- ارسالیها
- 11
- پسندها
- 33
- امتیازها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
به خوبی میدانست که حق با جیمز است و پدرش توانایی دارد به راحتی او را دور بیندازد و به نسبتهای خونی، کمترین اهمیت را ندهد؛ اما در این زمان تردید جایز نبود؛ باید ماریا را نجات میداد. آرام به سمت درب چوبی اتاق قدم برداشت. دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از پایین آوردن آن، نفسی گرفت و گفت:
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلاییاش را در مشت گرفت و از پلهها به پایین دوید.
جیمز که نمیخواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبهرویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پلهها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست...
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلاییاش را در مشت گرفت و از پلهها به پایین دوید.
جیمز که نمیخواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبهرویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پلهها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش