• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارنِمیا | سارینا الماسی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,193
  • کاربران تگ شده هیچ

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کارنِمیا
نام نویسنده:
سارینا الماسی
ژانر رمان:
فانتزی، عاشقانه
کد رمان: 5743
ناظر: Armita.sh Armita.sh

خلاصه: در شهری پوشیده از مه ظلم و ستم، جایی که آوازه‌ای از زمان به گوش نمی‌رسد و قصه‌ی عشق پریان دهان به دهان نمی‌چرخد، دختر پادشاه نالایق روی پرتگاه سرنوشت می‌ایستد. او تنها امید مردمی است که آرزوهایشان را دفن کرده‌اند. آیا می‌تواند با نیروی عشق، این طلسم ظالم را بشکند؟ یا این سفر، او را گرفتار جادویی کشنده‌تر خواهد کرد؟

*کارنمیا: سرنوشتی که از پیش نوشته شده؛ اما تغییر پیدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,118
پسندها
23,617
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
درون این دنیا، به تنهایی ایستاده‌ام. در میان همهمه‌ای که این افسون سیاه به پا کرده، میان احساساتم گم گشته‌ام.
نجواهای گوناگون، قلبم را فرا می‌خوانند و من، نمی‌دانم کدام را برگزینم؛ عشق یا نفرت؟ خیال‌های مغزم یا آن‌چه جلوی چشمان کورم عیان است؟
در پایان جدال‌های مغز و قلبم تنها به یک جواب می‌رسم؛ تو!
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با حیرت‌زدگی، به کالبد بی‌جان مقابلش چشم دوخت. چطور، چطور ممکن بود؟ چگونه به او صدمه رسانده؟
اشک در چشمان معصومش، مانند یک چشمه می‌جوشید. زانوانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند؛ سقوطش روی خاک سیاه و فرو رفتن سنگ ریزه‌ها درون پاهایش، دیگر کم‌ترین اهمیتی برایش نداشتند. برایش مهم نبود دامن سپیدش به سرخی خون درآمده و یا زیر باران خیس می‌شود. نمی‌خواست به این که دیگر چتری بالای سرش نیست فکر کند.
دست‌های لرزانش را به سمت کالبد یخ‌زده‌ی او برد. دست بی‌جان او را در میان انگشتان خون‌آلود خود اسیر کرد و به سمت گونه‌اش کشاند. دستی که روزی برای حمایت از او دراز شده بود را را به صورت خودش چسباند و مانند یک دیوانه زمزمه کرد:
- نه! نه! نمرده! نمرده! من نکشتمش! من... .
دیگر رقص قطرات باران روی موج‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در نظرش این که هیچ پاسخی نشنید، عجیب آمد. درب اتاق را گشود و چشمش را در اطراف چرخاند با این خیال که شاید باز هم برادرش جیمز برای آزار دادنش آمده باشد؛ اما حتی مگس هم درون آن راه‌رو پر نمی‌زد. شانه‌ای بالا انداخت و به اتاقش بازگشت؛ اما آن نجوا باز هم گوشش را آزار می‌داد. دیگر داشت می‌ترسید.
- کی... کی هستی؟
با دنبال کردن منبع صدا، به زیر تختش رسید. به یاد داستان‌هایی که فیلیکس و جیمز در کودکی کنار آتش می‌خواندند افتاد؛ اما نه! محال است چنین داستان‌هایی واقعی باشند.
آب دهانش را فرو فرستاد و با دو دلی زیر تختش را نگاه کرد. یک آدمک کوچک و بانمک زیر تخت به او خیره شده بود. لبخندی روی لب‌های سرخش، جا خوش کرد.
- هی! من رو ترسوندی.
کف دستش را به سمت آدم کوچک برد و با لبخند نگاهش کرد. بر خلاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
به اجبار، لبخندی روی لب‌های بی‌روح خود نشاند. سکوت شکست‌ناپذیری که میان‌شان برپا شده بود، جو را بسیار سنگین می‌ساخت. کلارا برای شکست این جو پیش قدم شد و لب گشود:
- راستی، جیمز رو دیدی؟ مطمئناً اون هم خیلی دلتنگته.
سپس بدون آن که منتظر جوابی از سوی او باشد، از جایش برخاست. دامن سرخش را با دستش تکاند و به دنبال دو لنگه کفش شیشه‌ای که هر کدام را به گوشه‌ای پرتاب کرده بود، گشت. مروارید خونین رنگ روی کفش، در کنار شومینه برق می‌زد. به سمت آن رفت و آن را به پا کرد. سلنا که فهمیده بود کلار به دنبال چه می‌گردد، به سختی خنده‌اش را قورت داده و به زیر پایش اشاره داد. کلارا که لنگه‌ی دوم کفش را یافته بود، آن را هم پوشید و به سمت درب چوبی رفت. دستش را روی دستگیره‌ی طلایی گذاشت و گفت:
- من میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
پس از چند لحظه‌ که تنها صدای نفس‌های کلارا و ماریا میان آن دو طنین‌انداز بود، کلارا از جایش برخاست و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد، خطاب به ماریا گفت:
- من میرم پیش جیمز و سلنا، برمی‌گردم.
ماریا به لبخندی ملایم اکتفا کرد و شاهد رفتن او شد. درحالی که چشمش هنوز به مسیر رفتن کلارا بود، زنگ‌های خطر زیادی در گوشش به صدا درمی‌آمدند؛ اگر این جواهر همانی باشد که کل مدت گمش کرده بودند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر همانی باشد که تمام این بازی‌ها برای یافتنش چیده شده بود، چه بلایی سر عزیزانش می‌آمد؟ سرش را میان دستانش گرفت. موهای صاف سیاهش، اطراف صورتش را گرفته بودند تا چهره‌ی سردرگم او را بپوشاند. نمی‌توانست درست فکر کند و راهی بیابد.
پس از گذشت چند دقیقه که برای ماریا سال‌ها گذشت، صدای قهقهه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دستش را مشت کرد و از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
- گندش بزنن!
با یک تصمیم ناگهانی، جهشی کرد و روی اسب نشست و به او دستور حرکت داد. به این امید که شاید بدون آن که کسی آسیب ببیند، این مکان را ترک کند؛ اما فیلیکس مصمم بود جلوی این جنایتکار ناشناس را بگیرد.
ماریا با بی‌چارگی، وردی زیر لب خواند که باعث به خواب رفتن او شد. سپس به سرعت آن‌جا را ترک کرد. دیگر آن شاهزاده‌ی مزاحم، دنبالش نمی‌آمد؛ اما برای دمیدن نفس آسودگی زود است؛ چون فیلیکس آخرین فردی نبود که باید باهاش مقابله می‌کرد. نگهبان‌های قصر بر سرش ریختند و برای او چاره‌ای جز جنگیدن نگذاشتند.
از اسب پایین پرید و به دل جنگ رفت. لگدی به پای اولین نگهبانی که به سمتش آمد زد و از غافل شدن او استفاده کرد. شمشیر را از غلاف دور کمر سرباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دیده‌اش تار شد و از هوش رفت.
***
قصر در هیاهو بود. دیشب یک دو رگه به قصر حمله کرده، خواهر زاده‌ی پادشاه زخمی و ملکه‌‌ی آینده‌ی کشور ربوده شده.
این حجم از اتفاق فشار زیادی روی دوش حکومت گذاشته؛ اما مانند هر زمان دیگه‌ای، تنها چیزی که برای مثلاً پادشاه کشور مهم شده؛ درد و دل کردن با تصویر همسرش امیلی بود.
قاب عکس چوبی کوچک امیلی را در دست گرفته و با غم، دلتنگی، حسرت و پشیمانی به آن نگاه می‌کرد. اگر هنوز هم خبر مرگش را می‌شنید، باورش نمی‌شد. قطره‌ی اشک مزاحمی، از گوشه‌ی چشمش چکید و گونه‌اش را نوازش کرد.
- امیلی! تو بگو چی درسته و چی غلط، خودت بهتر از هر کَسی می‌دونی چرا بچه‌ها رو محدود می‌کنم؛ اما نمی‌دونم چجوری منظورم رو بهشون برسونم که از من دور نشن.
قطره‌ی اشک، روی تصویر نشست و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
استیکس پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! ولی فراموش نکن، الان اسیر منی دختر جون... .
دستش را از لای میله‌های آهنین رد کرد و با گیر انداختن یقه‌ی ماریا، او را از روی زمین بلند کرد و جلو کشید. صورتش را نزدیک برد و ادامه داد.
- بهتره بیشتر حواست رو جمع کنی!
ماریا به زور تحمل می‌کرد و در تلاش برای راضی کردن خودش بود که روی صورت نفرت‌انگیز این آدم تف نیندازد.
پوزخندی به چشم‌های سرشار از نفرت خواهرش زد و یقه‌اش را رها کرد و کم‌ترین اهمیتی به پرت شدنش روی زمین سنگی نداد.
- هر کاری که داری برام مهم نیست! حرف آدم خیانتکار ذره‌ای ارزش نداره.
به سمت عقب گرد کرد و ادامه داد:
- البته! راجع به اون دختر... .
در تصمیمی ناگهانی به سمتش بازگشت. مانند یک شبح از بین میله‌ها عبور کرد؛ گردن ماریا را گرفت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا