- تاریخ ثبتنام
- 15/6/20
- ارسالیها
- 839
- پسندها
- 7,785
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #21
افسون با خجالت گفت:
- خاله ماه ملک میگفت این تنها راهیه که ارباب دست از سرت برمیداره. میدونی خاله ماه ملک میگفت وقتی نوزده سالم بشه، ارباب میخواد باهام ازدواج کنه. منم نمیخوام زن ارباب بشم. اون دیگه خیلی پیره.
فردین کمی عصبی گفت:
- واقعا باورم شد که داری قصه میگی؟ انیمیشن زیاد میبینی؟ مثل انیمیشن گیسو کمند و این خزعبلاتی که دختر بچهها میبینن.
افسون ساده و کودکانه سری تکان داد و گفت:
- آره، دوست دارم.
فردین نیشخندی زد از کنارش برخاست و گفت:
- همین دیگه! از خونه فرار کردی و حالا داری قصه میبافی.
افسون باز ملتمسانه گفت:
- نه بخدا قصه نیست. وقتی ماه ملک گفت ارباب میخواد باهام ازدواج کنه بیشتر ازش بدم اومد.
فردین باز گفت:
- خب اومدی تهرون و رفتی به خونهی اون پیرزن و پیرمرده؟...
- خاله ماه ملک میگفت این تنها راهیه که ارباب دست از سرت برمیداره. میدونی خاله ماه ملک میگفت وقتی نوزده سالم بشه، ارباب میخواد باهام ازدواج کنه. منم نمیخوام زن ارباب بشم. اون دیگه خیلی پیره.
فردین کمی عصبی گفت:
- واقعا باورم شد که داری قصه میگی؟ انیمیشن زیاد میبینی؟ مثل انیمیشن گیسو کمند و این خزعبلاتی که دختر بچهها میبینن.
افسون ساده و کودکانه سری تکان داد و گفت:
- آره، دوست دارم.
فردین نیشخندی زد از کنارش برخاست و گفت:
- همین دیگه! از خونه فرار کردی و حالا داری قصه میبافی.
افسون باز ملتمسانه گفت:
- نه بخدا قصه نیست. وقتی ماه ملک گفت ارباب میخواد باهام ازدواج کنه بیشتر ازش بدم اومد.
فردین باز گفت:
- خب اومدی تهرون و رفتی به خونهی اون پیرزن و پیرمرده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.