• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 595
  • کاربران تگ شده هیچ

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدایی که برای مغزش آشنا بود، روی برگرداند و با فیلیکس رو‌به‌رو شد. هر زمان دیگری بود، فرار می‌کرد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار، خنثی و خالی از هر حسی به او خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تک‌تک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر می‌زد برای در آغوش کشیدن او؛ اما افسوس! افسوس که نمی‌توانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق حسی بیهوده و مزخرفی بیش نبود؛ اما خب قلبش این منطق را نمی‌پذیرفت و نمی‌فهمید نباید برای این دختر بتپد.
زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش می‌کند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون سپید رنگ پشتش تکیه داد و به چشم‌های سبز رنگ پسر خیره شد. دیگر حتی از او نفرتی نداشت؛ در واقع هیچ احساسی برایش نمانده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
حال خودش هم، دست کمی از حال کلارا نداشت. مشت دستانش را هر لحظه بیشتر می‌فشرد و هر لحظه، احتمال خورد شدن استخوان‌های دستانش بیشتر از قبل میشد.
قسم خورده بود به هر قیمتی از کلارا مراقبت کند؛ اما حال، این دختر از خودش هم ماتم‌زده‌تر شده است.
- درکت می‌کنم، چون خودم هم تموم این لحظات رو با تک‌تک سلول‌های بدنم درک کردم. کسی که از ته دلم عاشقشم فکر می‌کنه ازش متنفرم؛ فقط چون عشق رو یه احساس پوچ می‌دونم.
تمام تلاشش بر روی این بود که اشک‌های کلارا از دیوار دفاعی چشمانش عبور کنند تا حداقل کمی بار روی دوش دخترک سبک شود. با این که چکیدن حتی یک قطره اشک از چشمان نیلی متالیک او برایش کابوس بود، راهی جز این برای راحت شدن کلارا وجود نداشت.
کلارا، به نیم رخ پسر خیره شد. اعتراف می‌کرد موهای قهوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دیگر برایش مهم نبود کسی که درون آغوشش پناه گرفته، فیلیکس است و حسش نسبت به او چیست. برایش مهم نبود چقدر از او نفرت داشت، او درکش کرد و همین برایش کافی بود.
او نیاز داشت به آغوشی که درکش کند و حال، درونش است. به اشک‌هایش اجازه داد ببارند.
امنیت درون این آغوش را با هیچ چیز عوض نمی‌کرد.
فیلیکس، نمی‌توانست خودش را درک کند. کلی تلاش برای درآوردن اشک‌های این دختر کرد و حالا، با هر قطره اشک او عذاب می‌کشد. به راستی که عشق احساس عجیب و مرموزی است. سرش را درون موهای موج‌دار و خوش‌حالتش فرو می‌برد و نامحسوس او را می‌بوید. چقدر دلش برای این دختر تخس و سر به هوا تنگ شده بود.
صدای مهمان ناخوانده‌ی جیمز او را از رویا بیرون کشید و توجه همه را جلب کرد.
- سرورم! ضمن تبریک سخنی برای گفتن دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
آب‌ دهانش را باصدا قورت داد و به چهره‌ی بی‌خیال استیکس که موهای قهوه‌ای‌اش را روی صورت سفیدش به هم ریخته بود، خیره شد.
- چی شد که به این‌جا اومدی؟
استیکس، سیگارش را از لب‌های خشکش فاصله داد. آن را درون گلدان رزی که مثلاً ارمغان صلح میان آن دو بود، انداخت و به شکل اصلی خود بازگشت.
موهای سیاهش را به پشت گوش هدایت کرد و از روی پنجره به پایین پرید. قدمی جلو گذاشت و گفت:
- گند زدی رابرت! اون شیء رو پیدا کرده؛ توضیحی براش داری؟
به لکنت افتاد؛ چطور ممکن است؟ همه جوره روی کلارا متمرکز بود؛ چطور به دستش افتاده؟
- اما چطور؟ اون حتی از قصر بیرون نرفته.
به دیوار کاغذ شده‌ی قرمز رنگ تکیه داد. سیگار جدیدی را روشن کرد و کامی ازش گرفت. دودش را از دهان خارج کرد و گفت:
- این رو تو باید بهم توضیح بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
اما این‌طور، زیادی جالب نمی‌شد. او تا به این حد با قربانیانش مهربان نبود که کار را یک جا تمام کند.
تا ترس جان او را در بر نمی‌گرفت و التماس‌هایش را نمی‌شنید، کار را تمام نمی‌کرد.
- نظرت چیه رابرت؟ این که قلبت رو خارج از سینه‌ات ببینی حس قشنگی نیست؟
چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شده و نفس‌هایش به شمارش افتاده بود؛ باورش نمی‌شد این گونه همه‌چیز تمام شود.
- آخی! ترسیدی؟ خوبه که، میری پیش امیلی؛ البته! من قرار نیست بلایی سرت بیارم.
دندان‌هایش به حالت عادی بازگشتند و چشم‌هایش رنگ سیاه قبل را به خود گرفتند. کمی از سپیدی پوستش کم شد؛ اما هم‌چنان پوست سپیدش، تضاد زیادی با چشمانش داشت.
خون کثیف رابرت، احتمالاً مزه‌ی خوبی نداشت و اگرنه رحم در کار او نبود. البته! این نقشه، بهتر پیش می‌رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دستانش مشت شد. دلش می‌خواست صورت این مرد را با دیوار یکی کند؛ اما با توجه به شرایط، نفس عمیقی کشید و با سکوت جواب وقاحت استیکس را داد.
با دیدن سکوت فیلیکس، پوزخندی زد و به جایگاه قبلی‌اش بازگشت.
کلارا با تعجب به پسرک دروغگو خیره شده بود. پس حرف‌های چند لحظه پیشش همه دروغ بودند؟ پسره‌ی احمق! به او ترحم کرده؟! از همه احمق و کودن‌تر، خودش بود که با این پسر احساس راحتی کرد و درون آغوشش پناه گرفت.
ادوارد، پوزخندی به حالشان زد. این بار هیچ‌کدام نمی‌توانستند نقشه‌اش را بهم بریزند؛ حتی با وجود خ**یا*نت ماریا و بازگشت حافظه‌ی فیلیکس، باز هم او در رأس قدرت بود.
***
- تو کی هستی؟!
دست‌های ماریا مشت شد و از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید: «گندش بزنن!»
با یک حرکت سوار آذرخش شد و به سمت درب اسطبل راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دلش می‌خواست با دیدن این رفتار به اصطلاح درست که اسمش را مهربانی و دلسوزی گذاشته بودند، بالا بیاورد؛ اما حالا برای رسیدن به هدفش مجبور بود خودش را هم‌رنگ این جماعت نشان دهد.
- بله سرورم، کاملاً مطمئنم.
با قدرتی که داشت، داخل ذهنش پیامی به ماریا فرستاد: «نظرت راجع به کلارا چیه؟ هوم؟!»
«بلایی سرش نیار!»
« این بستگی به میزان حرف‌شنو بودن تو داره خواهر؛ کاری که گفتم رو کردی؟ نه! پس از من هم انتظاری نداشته باش.»
سپس خطاب به جیمز ادامه داد:
- این رو بهتون هشدار میدم که خواهرتون یک جانیه! به زودی دلیلش رو می‌فهمین.
پس از گفتن این حرف، بدون آن که به هیاهوی به پا شده توجهی کند یا دلیل و توجیهی برای تهمت ناروایش بیاورد، دستش را پشت ردای بلندش گره زد و قصر را ترک کرد.
این سخن او برای همه مهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
سعی کرد چشم‌هایش را بر روی التماسی که در دو تیله‌ی سبز چشمان جیمز می‌دید، ببندد.
با گوشه‌ی چشمش به بازی‌ای که هلن راه انداخته بود، خیره شد و پوزخندی گوشه‌ی ل*ب خشکیده و بی‌روحش شکل گرفت.
جیغ می‌زد و یقه‌ی افراد حاضر را می‌گرفت. جداً چه زمان می‌خواست دست بردارد؟ از این همه جلب توجه خسته نشده بود؟
- مگه نمی‌شنوید؟ خودش هم قبول کرد که باعث مرگ برادرم شده.
فیلیکس، با سرعت به سمت هلن گام برداشت و دست‌هایش را دور مچ‌ دست‌های هلن حلقه کرد و گفت:
- مامان، آروم باش! بهتر می‌دونی که کلارا اهل چنین کارهایی نیست.
اما گوش هلن بدهکار نبود؛ گویی قصد داشت هر طور که می‌شود، کلارا را روی چوبه‌ی دار ببیند. مشت دستان جیمز، هر لحظه بیشتر فشرده میشد. این نمایش دیگر خسته‌اش کرده بود؛ چطور می‌توانست تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
پس از رسیدن به حیاط،تمام توانش را جمع کرد و بالاخره پس از تلاش‌های متعدد دستش را از اسارت میان دست‌های جیمز درآورد.
به حدی خشمگین بود که نمی‌دانست چه می‌گوید و چه کاری انجام می‌دهد. تنها می‌دانست جیمز هم به دلیل سخنانی که ممکن است از گوش مردم بشنود، طرف او را گرفته. جز این، چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟ عشق برادرانه؟ بی‌خیال!
پوزخندی زد و گفت:
- الان با نمایشی که راه انداختی، مثلاً خواستی وانمود کنی برات مهمم؟
دیگر از رفتارهای کلارا به ستوه آمده بود. دوباره دستش را محکم گرفت و بدون آن که اراده‌ای داشته باشد، مچ دست خواهرش را فشرد. از شدت درد، اخم‌های کلارا در هم رفت. تحمل این فشار برای هر مرد قوی‌ای هم سخت بود؛ از کلارا که دختری ظریف و با لطافطت بود چه انتظاری میشد داشت؟ در نهایت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
73
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
کلارا، با احساس اسارت بازوی دستانش میان دست‌های آهنین سربازها، متعجب به دو گوی سرشار از اطمینان جیمز نگاه کرد. جیمز طوری رفتار می‌کرد که انگار همه چیز تحت کنترل است و هیچ مشکلی پیش نیامده. آرام پلک‌هایش را بر روی یکدیگر فشرد و با آرامش گفت:
- بهم اعتماد کن.
به نظرش، تناقض بیشترین چیزی بود که در اعمال پادشاه جدید کشورشان دیده میشد؛ یک لحظه سرد و طوفانی، یک لحظه حامی و دلسوز و لحظه‌ای دیگر، این‌طور آرام و بی‌خیال. قلب و مغزش جنگ بزرگی را شروع کرده بودند. در نهایت، قلبش پیروز میدان شد و تصمیم گرفت این بار هم به او اعتماد کند.
همراه با سربازان قدم برمی‌داشت. چشم‌های اطرافیان، برایش یک عذاب بودند. برخی با ترحم به او زل زده بودند؛ عده‌ای با نفرت و عده‌ای با خباثت؛ اما چشمان فیلیکس و ماریا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا