌اش را از کنار دخترک بلند می‌کند و با نگاهش رقص موهای سرکشش را در باد دنبال می‌کند.
- هناسگم*!
می‌خندد؛ سیوان جان می‌دهد برای خنده‌هایش، برای چشم‌های گربه‌ای پدر درارش یا آن مو‌های سرکش فِرش که صورت سفیدش را قاب گرفته است.
سیوان دست‌هایش را باز می‌کند و منتظر گرمای تن پریچهر‌ش می‌شود.
- بیا دختر! اون درخت پشتت رو زخمی می‌کنه! تکیه نزن؛ بیا! بیا اینجا.
ثانیه‌ای بعد جسم ظریف دخترک بازوانش را پر می‌کند. سیوان دم عمیقی از بوی موهایش می‌گیرد و بدون اینکه بینی‌اش را فاصله دهد، منتظر سخنان جانش می‌نشیند.
- میگم... خب ببین هفته دیگه باید برگردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #5
پریچهر می‌خندد، ردیف دندان‌های سفیدش و چالِ محو گوشه‌ی لبش عجیب دل می‌برد.
- پس این رو هم بگو که من جونش رو نجات دادم! شاید یه امتیاز مثبت حساب کنه واسم.
سیوان لبخند می‌زند و دستش را به نشانه‌ی چَشم روی چشم‌هایش می‌گذارد.
دقایقی بعد پریچهر غرق در حرکت انگشتان سیوان میان موهایش است، که صدای سیوان او را متوجه خود می‌کند.
- فردا شب عروسی پسرِ یوسف بناست. باید برم عمارت، تا الان هم خیلی وقتِ کارگرها رو به حالِ خودشون ول کردم. هوا تاریک شده، تو هم باید برگردی. بلندشو! اول تو رو می‌رسونم.
هر دو سوار ماشین می‌شوند و با تاریک شدن هوا بالاخره به خانه‌ای که دخترک ساکن آن است می‌رسند. زمان رفتن پریچهر می‌رسد و سیوان دل سرکشش را سرکوب می‌کند که او را در آغوش نکشد؛ اما امان از ترس سر رسیدن و دیده شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #6
پله‌ها را پایین می‌آید و با گام‌هایی با صلابت به سمت عروس و داماد می‌رود.
صدای دهل قطع می‌شود. دستش را با محبت بر شانه‌ی داماد مجلس می‌گذارد. اکنون تنها صدا، صدای پر ابهت اوست.
- خوشبخت شین!
مسلم سرش را پایین می‌اندازد.
- خان مدیونتونیم. بابت خونه‌ام تا آخر عمر شَرمَن... .
- هیس پسر، این چه حرفیه؟ بدخواهات شرمندت باشن. مراقب عروست باش!
سپس به مسلم نزدیک می‌شود و پچ می‌زند.
- هیچ وقت سرت رو پایین ننداز! مثل اینکه مرد خونه‌ شدی.
با دیدن لبخند مسلم او نیز لبخند می‌زند و به گروه نوازندگان نگاه می‌کند.
- چرا ساکتین؟ نکنه یادتون رفته عروسیِ؟
صدای ساز و دهل باز هم بلند می‌شود، سیوان اولین دور رقص کوردی را به اصرار داماد و دیگران سرچوپی* را دست می‌گیرد و پا بر زمین می‌کوبد و اندکی بعد، نفس زنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #7
- اذیت نکن! جدی گفتم.
- من غلط کنم شما رو اذیت کنم.
- وای سیوان!
چشم‌های چون چلچراغ و لحن ذوق زده‌اش سیوان را از بیان حرفش مطمئن‌تر می‌کند و او را به وجد می‌آورد.
- پس آماده باش عروس خانم.
لحن ذوق‌زده‌ی پریچهر رنگ اضطراب به خود می‌گیرد.
- اما زود نیست؟ یعنی چجوری..‌. .
- نگران نباش! چند روز قبلش میام دست بوسی خانوادت. همه چیز رو درست می‌کنم.
حرف‌های پر از اطمینانِ سیوان، ذهن طوفان‌زده‌ی پریچهر را آرام می‌کند.
- تا وقتی تو پیشمی نگرانِ هیچی نیستم.
ساعاتی بعد بالاخره مهمان‌ها عزم رفتن می‌کنند و پریچهر نیز کتش را می‌پوشد و برای رفتن آماده می‌شود.
سیوان که مشغول صحبت با معین است با دیدن بلند شدن پریچهر، با گام‌هایی بلند خودش را به او می‌رساند.
- پریچهر! وایسا خداحافظی کنم، می‌رسونمت.
سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #8
نازدارخاتون با اتمام حرفش می‌ایستد و با گام‌هایی محکم به‌سمت عمارت می‌رود. پریچهر با چشم‌های تار شده‌اش رفتن زن را نظارگر می‌شود و با خود فکر می‌کند که چگونه چون طوفانی کاخ خوشحالی اندکی پیشش را آوار کرد و رفت.
در طول مدتی که از عمارت خارج شد تا رسیدن به خانه چیزی نگفت و سعی کرد وانمود کند که خواب است و سؤال‌های سیوان را نمی‌شنود.
ترجیح می‌داد به جای فریاد زدن و ابراز دلخوری سکوت کند و زمانی که آرام شد با سیوان جدی صحبت کند.
***
در تمام مدتی که برای بیرون رفتن با سیوان آماده می‌شد، همه‌ی دقتش را به‌‌ کار برده بود. از زمانی که بیدار شده بود، سرگرم انتخاب لباس و رنگ لاک‌هایش بود و بالاخره ساحلی مشکی رنگ و لاکی با رنگ سفید را انتخاب کرد. با دقت فراوان جلوی آیینه برای مرتب کردن فر موهایش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #9
- گفتی قرارِ یکی رو بهم معرفی کنی؟ کیه اون؟ پس چرا با خودت نیاوردیش؟
سیوان بدون اینکه نگاه از جاده بگیرد جواب می‌دهد.
- تو ماشین اذیت میشه؛ ما می‌ریم پیشش.
پریچهر با ابرویی بالا رفته به‌طرف سیوان بر‌می‌گردد.
- آخی طفلی! یعنی اینقدر سنش زیاده؟
- نه؛ جوونه.
- پس حتماً مریضِ.
- نه؛ سالمه.
پریچهر که از بی‌تفاوتی سیوان به ستوه آمده است دستش را از میان انگشتان سیوان بیرون می‌کشد و با صدایی نسبتاً بلند شروع به حرف زدن می‌کند.
- سیوان! واسه چی یک کلمه‌ای جواب میدی؟ خب بگو کیه؟ صبح هم هر چی میگم پیش کی می‌ریم، میگی صبر کن. اصلاً نمیام. وایسا! پیاده میشم. خودت تنها برو.
سیوان قفل مرکزی را می‌زند.
- تموم درخت‌های اینجا شبیه هم هستن؛ گم میشی. چند دقیقه دیگه می‌رسیم، اون وقت چشم، شما هم پیاده شو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #10
- سی... سیوان؟ این چیه؟
به‌سمت پریچهری که چشم‌هایش سردرگمی را جار می‌زنند، برمی‌گردد.
- ما بهش می‌گیم اسب.
لبخند می‌زند و در حالی که یال‌های کژال را نوازش می‌‌کند، دستش را به‌طرف پریچهر دراز می‌کند و کمرش را می‌گیرد.
- نترس دختر! دستت رو بزار جلوی بینیش، بذار باهات آشنا بشه.
سیوان که تعلل پریچهر را می‌بیند دستش را میان انگشتانش می‌گیرد و به آرامی به پوزه‌ی کژال نزدیک می‌کند، دقایقی بعد اسب پوزه‌اش‌ را به کف دست پریچهر می‌چسباند و خرامان به او نزدیک می‌شود.
کژال برخلاف تصورات سیوان، خیلی زود با حضور پریچهر کنار می‌آید و اجازه می‌دهد که یال‌هایش را نوازش کند.
- اسب‌ها احساس قوی‌ای دارن، میفهمن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا