نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 291
  • کاربران تگ شده هیچ

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شکست جادو
نام نویسنده:
سارینا الماسی
ژانر رمان:
فانتزی، عاشقانه
کد رمان: 5743
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه: در شهری پوشیده از مه ظلم و ستم، جایی که آوازه‌ای از زمان به گوش نمی‌رسد و قصه‌ی عشق پریان دهان به دهان نمی‌چرخد، دختر پادشاه نالایق روی پرتگاه سرنوشت می‌ایستد. او تنها امید مردمی است که آرزوهایشان را دفن کرده‌اند. آیا می‌تواند با نیروی عشق، این طلسم ظالم را بشکند؟ یا این سفر، او را گرفتار جادویی کشنده‌تر خواهد کرد؟
 
آخرین ویرایش

AROHI

رفیق انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,952
پسندها
23,448
امتیازها
44,573
مدال‌ها
26
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
درون این دنیا، به تنهایی ایستاده‌ام. میان این طلسم تاریک، احساسات گذشته‌ام را از دست داده‌ام.
نجواهای گوناگون، قلبم را فرا می‌خوانند و من، نمی‌دانم کدام را برگزینم؛ عشق یا نفرت؟ خیال‌های مغزم یا آن‌چه جلوی چشمان کورم عیان است؟
در پایان جدال‌های مغز و قلبم تنها به یک جواب می‌رسم؛ تو!
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #4
با چشمان حیرت‌زده‌اش، به کالبد بی‌جان مقابلش چشم دوخت. چطور، چطور ممکن بود؟ چگونه به او صدمه رسانده؟
اشک در چشمان آسمانی‌اش، مانند یک چشمه می‌جوشید. زانوانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند؛ سقوطش روی خاک سیاه و فرو رفتن سنگ ریزه‌ها درون پاهایش، دیگر کم‌ترین اهمیتی برایش نداشتند. برایش مهم نبود دامن سپیدش به سرخی خون درآمده و یا زیر باران خیس می‌شود. نمی‌خواست به این که دیگر چتری بالای سرش نیست فکر کند.
دست‌های لرزانش را به سمت دست یخ‌زده‌ی او برد. دستش را در میان دستان خود اسیر کرد و به سمت گونه‌اش آورد. دست بی‌جانش را به صورت خودش چسباند و مانند یک دیوانه زمزمه کرد:
- نه! نه! نمرده! نمرده! من نکشتمش! من... .
دیگر رقص قطرات باران روی موج‌های طلایی مویش را حس نمی‌کرد. سر بلند کرد؛ باران هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #5
برایش عجیب بود. درب اتاق را باز کرد و نگاهی به اطراف اتاقش انداخت تا شاید باز هم جیمز برای آزار دادنش آمده باشد؛ اما حتی مگس هم درون آن راه‌رو پر نمی‌زد. شانه‌ای بالا انداخت و به اتاقش بازگشت؛ اما آن نجوا باز هم گوشش را آزار می‌داد. دیگر داشت می‌ترسید.
- کی... کی هستی؟
با دنبال کردن منبع صدا، به زیر تختش رسید. به یاد داستان‌هایی که فیلیکس و جیمز در کودکی کنار آتش می‌خواندند افتاد؛ اما نه! محال است چنین داستان‌هایی واقعی باشند.
آب دهانش را فرو فرستاد و با دو دلی زیر تختش را نگاه کرد. یک آدمک کوچک و بانمک زیر تخت به او خیره شده بود. لبخندی زد.
- هی! من رو ترسوندی.
کف دستش را به سمت آدم کوچک برد و با لبخند نگاهش کرد. مردد دست کوچک سبز رنگش را روی دست کلارا گذاشت.
با اطمینان چشمانش را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #6
لبخندی به دلیل اجبار زد. سکوتی شکست‌ناپذیر، میانشان برپا شده بود. کلارا برای شکست این جو سنگین پیش قدم شد.
- راستی، جیمز رو دیدی؟ مطمئناً اون هم خیلی دلتنگته.
سپس بدون آن که منتظر جوابی از سوی او باشد، از جایش برخاست. دامن سرخش را با دستش تکاند و دو لنگه کفشی که هر کدام را به سویی پرتاب کرده بود، برداشت و پوشید. به سمت درب رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت و گفت:
- من میرم دنبالش.
دستگیره را پایین کشید و درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. ریه‌اش را با هوای تازه پر کرد؛ خودش بهتر می‌دانست خبر کردن جیمز، تنها یک بهانه بوده و دلیل اصلی، صحبت با ماریا است.
از پله‌های قصر پایین رفت. اتاق جیمز یک طبقه پایین‌تر بود و او، درک نمی‌کرد که چرا؟
به درب اتاق رسید. دستش را برای کوبیدن درب مشت کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #7
پس از چند لحظه‌ی سرشار از سکوت، از جایش برخاست و خطاب به ماریا گفت:
- من میرم پیش جیمز و سلنا، برمی‌گردم.
ماریا به لبخندی اکتفا کرد و شاهد رفتن او شد. زنگ‌های خطر زیادی در گوشش به صدا درآمدند؛ اگر این جواهر همانی باشد که کل مدت گمش کرده بودند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ نمی‌توانست درست فکر کند و راهی بیابد.
صدای قهقهه‌های جیمز، کلارا و دایه‌شان سلنا، به گوشش رسید. پوزخندی روی لب‌های سرخش نشست. آن‌ها چه می‌دانستند باعث چه دردسری شده‌اند؟ فارغ از تمام مشکلاتی که این دختر برای امنیت آن دو نفر متحمل شده است، می‌خندند و شادی می‌کنند. اگر آن اتفاقی که در ذهن آشفته‌ی ماریا نقش بسته است بیفتد، دیگر این خنده‌ها را در خواب و رویا هم نمی‌توانند تجربه کنند.
شاید باید همه چیز را به او می‌گفت؛ اما در این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #8
دستش را مشت کرد و از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
- گندش بزنن!
با یک تصمیم ناگهانی، جهشی کرد و روی اسب نشست و به او دستور حرکت داد. به این امید که شاید بدون آن که کسی آسیب ببیند، این مکان را ترک کند؛ اما فیلیکس مصمم بود جلوی این جنایتکار ناشناس را بگیرد.
ماریا با بی‌چارگی، وردی زیر لب خواند که باعث به خواب رفتن او شد. سپس به سرعت آن‌جا را ترک کرد. دیگر آن شاهزاده‌ی مزاحم، دنبالش نمی‌آمد؛ اما برای دمیدن نفس آسودگی زود است؛ چون فیلیکس آخرین فردی نبود که باید باهاش مقابله می‌کرد. نگهبان‌های قصر بر سرش ریختند و برای او چاره‌ای جز جنگیدن نگذاشتند.
از اسب پایین پرید و به دل جنگ رفت. لگدی به پای اولین نگهبانی که به سمتش آمد زد و از غافل شدن او استفاده کرد. شمشیر را از غلاف دور کمر سرباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #9
دیده‌اش تار شد و از هوش رفت.
***
قصر در هیاهو بود. دیشب یک دو رگه به قصر حمله کرده، خواهر زاده‌ی پادشاه زخمی و ملکه‌‌ی آینده‌ی کشور ربوده شده.
این حجم از اتفاق فشار زیادی روی دوش حکومت گذاشته؛ اما مانند هر زمان دیگه‌ای، تنها چیزی که برای مثلاً پادشاه کشور مهم شده؛ درد و دل کردن با تصویر همسرش امیلی بود.
قاب عکس چوبی کوچک امیلی را در دست گرفته و با غم، دلتنگی، حسرت و پشیمانی به آن نگاه می‌کرد. اگر هنوز هم خبر مرگش را می‌شنید، باورش نمی‌شد. قطره‌ی اشک مزاحمی، از گوشه‌ی چشمش چکید و گونه‌اش را نوازش کرد.
- امیلی! تو بگو چی درسته و چی غلط، خودت بهتر از هر کَسی می‌دونی چرا بچه‌ها رو محدود می‌کنم؛ اما نمی‌دونم چجوری منظورم رو بهشون برسونم که از من دور نشن.
قطره‌ی اشک، روی تصویر نشست و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #10
استیکس پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! ولی فراموش نکن، الان اسیر منی دختر جون... .
دستش را از لای میله‌های آهنین رد کرد و با گیر انداختن یقه‌ی ماریا، او را از روی زمین بلند کرد و جلو کشید. صورتش را نزدیک برد و ادامه داد.
- بهتره بیشتر حواست رو جمع کنی!
ماریا به زور تحمل می‌کرد و در تلاش برای راضی کردن خودش بود که روی صورت نفرت‌انگیز این آدم تف نیندازد.
پوزخندی به چشم‌های سرشار از نفرت خواهرش زد و یقه‌اش را رها کرد و کم‌ترین اهمیتی به پرت شدنش روی زمین سنگی نداد.
- هر کاری که داری برام مهم نیست! حرف آدم خیانتکار ذره‌ای ارزش نداره.
به سمت عقب گرد کرد و ادامه داد:
- البته! راجع به اون دختر... .
در تصمیمی ناگهانی به سمتش بازگشت. مانند یک شبح از بین میله‌ها عبور کرد؛ گردن ماریا را گرفت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

موضوعات مشابه

عقب
بالا