نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بادبان شکسته| آیلار مومنی کاربر یک رمان

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بادبان شکسته
نام نویسنده:
آیلار مومنی
ژانر رمان:
اجتماعی، تراژدی و عاشقانه
کد: 5773
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM


خلاصه:
این داستان، قصه‌ی دختری است که سایه‌های تاریک گذشته‌اش را به دوش می‌کشد، اما با قلبی زخمی و اراده‌ای بی‌پایان، برای یافتن نور در دل تاریکی می‌جنگد. او به همراه دوستی نزدیک، سفری را آغاز می‌کند؛ سفری از فرار و رهایی به سوی بازسازی، از تنهایی به سوی اعتماد، و از ناامیدی به سوی عشقی که آرام‌آرام زندگی‌اش را روشن می‌کند. این قصه، درباره‌ی کسانی است که می‌خواهند از میان ویرانه‌ها برخیزند و دوباره خود را بیابند.


پارت گذاری: هفته ای دو بار

مخاطبان محترم، پذیرای تمام انتقادات و پیشنهادات شما هستم.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,420
پسندها
26,234
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روحـــناهی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

زندگی هیچ‌گاه آن‌طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود. همیشه چیزی هست که از دست می‌دهیم، چیزی که نمی‌توانیم به آن دست یابیم. در دنیایی که بی‌رحمانه می‌تازد و از همه چیز برای پیشرفت خود بهره می‌برد، انسان‌ها با امیدهای شکسته و آرزوهای بر باد رفته در جستجوی چیزی فراتر از آنچه که به دست آورده‌اند، می‌جنگند.
«بادبان شکسته» داستان افرادی است که در سایه‌های گذشته و در درون خود گرفتار مانده‌اند؛ کسانی که تلاش می‌کنند تا در برابر جزر و مدهای زندگی ایستادگی کنند، ولی گاهی آن‌قدر در توفان‌ها غرق می‌شوند که فراموش می‌کنند کجا به ساحل رسیده‌اند. در این سفر، هیچ‌کس نمی‌تواند از درد و رنج گذشته فرار کند، اما شاید تنها امیدی که باقی می‌ماند، یادآوری این است که هنوز هم چیزی برای پیدا کردن وجود دارد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
گرمای سوزناک اوایل اولین ماه تابستان بر فرق سرم حسی همانند سبکی سر و سردرد برایم به ارمغان داشت.
پیاده روی طولانی مدت نوعی عادت بد در ناخودآگاهم بود. بالاخره بعد مدت‌ها به کوچه باریک و طویل دوران کودکی‌ام پا نهادم. قبل از این‌که توسط خانم های همسایه، بازدید شوم شال و کفش های سفیدم را با کهنه لباس های مناسب منطقه زندگی‌ سابقم، تعویض کردم. آدامس دهانم را تف و باقی مسیر را ادامه دادم.
درب تک طاق سبز پسته ای ته کوچه با وجود زنگ زدگی‌های دور و برش هنوز همانی بود که از کودکی به یاد داشتم. من هرگز از دوران کودکی خاطره خاصی در ذهن نداشتم تا با مرور آن خاطرات، آرامشی بر جانم سرازیر گردد.
نمی‌دانم شاید کودکیِ پر رنج مشقتی را پشت سر گذاشتم؛ شاید چرا؟ قطعاً همینطور بود. از روزی که خود را به یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
گوشی موبایلم را از جیب مانتویم بیرون کشیدم. نگاهی به ساعت انداختم و تاریخ امروز را زیر لب مرور کردم:
«چهارده تیر سال ۹۳»
نزدیک چهل دقیقه بود که فرنگیس داشت غر می‌زد. زیر لب با کلافگی زمزمه کردم: « چرا خسته نمی‌شه ؟!»
همچنان که با دکمه‌های گوشی‌ام ور می‌رفتم صدای جیغ بلند بهروز، برادرزاده‌ام را پشت پنجره شنیدم.
سر جنباندم و از پشت دیوار به حیاطمان چشم دوختم. بهروز وسط باغچه افتاده و فرنگیس بالای سرش با حالی نزار در حال نعره‌کشی است:
« سوسن؟ سوسن؟ بیا بچه‌ت رو از خاک و گل بیرون بیار. » با حالتی مستأصل ادامه داد:
- زمون ما مگه این‌جوری بود؟ عروس مگه می‌تونست بشینه خونه و مادر شوهر ظرف بشوره و پوشک بچه عوض کنه؟
نفس راحتی از سر آسودگی کشیدم چون بهروز با کمک پدرم از وسط باغچه بیرون آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
دو جفت چشم تیره با پوزخندی شیطانی بر لب، بالای سرم ایستاده بودند. قصد داشتم از جا برخیزم اما زانوهایم مانع شدند و سکندری خوردم. در یک آن، آسمانْ تیره و اشکال مولکول شکلی در هوا دیدم. شدت ضربه‌اش به حدی بود که دیدگانم سیاهی را ظلمت روز ترجیح داد.
با صدای تق بلندی از جا پریدم؛ مردمک‌هایم به شدت می‌سوخت و دست‌هایم به میزی کهنه بسته شده بود. یک طرف صورتم فلج‌ و بی حس بود از طرفی جمجمه‌ام نیز زخمی شده بود.
اولین سوال در ذهنم جرقه زد:
« چی شده؟ من کجام؟ »
میزی که به آن بسته شده بودم از آنِ خودم بود.
یاد سایه‌ی مشکی قبل از بیهوشی‌ افتادم که گوشم سوت کشید؛ طوری که محکم گوشم را به لبه میز چسباندم و با اخمی بزرگ پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
پشتم به درب ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #7
مادرم تسلیم سعید شد و در نهایت با تنفر از او رو برگرداند و گفت:
- تحویل خودت. من یه همچین ولدی رو از شناسنامه حذف کردم.
این بار سعید بحث و جدلش با زنش شروع شده بود که از این موقعیت استفاده کردم. در یک حرکت بسیار سریع وارد زیرزمین شدم. زانویم به شدت درد می‌کرد اما چاره‌ای برایم باقی نمانده بود. ساک دستی را که پر از مدارک و عکس‌های یادگاری با پدرم و خواهرم، همچنین طلاهای دوران کودکی‌ام بود به شانه‌آویختم.
از زیر جورابم چاقوی تیزی را برای حفاظت از خودم در آوردم. تا قبل این اتفاق، شوکه بودم و ترسی که در ذهنم بود مانع فکر کردن شده بود. ولی من دیگر همان دختر دست و پا چلفتی گذشته نبودم‌.
جست و خیزانه خود را به حیاط انداختم، یادداشتی را از قبل در جیبم آماده کرده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #8
همان قسمت که کتک‌ خورده بودم دوباره ضرب دید، مرد سیبیل کلفت و غلام چیزهایی به هم می‌گفتند که به سختی از زمین برخواستم‌.
غلام چیزی از من پرسید اما من فقط عقب عقب می‌رفتم و نقشه فرار در ذهنم کشیدم.
موهای کله‌اش عین برادرم سعید، طاس بود و با آن قد کوتاهش، لباس‌های شلخته‌ای پوشیده بود که بر تنش زار می‌زد‌. فقط چند قدم با در فاصله داشتم که با نزدیک شدن غلام چاقو را که در جیبم مخفی کرده بودم بیرون کشیدم، فریاد زدم:
- راهمو باز کن.
مرد سیبیل کلفت پوزخندی زد که به عصبانیت و استرسم افزود. لرزش دست‌هایم بی اراده بود و اصلاً جرات چاقو زدن به کسی را نداشتم.
غلام متوجه لرزش و ترس درونی‌ام شده بود پس بی‌خیال و دست در جیب نزدیکم شد ولی کم نیاوردم و دوباره سرش فریاد زدم.
این بار پیرزنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #9
درخت‌ها همانند خنجری بر قلبم فرو می‌نشست و با این حال آرامشم را بعد از مدتی اضطراب به دست آوردم. حالا که امواج حرکت درختان سر به فلک کشیده را از پشت شیشه‌ نظاره می‌شدم یاد روزهای قدیم به سرم زد.
سال آخر دبیرستان بودم که مادربزرگم، تنها زنی که حامی‌ام بود، فوت کرد. یکی از درس‌هایم را با تبصره قبول شدم و قید دانشگاه و کنکور را از همان لحظه زدم.
آخر دیگر مادربزرگم نبود تا لبخندش را ببینم و بسیار امیدم را باخته بودم‌.
مادرم فرنگیس، در حقم مادری نکرده بود اما مادربزرگم دِین بزرگی بر گردنم داشت. او تمام پس‌اندازش که چند میلیون بود را نزد من امانت گذاشت و فقط مرا از آن مطلع کرد.
حالا آن چند میلیون هر چند کم ولی در ساکم جا خوش کرده بود و هر چه زودتر باید آن را به حسابم منتقل می‌کردم‌.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,838
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #10
چشم غره‌اش را به جان خریدم. واقعاً این سرزنش‌ها لازمم بود تا نوبت بعد _ البته اگه بار دیگری هم باشد_ حواسم را بیشتر جمع کنم. نفسم را آسوده به هوا پرت کردم و لباس‌های تنم را با لباس‌های راحتی عوض کردم.
هوای خانه گرم و گرم‌تر می‌شد، شانه چوبی به دست، کلید «تند» پنکه را زدم. هوا کمی دم گرفت اما بهتر از چند لحظه‌ی قبل بود. درب خروجی اتاقم را باز کردم و موهای خرمایی ام را به یک طرف صورتم ریختم تا شانه کنم.
حیاط خانه‌ای که با ساغر در آن زندگی می‌کردیم زیاد بزرگ نبود و ساختمان پوسیده‌اش، دو تا دورِ این حیاط کوچک پر از حشره قرار داشت. به جز من و ساغر، شش خانواده دیگر نیز با ما در همان خانه زندگی می‌کردند. سه خانواده، طبقه بالا و بقیه طبقه پایین بودند.
صاحب‌خانه جوان بودنمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا