• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان معکوس | م.صالحی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م .صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 764
  • کاربران تگ شده هیچ

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
حامد جلوتر رفت و یک چراغ روشن کرد و از همانجا گفت:
- بهتره بریم تو، بفرمایین خانم.
دخترک باز سر به زیر انداخت و با آن‌ها همراه شد. محمد و فردین در دوطرفش قدم برمی‌داشتند. جلوی در که رسیدند تازه متوجه شدند دخترک هیچ کفشی به پا ندارد و کف پاهایش هم زخمی شده است.
وارد خانه شدند. یک پذیرایی نه چندان بزرگ که یک فرش وسط آن بود و دور تا دورش چند دست مبل جورواجور دست دوم چیده شده بود. ساختمانی که وسط یک باغ بزرگ قرار داشت خیلی هم‌ مجلل نبود. فردین با اخمی گفت:
- برو اونجا بشین.
دخترک سری تکان داد و به سمت مبل رفت. قد بلندی نداشت اما موهای بلندی داشت. موهای که تقریباً تا نزدیکی زانوهایش می‌رسید و همین باعث شده بود زیر روسری پنهان نماند. قبل از نشستن، موهایش را کنار گرفت و بعد نشست و موهایش را رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دخترک با لبخندی نگاهش کرد که با صدای فردین لبخندش جمع شد.
- بردار بخور.
نیم‌نگاهی به فردین انداخت و دستش به سمت سینی رفت، اولین لقمه را که در دهانش گذاشت چشمانش را بست و آرام مشغول جویدن شد. گویی بهترین غذای دنیا را می‌خورد. شایان باز با لودگی گفت:
- طفلی معلومه چند روزه بهش آب و غذا ندادن.
تا وقتی دخترک غذا می‌خورد هر چهار نفر ساکت بودند. غذا که تمام شد کمی عقب نشست، روسری از روی سرش به عقب سریده بود که فردین آرام بر سرش غر زد:
- اون بی‌صاحاب سرت کن.
دخترک بدون این‌که نگاهش کند روسریش را جلو کشید و انگشت تخم مرغیش را داخل دهانش برد و لیسید.
محمد گفت:
- سیر شدی؟
دخترک نگاه قدرشناسش را به محمد داد و سری تکان داد و باز صدای فردین را شنید:
- خب حالا می‌تونی بگی کی هستی؟
دخترک باز لحظاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
باز مدتی به سکوت طی شد و دوباره حامد متفکرانه گفت:
- من حرفش رو باور نمی‌کنم، من حدس می‌زنم، لابد یه دختر فراریه که گیر این پیرمرد پیرزنه افتاده، اونجور که فردین می‌گه خونه‌شون پر از عتیقه‌ست، شاید توی کار قاچاق دختر هم باشن. دیدن این دختره بر و رو داره و فراریه فکر کردن می‌تونن بفروشنش.
فردین که گویی از این حدس خوشش نیامده بود گفت:
- تو هم عجب فکرایی داری.
حامد باز گفت:
- اصلاً ازش بپرسید کدوم بیمارستان بوده، من خودم می‌رم ته و توش رو در میارم ببینم راست گفته یا نه؟
- فکر بدی هم نیست.
در اتاق باز شد و افسون وارد اتاق شد. سر به زیر انداخت و برگشت سر جایش نشست.
محمد نگاهی به بقیه انداخت و تا خواست حرفی بزند فردین پیش دستی کرد و گفت:
- توی کدوم بیمارستان بستری بودی؟
افسون از گوشه‌ی چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
حامد از جا برخواست و به اتاقی رفت و دقایقی بعد برگشت و گفت:
- توی اون اتاق یه رختخواب انداختم می تونی بری بخوابی.
افسون خواست برخیزد که فردین گفت:
- بشین.
افسون باز نشست و فردین تند گفت:
- دستت رو بیار جلو ببینم.
افسون آستینش را پایین‌تر کشید و گفت:
- برای چی؟
فردین نگاه پر خشمش را از آن فاصله نزدیک در نگاه افسون ریخت و گفت:
- تتو داری روی مچ دستت؟
- نمی دونم چیه؟ هیچی یادم نمیاد.
فردین تند گفت:
- می‌خوام ببینم.
افسون ناچارا کمی آستینش را بالا زد و دستش را به سمت فردین گرفت. فردین روی دستش را نگاه کرد اما چون خوب نمی.دید دست افسون را گرفت و دستش را بالا آورد
افسون دردش گرفت و آخ بلندی گفت و محمد به جان فردین غرید:
- چیکار می کنی؟
فردین زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت و باز روی تتو دقیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
ساعت شش صبح بود که محمد بیدار شد. هوا گرگ و میش بود. آرام از جا برخواست و به پذیرایی مجاور رفت. به سمت دستشویی می‌رفت که در دستشویی باز شد و افسون بیرون آمد. دست و صورتش را شسته بود که با دیدن محمد باز لبخندی روی لبش نشست. محمد مات چشمانش مانده بود.
افسون لبخندش را پررنگتر کرد و گفت:
- صبح بخیر، ممنون که نجاتم دادی.
محمد به خودش آمد و گفت:
- من تنها نبودم، پسر عمه‌هامم بودن.
- اونا پسر عمه‌هات هستن؟
محمد سری تکان داد و گفت:
- ما فامیلیم، دیروز همه‌شون خونه ما دعوت بودن. توی حیاط داشتیم جرات و حقیقت بازی می‌کردیم که نوبت افتاد به فردین. من ازش خواستم اگه جرات داری برو از خونه همسایه‌مون یه چیزی برامون بیار.
افسون انگار که نمی‌دانست بازی جرات و حقیقت چیست، کمی متعجب پرسید:
- چرا باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
و با چشمام افسونگرش به جان محمد آتش زد و ریز خندید که صدای فردین را شنیدند.
- اینجا چیکار می کنید؟
افسون با ترس سر به زیر انداخت و گفت:
- رفته بودم دستشویی .
محمد هم گویا کمی از حضور فردین جا خورده بود که در جوابش گفت:
- منم اومدم که برم دستشویی.
و از کنار افسون گذشت و وارد دستشویی شد. فردین به سمت افسون آمد و گفت:
- خوب خوابیدی؟
افسون سری تکان داد. فردین با اخمی گفت:
- می‌تونی به جای اون سر چند کیلویی اون زبون چند مثقالیت رو تکون بدی؟
افسون آرام گفت:
- خوب خوابیدم.
فردین همینطور نگاهش می‌کرد که افسون باز سر به زیر انداخت. فردین هم به خودش آمد و گفت:
- به خواهرم زنگ زدم واسه‌ت لباس مناسب بیاره. بیا می‌خواد باهات حرف بزنه.
و گوشی را به سمت افسون گرفت. افسون گوشی را گرفت و جواب داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
اخم جای لبخند را روی صورت فردین گرفت و گفت:
- ببین دختر خوب، ماها پسریم، یه تیکه از آتیشیم و تو مثل پنبه نرم و لطیفی، باید مراقب خودت باشی تا آتیش نگیری.
- یعنی چی؟
فردین باز خندید و گفت:
- هیچی، برو بخواب. خواهرم تا یه ساعت دیگه میاد.
و به سمت دستشویی رفت. افسون وارد اتاق دیگر که شد. محمد که روی مبلی نشسته بود نگاهش را به او داد. باز لبخند روی لب افسون نشست و لبخندی هم به لب محمد آورد.
محمد نگاهی به شایان و حامد که خوابیده بودند انداخت و از جا برخواست و به سمت افسون رفت و آرام گفت:
- عصر میام، اگه شد تنها باهم حرف میزنیم.
افسون سری تکان داد و آرام گفت:
- من از بین این پسرا فقط به تو اعتماد دارم.
محمد هم آرام گفت:
- فردین می مونه. پسر خوبیه. نه خودش دست از پا خطا می کنه نه اجازه میده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
ده دقیقه بعد حامد و محمد و شایان خانه را ترک کردند. فردین تا توی حیاط بدرقه شان کرد. وقتی به داخل برگشت به آشپزخانه رفت. کتری آب را روی گاز گذاشت و برگشت به پذیرایی و روی مبلی ولو شد. حالا که تنها بودند دلش می‌خواست بیشتر با افسون حرف بزند ولی به گمان اینکه افسون خوابیده است به سراغش نرفت.
کتری که جوش آمد چای دم گذاشت و دوباره به پذیرایی برگشت و ترجیح داد تا آمدن فروغ کمی بخوابد. ساعدش را روی پیشانی گذاشته بود و داشت می‌خوابید که با شنیدن باز شدن در اتاق افسون، دوباره هوشیار شد اما حرکتی نکرد. افسون پاورچین از اتاق بیرون آمد و داشت به سمت خروجی می‌رفت که صدایش زد:
- کجا به سلامتی؟
افسون ترسیده به سمتش برگشت و گفت:
- وای ترسیدم.
فردین سر جایش نشست و گفت:
- کجا میری؟
- می‌خواستم برم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
فردین دوربین گوشی را باز کرد و گفت:
- خب یه ژست بگیر.
افسون به سمتش چرخید و کمی سرش را خم کرد و لبخند روی لبش نشست. فردین باز مات مانده بود روی عکس صفحه ی گوشیش. عکس را که گرفت، افسون با شوق گفت:
- ببینم.
فردین نشانش داد و افسون گفت:
- خوب شدم؟
- عالی شدی.
فردین دوربین جلو را تنظیم کرد و دستش را بالا گرفت و گفت:
- حالا یه سلفی دوتایی.
افسون باز دلبرانه لبخند زد و سرش را به سر فردین نزدیک کرد تا بهتر عکسش را ببیند و همان لحظه فردین عکس را گرفت و این عکس سلفی دو نفری ثبت شد.
افسون با دیدن عکس سوال کرد:
- بقیه عکسای گوشیت هم می‌تونم ببینم؟
- برای چی می‌خوای ببینی؟
- همینجوری.
فردین گالری گوشیش را باز کرد و به سمت افسون گرفت. افسون خواست گوشی را بگیرد که فردین دستش را عقب کشید و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
افسون دست فردین گرفت و با التماس گفت:
- قول میدی من بر نگردونی به اون خونه؟
فردین نیم‌نگاهی به دستانش انداخت که میان دستان افسون بود. دوباره نگاهش به چشمان ترسیده افسون داد و گفت:
- کدوم خونه؟
- خونه ارباب!
- ارباب کیه؟
- فریدون خان!
- فریدون خان کیه؟
- ارباب من!
فردین کلافه گفت:
- اَه، درست تعریف کن ببینم. بی‌کم و کاست. همه چیز بگو.
افسون با اینکه نگران شده بود اما شروع کرد به حرف زدن.
- من تو خونه‌ی ارباب زندگی می‌کردم. یه خونه خیلی خیلی بزرگ وسط یک باغ خیلی بزرگ که دور تا دورش دیوارهای بلندی داشت. از وقتی یادم میاد توی اون خونه بودم. من هیچ وقت اجازه نداشتم از باغ بیرون برم.
فردین کنجکاو پرسید:
- پدر و مادرت کجا بودن؟
- خیلی بچه بودم که اونا از خونه‌ی ارباب رفتن و من رو تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا