نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اعتزالی ناعادلانه | نفس شاهپوری کاربر انجمن یک رمان

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اعتزالی ناعادلانه
نام نویسنده:
نفس شاهپوری
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
کد رمان: 5748
ناظر: Abra_. Abra_.


خلاصه: یاس، دختری با گذشته‌ای پر از سایه‌ها و رازهای ناگفته، در دل زندگی سرد و بی‌روح خانواده‌اش، با نبردهای درونی و بیرونی دست و پنجه نرم می‌کند. او در جستجوی نور، تنها به عشق پیچیده و مرموز پسری متکی است. اما با ورود ناگهانی دوست کودکیش، او به سمت دنیایی ناشناخته هدایت می‌شود. آیا این دیدار می‌تواند سرآغاز تغییرات بزرگی باشد؟ در میان خائن‌‎ها و آزمایش‌های دردناک سرگذشت، یاس باید با شجاعت تمام بر دردها غلبه کند و مسیر خود را پیدا کند.
آیا او خواهد توانست راهی به سوی روشنی بیابد و سایه‌های گذشته را کنار بزند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,802
پسندها
9,492
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
درحالی‌که گره‌ی روسری آبی آسمانی‌‌ام که طرح گل‌های سفید داشت را محکم می‌کردم، با حرص بیشتری به کوروش که با شیطنت توپ را با سر بالا می‌انداخت و گه‌گاه بر زمین می‌افتاد از این سوی کوچه به آن سویش می‌دوید نگاه کردم، چشم غره‌ای به او که با نیش باز به سویم نگاه می‌کرد می‌روم و با خشم می‌گویم:
- بسه دیگه! یه حرف رو چند بار باید بهت بگم؟ انقدر تو کوچه این ور اون ور نپر! یه وقت یه ماشین بی هوا میاد بهت می‌زنه. به جای این مسخره بازی‌ها بیا درست رو بخون که فردا امتحانت رو گند نزنی، من رو پیش مامانت دروغ‌گو نکن. دیگه مامانت نمی‌ذاره بیایی پیشم اگه امتحانت رو خراب کنی ها!
پس از تمام شدن حرفم درحالی‌که دل نگرانی عجیبی به دلم افتاده بود؛ ولی تلاش بر نادیده گرفتنش داشتم و آن را به امتحان فردا نسبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
فکر این‌ که هر لحظه ممکن بود امیرعلی زنگ بزند و خبر رسیدنش را بدهد، قلبم را در سینه به تپش عجیبی می‌اندازد. از آن‌جایی که اخلاق عجیب و منحصر به فردش را می‌شناختم خوب می‌دانستم تا به او بگویم که به خاطر خواب ماندن نتوانسته بودم به موقع آماده شوم قشقرقی به پا می‌کرد که آن سرش ناپیدا! دیر آماده شدنم را به خ**یا*نت ربط می‌داد و تا می‌توانست این موضوع را بزرگ و وخیم جلوه می‌داد. با دستان مرتعش و سرد شده به علت استرس از درون کشوی اول پاتختی موبایل شیائومی‌ام که درون قاب مشکی با طرح صورت خندان امیرم بود را برمی‌دارم. همان موقع صفحه‌اش روشن می‌شود، تصویر امیرعلی که نامش را پناه من ذخیره کرده بودم بر روی صفحه نمایان می‌شود.
کلافه شده به علت این حجم از ناتوانی‌ام چند نفس عمیق می‌کشم و بعد جواب تماسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
چند دقیقه بعد از قطع شدن صدای زنگ، در چوبی سفید اتاقم باز و امیرعلی با آن قد بلندش مقابلم نمایان شد. با جدیت چشمان درشت سبزش را به نگاه من می‌دوزد و دهان باز می‌کند تا چیزی بگوید که اجازه نمی‌دهم و با صدای مرتعش و دلخورم می‌گویم:
- لطفاً تمومش کن! نمی‌بینی روی تختم با لباس خونگی دراز کشیدم؟ نمی‌خوای این بحث رو که سر کمتر از یک ربع هم دیر کردنم نشده تموم کنی؟ خوبه دیروز از اون‌جایی که می‌دونستم یادت رفته، با زبون بی‌زبونی یادآوری کردم که فردا تولدمه؛ ولی با این قشقرقی که به پا کردی معلومه یادت رفته، به همین زودی!
دستی میان موهای فر درشت مشکی‌اش می‌کشد و طبق معمول که کم می‌آورد شروع به توجیه کارش می‌کند:
- بحث سر ارزش قائل بودنه. منی که برای تو ارزش قائلم با وجود تمام مشغله‌ی کاریم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
جمله هنوز از دهانم کامل بیرون نیامده از گفتنش به اویی که سن مادرم را داشت، شرمنده می‌شوم؛ ولی خودم را از تک و تا نمی‌اندازم و بی‌تفاوت نسبت به نگاه نگران و دلخورش به ویلچر مشکی‌ام که کمی آن طرف‌تر از تختم قرار داد اشاره می‌کنم، درحالی‌که سعی می‌کنم با زحمت فراوان به صورت نشسته بر روی تختم بنشینم و پتوی سفید آبی‌ام را از روی پاهای بی‌‌حسم کنار بزنم با حس حقارتی که پس از شش ماه کار کردنش هنوز عادت نکرده بودم می‌گویم:
- لطفاً کمک کنید سوار ویلچرم بشم، می‌خوام برم سر کمدم ببینم چی باید بپوشم؟
به خاطر جثه‌ی درشت و قوی‌ای که داشت حمل من برایش راحت بود. من را بلند می‌کند و بر ویلچر برقی‌ام قرارم می‌دهد و با صاف ایستادن کنار میز آرایشی‌ام منتظر می‌ماند تا لباسم را انتخاب کنم و او کمکم کند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
تعداد آدم‌هایی که در زندگی‌ام وجود داشتند و می‌توانستم تمام حرف‌های دلم را بدون هیچ فیلتری به آن‌ها بگویم انگشت شمار بودند؛ نه حتی انگشت شمار هم نبودند، در همین لحظه از زندگی‌ام می‌توانستم بگویم حتی یک نفر هم وجود نداشت که بتوانم حرف دلم را برایش بگویم. لبریز از حرف‌های نگفته شده و دیگر توانایی سکوت را نداشتم، برای همین بود که اولین نفری که به من ترحم کرد دیگر سکوتم را ادامه نمی‌دهم و باز با نفس‌های مقطع و لرزان به حرفم ادامه می‌دهم:
- گاهی وقت‌ها که باهام بد رفتار می‌کنه دلم می‌خواد جلوش زانو بزنم و بهش التماس کنم و بگم توروخدا دوستم داشته باش، منو ببین، منو بشنو! مثل همون اولاش بشو دوباره.
دیگر کافی است؛ دلم نمی‌خواست بیش از این در مقابل او ترحم‌آمیز و بیچاره به نظر برسم. قبل از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
بی‌بی کرم، کانسیلر و کانتور را برروی صورتم می‌زنم. رژگونه قهوه‌ای برروی گونه و هایلایتر بر روی گونه و دماغ و چانه‌ام می‌زنم. لنز چشم سبز آبی درون چشمانم قرار می‌دهم، خط چشم را به حالتی که چشمانم درشت جلوه کند می‌کشم. سایه آجری، گوشه‌ی چشمم سایه‌ی سفید براق و زیر چشمم خط چشم سفید می‌زنم. ریمل ابرو و پس از آن به مژه های پرپشتم ریمل بلند کننده‌ام را می‌زنم. رژ لب سرخم را برروی لب‌های نسبتاً درشتم می‌کشم و رویش برق لبم و در آخر اسپری فیکس به تمام صورتم می‌زنم. کلاهم را کمی به عقب می‌کشم و قسمت جلوی موهایم را که به صورت هایلایت رنگ آبی فانتزی زده بودم را به صورت کج بیرون می‌کشم تا مشخص شود.
ویلچرم را کمی از آیینه دور می‌کنم و نگاه دقیقی به تمام اجزای صورتم و بعد از آن به تیپم می‌اندازم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
خاک روی دست‌هایش را تکان می‌دهد:
- بریم که خیلی دیر شد.
با قدم‌های بلند و سریع به سوی در می‌رود. با حرکتی نمایشی و لبخندی بزرگ بر روی لب‌هایش در را باز کرده، تعظیم نصفه‌نیمه و نمایشی‌ای می‌گذارد و با دست به بیرون از خانه اشاره می‌کند:
- بفرمایید بانو!
لبخند شیفته‌ای به او و دلبری کردنش می‌زنم و ویلچر را به سوی در هدایت می‌کنم. اول من و پشت سرم امیر از خانه خارج می‌شویم و او در را می‌بندد. به سوی ماشین لکسوس مشکی‌اش که دقیقاً مقابل در پارک شده بود حرکت می‌کنیم و کنار درب صندلی شاگرد توقف می‌کنیم. آسمان کاملاً تاریک شده بود و نسیم خنکی می‌وزید که با وجود مانتوی چرمم به خاطر ضعیف بودنم لرزی به تنم می‌افتد.
امیرعلی درب ماشین را باز می‌کند، یک دستش را زیر پایم و دیگری را پشت کمرم قرار می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

nafas.sh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
دستانم را بر روی پا درون هم قفل کرده و انگشتانم را از حرص و بغضی که درون وجودم در حال جوشیدن است فشار می‌دهم، امیرعلی را که با گذاشتن دستش بر روی دستگیره‌ی در قصد بیرون رفتن می‎‌کند مخاطب قرار می‌دهم:
- صبر کن دارم باهات حرف می‌زنم.
با جمع کردن انگشتانش دستش را از روی دستگیره برمی‌دارد و به صورت مشت چند بار آرام بر روی لبش می‌زند و با صدایی کلافه که سعی دارد آرام باشد می‌گوید:
- جانم یاس من! بگو چی می‌خوای بگی که داره از همه وجودت آتیش میزنه بیرون؟
جمله‌ی اولش آبی بر روی آتش قلبم هست که سبب می‌شود دست‌هایم که به صورت هیستریک تکان می‌خوردند آرام و لبخند خجالت زده‌ای که هیچ‌گاه به جانم گفتن او عادت نمی‌کرد بر روی لبانم بنشیند. با چشمان براق و مردمک‌هایی که همیشه درچنین مواقعی درشت‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا