• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حصار های افروخته | آیلار مومنی کاربر یک رمان

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
با عجله و سرگردان همچنان که گل‌های کاشی‌ها را میشمردم پاسخ دادم:
- شما... برین . نه شما بیاین بعد ما... شما برین ما با موتور نمیایم شما تاکسی بگیرین ما خودمون...
- من متوجه نمی‌شم شما چی می‌گین خانم منصوری.
هق زدم و با صدای کمی بلندی گفتم:
- ما خونه همسایه‌ایم بیاین این‌جا.
من من کرد و پرسید:
- کدوم خونه هستید؟ نقشه‌تون چیه؟
همچنان که دور خودم می‌چرخیدم گفتم:
- در خونه یه پرنده داره، تک طاق و زرد رنگه. دو سه تا خونه قبل رسیدن به بن بست.
تماس قطع شد و مسیر نگاهم به خانمی مسن که وسط ایوان سینی به دست ایستاده بود گره خورد.
پوست لبم را با دست میکندم که رو به او گفتم:
- من همسایه‌ام همین کوچه بن بست... اون‌جا می‌شینم. دارم میرم ببخشید.
چیزی نگفت و داخل رفت. سمت ساغر که پشت دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
موقعیت خنده داری داشتیم ولی حالا که رو در روی دشمن بودم اضطرابم ده برابر شده بود. از طرفی ساکی که زیر بغلم حمل می‌کردم به اندازه کافی سنگین بود که خنده‌های ساغر تمرکزم را نمی‌توانست به هم بریزد.
تق تق عصایی که در دست داشتم موجب شد فرنگیس از سر راهم کنار رود و با دقت و تعجب نگاهش را به ما بدوزد. برای رد گم کنی ساغر را صدا زدم:
- ننه کجا باید برم؟ یادم نمیاد که...
ناگهان سعید سد راه یزدان که منتظرمان بود شد. کم کم بحثشان شد ولی نمی‌توانستم بر سرعت قدم‌هایم بیافزایم زیرا فرنگیس مادرم همچون گرگی زخمی چشم می‌دراند.
تنها صحنه‌ای که از جر و بحث یزدان و سعید دیدم هل دادنش سوی من بود. ساغر خود را کنار کشید و یزدان با ضربه‌ای سخت به من برخورد کرد‌.
نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و با زمین خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
تا رسیدن به خیابان و موتوری که نزدیک پیاده‌رو قرار داشت همراهی‌مان کرد. تمام حواسش به فرنگیس و نگاه‌های تهدید آمیز سعید متمرکز بود طوری‌که چند بار پا روی چاله‌های کوچه گذاشت و پیچ خورد.
پشت ترک موتور نشست و با اشاره‌ای پرسید:
- همون‌جا ایستادید؟ بیاین سوار شید عجله کنید.
ساغر و من با دهانی باز به هم خیره شدیم که ساغر ناگهان پشت سر یزدان روی موتور پرید و با خنده‌ای شیطنت آمیز دستش را به طرفم دراز کرد:
- بیا حال میده.
او از این‌که با یزدان به خانه رسیده بودم خبر نداشت و می‌پنداشت اولین تجربه‌ام را قرار است کشف کنم. پشت سر ساغر خود را به زور جا کردم و قبل این‌که تعادلم را حفظ کنم گاز محکمی داد و به سرعت از جا کنده شد.
کمرم به پشت خم شده بود و داشتم سُر می‌خوردم ولی در لحظه‌ی آخر سر انگشتانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
دلش را نمی‌خواستم بشکنم ولی از طرفی سرگردان بودم که کجا باید بریم و پناهی برای امشب داشته باشیم. نرده‌های پل روگذری که متوقف شده بودیم قسمت‌هایی از شهر را به نمایش گذاشته بود. انگشت‌هایم روی میله‌ها نشست و به رفت و آمد ماشین‌ها چشم دوختم.
صدای گریه ساغر پشت سرم شنیده می‌شد. قلبم لرزید و از شدت ناراحتی فقط دنبال راه چاره‌ای در انبوه افکار بی‌سر و سامانم می‌گشتم.
سعی کردم اشک‌هایی که روی گونه‌هایم می‌ریخت و قلبم را داغدار کرده بود از دید یزدان و ساغر پنهان کنم. انگاری غرور یخ‌زده‌ام را پشت خروارها برف مخفی می‌کردم نکند شیشه‌ی بلورینش بشکند.
نفسی به آرامی کشیدم و دقایقی بعد سر چرخاندم و به ساغر نزدیک شدم. یزدان سر به زیر افکنده و سیگار بر روی لبش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
فشردن دکمه‌ی کوچک طراحی شده بر در خودرو نسیم خنکی را میان موهایم به جریان درآورد. باد که به صورتم برخورد می‌کرد حس بهتر پیدا می‌کردم و سعی می‌کردم تپش قلب بی موقع خود را نادیده بگیرم.
صحنه‌های چند ساعت پیش را در ذهنم مرور کردم و در دل نجوا کردم:
- خدایا هر راهی صلاحت باشه همون رو جلو پام بذار.
دمی از هوا گرفتم و به مردم شهر خیره ماندم. همه افراد که قدم در پیاده‌رو می‌گذاشتند در حال خرید، تماشا یا قدم زدن برای رسیدن به مقصدی بودند. آن ها هدفی برای بیرون آمدن از خانه‌شان داشتند ولی من چه؟ آیا من نیز هدفی می‌توانستم داشته باشه یا باید در لحظه زندگی کنم و هر دقیقه از سرنوشتم منتظر اجل معلقی بالای سرم باشم؟
راننده از آینه نگاهی به من انداخت و چیزی گفت ولی درکش نکردم. افسار افکارم را بریدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
گل‌های طراحی شده بر روی پارچه، حس نوستالژیک خود را حفظ کرده بود. رنگ و طرح لباس به هم ریخته ولی هنوز نقشش را به عنوان دختر دوازده ساله خوب بلد است. باد بهاری خنک اوایل اردیبهشت ماه بر صورتم خورد و خودم را در حیاط خانه‌مان یافتم. برگ‌های درختان با شروع وزش باد میان خاک و هوا می‌رقصیدند اما قلب من با هر رقص برگ‌ها پر تلاطم و سنگین می‌شد.
- سودابه؟ ذلیل شی کجا موندی پس؟ رفتی ترشی بیاری خودت ترشیدی اون‌جا؟
دخترک ته حیاط به آرامی در خود فرورفته بود. نگاهش به انگشتان پاها و زانوانش را در آغوش خود می‌فشرد گویی از سنگینی اتمسفر حاکم بر فضا با این کارش می‌توانست بکاهد. انگشت‌های ظریف و ناخن‌های کشیده‌اش روی بطری ترشی نقش و نگارهایی نامشخص طراحی می‌کرد.
شنیدن صدای مادرش همچون بمبی وسط جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
جمعیت عظیم مقابل سالن ایستاده و نشسته صف بسته بود. نرسیده به محل برگزاری کنسرت ترافیک سنگین شد و مجبور شدیم پیاده تا خود سالن قدم بزنیم.
نرسیده به محوطه‌ ساغر چیزی گفت که به دلیل تنه‌ خوردن از دخترک مو قرمزی آن‌ را نشنیدم. خودم را به ساغر رساندم و پرسیدم که گفت:
- گفتم بلیتم فقط یه دونه است.
در جا خشکم زد. سنگینی ساک‌هایمان موجب شد بازوهایم سر شده و از دستم رها شوند. ساغر نگاهی به پشت سرش که ماتش مانده بودم کرد و گفت:
- حالا نگران نباش شاید یک دونه هم برای تو گیر بیارم همین‌جا.
ساک‌ها را به پشتم زدم و وارد حیاط شدم‌. خیل عظیمی از طرفداران خواننده مقابل درب اصلی تجمع کرده بودند و به سختی می‌توانستم ساغر را از بین‌شان تشخیص دهم.
نیمکت‌ خالی‌ای دور از جمعیت یافتم و به آن تکیه دادم. مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
پشت نرده‌های رنگ باخته، چشم انتظار ساغر ایستاده بودم ولی هر چه تلاش کردم او را از بین جمعیت تشخیص دهم غیرممکن می‌شد.
یزدان کنارم ایستاد و نرده‌ها میان انگشتانش لرزید؛ به سبب قد بلندتری که نسبت به من داشت می‌توانست ساغر را بیابد.
نگاهم به نیم‌رخش بود که ناگهان سر به سوی من برگرداند. وحشت چهره‌اش تنم را لرزاند و عرق سردی بر کمرم نشست.انگاری چیزی دیده بود که بسیار آزاردهنده است از نرده‌ها فاصله‌ای به عقب برداشت و من نیز همراهی‌اش کردم. خیل عظیمی که به نرده‌های خروجی هجوم می‌آورند تنش را درنوردید. از پشت سر، پالتواش را چنگ زدم و چشم‌هایم را بستم که مرا با خودش کشید و داخل برد.
صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم، دست‌هایم یخ زده بودند و پاهایم را به زور با خود حمل می‌کردم. چشم‌هایم را که باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
رقص موهایم زیر باد پاییزی و خنکای فصل خزان چهره‌ام را نوازش می‌کرد. چشم‌هایم آسفالت ترک‌خورده‌ای را سوراخ می‌کرد و گوش‌هایم از شنیدن آواز بلند رانندگان سوت می‌کشید:
- رامسر یه نفر... مسافرای چالوس بفرمایید... .
بازدم هوا را از دهان خارج کردم و رو به اتوبوس‌های رنگارنگ که ردیف به ردیف با نظم کنار هم ایستاده بودند گفتم:
- آقا وکیل رفت؟
ساغر که با دهانی پر ملچ و ملوچ می‌کرد سرش را به نشان تایید تکان داد که پرسیدم:
- به نظرم رشت یکم نزدیکه... من می‌خوام دور بشیم.
در حالی‌که لقمه‌اش را آماده‌ی گاز زدن می‌کرد جواب داد:
- ندیدی یزدان گفت هر چه نزدیک‌تر اون‌قدر بهتر؟
کمی فکر کردم و با تجزیه و تحلیل جواب دادم:
- خب کرج که نزدیک‌تر بود.
ـ آره ولی دخترخاله و خاله‌های مامانم همه کرجن. خطرناکه.
ته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
359
پسندها
1,990
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
تکانه‌های کوتاه و ناگهانی اتوبوس موجب شد گرمی چشم‌هایم را تسلیم سرمای خنکای پاییز کنم. موهایم را زیر شالم جمع کردم و متوجه توقف ماشین از حرکت شدم.
نگاهم بین مسافران بازماند و صدای نفس‌های بلند ساغر نزدیک چهره‌ام شنیده می‌شد.
با حالتی نگران و مستاصل از پشت پنجره‌ی دودی اتوبوس به راننده‌ای که با پلیس‌های وسط جاده بحث می‌کرد چشم دوختم.
چند دقیقه‌ای گذشت و اتوبوس تکانی خورد. سر بلند کردم که مامور پلیس و پشت سرش سعید برادرم وارد شدند و عرق سردی بر تمام تنم سر ریز شد. زبانم بند آمد و ضربانم به سرعت نور افزایش یافت.
سعید با صدای وحشتناکی فریاد زد:
- اونِ. بگیریدش.
صدای ساغر در گوشم زمزمه می‌شد که تیله‌های سرخم به آسمان گرگ و میش صبحگاهی پیوند خورد. صدایش را شنیدم:
- انقدر ناله‌ کردی نذاشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا