نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 404
  • کاربران تگ شده هیچ

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #11
به خوبی می‌دانست که حق با جیمز است و پدرش توانایی دارد به راحتی او را دور بیندازد و به نسبت‌های خونی، کم‌ترین اهمیت را ندهد؛ اما در این زمان تردید جایز نبود؛ باید ماریا را نجات می‌داد. آرام به سمت درب چوبی اتاق قدم برداشت. دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از پایین آوردن آن، نفسی گرفت و گفت:
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلایی‌اش را در مشت گرفت و از پله‌ها به پایین دوید.
جیمز که نمی‌خواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبه‌رویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پله‌ها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دوباره جلوی آن درخت نحس ایستاده بود. عقب گرد کرد تا این مکان منحوس را ترک کند. زانوانش دیگر توان تحمل وزنش را نداشتند و برداشتن حتی یک قدم دیگر، برایش بسیار دشوار بود؛ اما اگر این‌جا کنار می‌کشید، همه چیز نابود میشد. با دست راستش مانع زمین خوردن خودش شد و دوباره روی دو پایش ایستاد.
به زور دو قدم برداشت. پای چپش پیچ خورد و دوباره به آغوش زمین خاکی رفت. با دیدن کاترینا که به سمتش می‌تاخت، لبخند بی‌جانی زد و با دیدن سواره‌ی اسبش، نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.
- اون که سوارکاری بلد نیست.
کم‌کم به دخترک بی‌جان رسیدند. کاترینا جلوی صاحبش ایستاد و سرش را برای نوازش شدن پایین آورد. ماریا با لبخند از جایش برخاست و دستش را روی یال سپید و درخشانش گذاشت و اسب وفادارش را نوازش کرد.
کلارا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
فریادی به دلیل خشم و غمی که در دلش سنگینی‌ می‌کرد، کشید و جام شیشه‌ای نوشیدنی را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد. خدمتکار بی‌چاره که می‌ترسید این خشم گریبان او را نیز بگیرد، با عجله به سمت جام شکسته رفت و مشغول جمع کردن خورده شیشه‌ها از روی زمین شد.
سخنان هلن برایش خیلی گران تمام شده بودند. چطور می‌توانست او را به نالایق بودن متهم کند؟ آن هم زمانی که از هیچ چیز خبر نداشت. بیش از هلن، از کلارا خشمگین بود. بدون آن که حتی اجازه‌ای از او بگیرد، خودسرانه برای نجات دادن آن دختر روانه شد.
گویا همه فراموش کرده‌اند که پادشاه کشور کیست و بدون اجازه‌ی این پادشاه، آشامیدن آب هم برای آن‌ها مجاز نیست.
چنگی به موهای جوگندمی‌اش انداخت؛ سعی کرد مغزش را مرتب کند و راهی بیابد. باید اقدامات جدیدی انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #14
به پشت اتاقی که کلارا در آن اقامت داشت، رسید. دستش را برای بازگشایی درب سپید رنگ بالا آورد؛ اما با شنیدن صدای خنده‌هایش پشیمان شد و راه آمده را بازگشت. حیف بود اگر این لحظات را نابود می‌کرد.
حال که این ماجرا به اتمام رسیده؛ ماریا تازه به خودش آمده و متوجه حال بیمارش شده است. با بی‌حالی روی تخت چوبی طبیب پیر قصر نشست و با گوشه‌ی چشمان آسمانی‌اش به کالبد بی‌جان فیلیکس نگاهی انداخت.
باز هم همان حس او را در بر گرفت. احساسی که در هزاران سال عمرش هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد دچارش شود؛ اما پس از ورودش به این قصر، همه چیز تغییر کرد. عذاب وجدان به جانش افتاده و آرامش و آسایش را از او ربوده است. برای تسکین دادن به خودش زمزمه کرد: «آسیب جدی‌ای ندیده. بعدش هم، تقصیر خودش بود؛ می‌خواست وسط ماجرا نپره!»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #15
- این از مهربانی شماست که چشمتون رو روی نالایقی کسی مثل من بستین.
لبخندی زد؛ لبخندی از جنس شادی، غرور و عشق! تمام دردهایی که به‌خاطر استیکس متحمل شده بود، ارزشش را داشت. شاید اگر آن دردها را نمی‌کشید، حال اعترافات جیمز را نمی‌شنید.
حال به این قانون اعتقاد داشت که پس از هر سیاهی و تاریکی، روزی روشن خواهد رسید و وای بر استیکس! وای بر او که این را نمی‌داند و با بی‌رحمی تمام، زندگی را بر این خانواده زهر می‌کند. وای بر او که نمی‌داند روز روشن این خانواده نیز می‌رسد. فکر او را از مغزش دور کرد. ارزش این لحظات، بیشتر از آن بود که با فکر او از دستشان بدهد.
دهان باز کرد تا باز هم با نالایق بودن همسرش مخالفت کند؛ اما مهر شیرین سکوت بر روی لب‌هایش نشست. با اشتیاق این سکوت را قبول کرد و طعم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #16
هر چه تلاش کرد، هیچ چیز جز موهای پرکلاغی بلند مرد ندید. این مرد کیست که به راحتی چنین رفتاری با ماریا دارد؟ چرا سربازان از ماریا حساب بردند؟ چرا ماریا پیش این مرد لباسی درخشان و هم‌رنگ چشمان نیلی متالیکش به تن دارد؟
قبل از آن که فرصت کند سؤالات درون مغزش را تحلیل کند، مغزش باز هم آتش گرفت. دنیا دور سرش می‌چرخید و آتش در جانش زبانه می‌کشید. زانوانش سست شد و بر روی سرامیک‌های شطرنجی سفید و مشکی زمین افتاد؛ یک دستش را تکیه‌گاه قرار داد و با دست دیگرش، شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد.
دیدگانش را بست و پلک‌هایش را بر روی هم فشرد؛ عرق سرد از پیشانی‌اش می‌چکید و برای لحظه‌ای نفس کشیدن، تقلا می‌کرد.
تحمل چنین دردی برای دخترک هجده ساله خیلی سخت بود.
لحظه‌ای بعد، با از بین رفتن درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #17
دستان یخ زده‌ی حامی از دست رفته‌اش را میان دست‌های لرزان خود به اسارت درآورد. مگر چند وقت گذشته که این گونه جسمش یخ زده بود؟ دستش را بوسید و به گونه‌اش چسباند.
هوای دریای چشمانش، طوفانی شده بود. لب‌هایش را از هم باز می‌کرد تا نام زیبای پدرش را زمزمه کند؛ اما هیچ چیز از میان لبانش خارج نمی‌شد.
مانند یک دیوانه سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و حقیقت جلوی چشمانش را انکار می‌کرد. پدرش هنوز هم زنده‌ است؛ هنوز هم می‌توانند نجاتش دهند.
نتوانست تحمل کند؛ تن سرد و بی‌جان او را در آغوش گرفت و نامش را خواند.
- بابا! بیدار شو... لطفاً! قول میدم... قول میدم دیگه کار اشتباهی نکنم. چشم‌هات رو باز کن، خواهش، می‌کنم... .
پس کجا بودند؟ چرا نمی‌آمدند و پدرش را نجات نمی‌دادند؟ جیغی کشید:
- پس کدوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #18
دخترک که منتظر این آغوش بود، بغضش ترکید و خود را درون آغوش برادرش پنهان کرد.
- بابا... بابا... .
با ساکت شدن کلارا، تازه توانست صدای گریه‌های عمه‌اش را بشنود. سرش را چرخاند و با دیدن هلن که روی سرامیک‌هایی که جای سفید، سرخ شده‌اند، سقوط کرده و موهای یخی‌اش اطراف صورتش را احاطه کرده‌اند و می‌گرید، موضوع پیش آمده را تا آخر خواند.
واقعاً چنین بلایی بر سرشان آمده؟ بدون آن که متوجه باشد، کلارا را از خود دور می‌کند و با قدم‌های سست، خودش را به کالبد بی‌جان رابرت می‌رساند.
کنارش روی زمین می‌نشیند. برای اولین بار، شانه‌های مردانه و مغرور او خم می‌شود. غرور چه اهمیتی داشت؟ آن هم زمانی که این‌قدر بدبخت شده‌اند.
چطور و چه زمان این اتفاق افتاده بود؟ چرا هیچ‌کس متوجه نشد؟ آن نگهبانان بی‌عرضه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
«چهار روز بعد»
با خشم به سمت اتاقش رفت. روی تخت دونفره‌ی سپیدش نشست و سرش را در دست گرفت. چنگی به موهای بورش انداخت و چشمان سبز رنگش را بست.
هنوز حتی یک هفته از مرگ پدرش نگذشته بود که همه این‌گونه منتظر به تخت نشستن او بودند. هنوز حتی لباس سیاه از تنش خارج نشده؛ چطور می‌توانستند تا این حد بی‌رحم باشند؟
درب اتاقش به آرامی گشوده شد. با شنیدن صدای جیرجیر درب چوبی سرش را برای دیدن مهمان ناخوانده بالا آورد؛ البته که می‌دانست کیست. ماریا بود که وارد اتاق میشد. دامن خاکستری‌اش را تکاند و در کنارش نشست؛ دستش را بر روی شانه‌های خمیده‌ی جیمز گذاشت.
- می‌دونم جوابش چیه؛ اما باز هم، چه مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام و شمرده توضیح دهد؛ البته موفق نشد.
- هنوز حتی یک هفته از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
34
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #20
به اشک‌هایش اجازه داد ببارند؛ بی‌آن که بخواهد مخفی‌شان کند. ماریا محرمش بود.
- چرا همه از من انتظار دارن؟ مگه من کلاً چند سالمه؟
واقعاً به او حق می‌داد؛ ماریا پس از هزاران سال زندگی هنوز هم تحمل این اتفاقات را نداشت چه برسد به پسرک بیست و دو ساله، چه انتظاری از او داشتند؟ چطور می‌خواستند نشکند و قوی بماند؟
- همیشه، هرچی که میشد، با خودم می‌گفتم... می‌گفتم که حداقل کلارا هست؛ اما حالا... .
می‌دانست چه می‌خواهد بگوید. کلارا در این مدت، اصلاً خودش نبود.
دست نوازش‌گرانه‌اش را روی موهای جیمز که غباری از خورشید روی آن ریخته شده بود، کشید.
- مطمئنم اون هم همین‌طور منتظرته. اون یه دختره جیمز؛ دخترها خیلی زودتر می‌شکنن، کلارا قویه خیلی هم قویه؛ اما نبود پدرت، ضربه‌ی بزرگیه براش.
بوسه‌ای روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا