• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حصار های افروخته | آیلار مومنی کاربر یک رمان

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
سکوت کوتاهی میان جو سخنانمان افکارمان را به بحث قبلی سوق داد. رقص انگشتم روی شیشه‌ی بخارگرفته‌ی ماشین با سوال بعدی‌ام همراه گشت:
- چرا زنش مرده؟
ساغر تکانی خورد و نفسش را بیرون فرستاد:
- تصادف کرده. من از طریق زنش باهاش ارتباط داشتم ولی بعد مردن اون دختر ...
سنگینی سرم را از شانه‌اش کاستم و به پشتی صندلی تکیه دادم و وسط جمله‌اش پرسیدم:
- چجوری؟ دوستت بود؟
نگاهی به چهره‌ام کرد و رو به راننده گفت :
- آقا ما این وسط مسط‌ها پیاده میشیم.
به اطراف چشم سپردم و جز مغازه های رنگارنگ چیزی مشاهده نکردم. کرایه تاکسی را پرداخته و از ماشین پیاده شدیم.
پسر نوجوانی با دیدن ساک‌هایمان به سمت‌مان دوید و تند تند شروع به تعریف کرد:
- اگه دنبال جای مناسبید یه ویلا دارم دنج مخصوص تعطیلات، رو به دریا، ویو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
آوای ملایمی خواب از سرم ربود و به آرامی یکی از چشم‌هایم را گشودم. پیرامونم لباس‌هایمان ریخته و اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود‌.
نوری که از میان لباس‌های در‌هم تندیده‌ام مشاهده می‌شد سقف را روشن کرده بود. از جا نیم‌خیز شده و دستم را به سویش دراز کردم.
زیر لب غر زدم:
- باز ساغر بدون این‌که خبر بده رفته بیرون.
موهای پریشانم را پشت گوشم انداختم که صفحه‌ی گوشی دوباره روشن شد و صدای تماس بالا رفت.
نگاهم به اسم مخاطب خیره ماند، لب‌های ترک خورده‌ام را با زبان خیس کرده و جواب دادم. در کسری از ثانیه شوک شده بودم‌ حتی نمی‌شنیدم چه می‌گوید فقط صدای غرشش پشت گوشی مرا میخکوب کرد.
در همین حین صدای باز شدن درب توسط کلید نگاهم را متوجه خود ساخت و ساغر وارد اتاق شد.
چراغ مهتابی دیوار جانبی را روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
ملتمسانه سخن می‌گفت و رعشه بر بدنش سازگار شده بود. لبخند ملیحی بر لب کشیدم و با تمام توان دستم را بر شانه‌اش کوبیدم:
- دیوونه. من بمیرم تو، تنهایی هر غلطی دلت می‌خواد بکنی آره؟
سقلمه‌ای به پهلویم کوبید سپس با کمکش از جا برخواستم. داشت با ذوق و شوق از زیبایی کوچه‌ها و تمیزی خیابان‌ها بعد از باران پاییزی تعریف می‌کرد که وسط سخنانش پریدم:
- گشنمه.
نمی‌دانم بی‌اختیار یا به عمد این کار را کردم با این حال می‌دانستم اخم خواهد کرد. ناگهان ساکت شد و به دیوار نم‌دار تکیه داد:
- اصلاً شنیدی چی گفتم؟
شانه بالا انداختم:
- واقعاً نمی‌تونم گرسنگی رو تحمل کنم ساغر.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و در ادامه گفتم:
- میای باهام یا تنها برم؟
دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی به شیشه‌ی پنجره چیزی اصابت کرد که هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
مدت زمانی بود که به هم زل زده بودیم. ساغر با انگشتان پای خود روی زمین ضرب گرفته بود و من هم خیره به پاهایش.‌
ناگهان هر دو با هم شروع به سخن کردیم:
- ساغر...
ـ مرضی...
پل استخوانی دماغش را بالا داد و چین بین فاصله‌ی دماغ و چشم‌های تیره‌اش افتاد. از این حرکات مرموز بیزار بودم‌ بدون مقدمه خودم شروع کردم:
- می‌گم با وکیل بد حرف نزدی؟
شانه بالا انداخت و نوچی کوتاه به لب آورد. بی‌اختیار سکوت را ترجیح دادم و سعی کردم سخنانش را دوباره در ذهن، حلاجی کنم. نفس کوتاه صداداری کشیدم تا کمر را صاف کردم و پرسیدم:
- چرا زنش مرد؟
قهوه‌ی چشم‌هایش تیره‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. ظاهراً گل‌های قالی را می‌شمرد که جواب داد:
- دقیق نمی‌دونم! انگار مریض شده بود و به این نگفته بود که مریضه.
چشم‌هایم را نیمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
اتمسفر غبارآلود مغازه مرا در خود فرو برده بود. هر چه با دست و ایما و اشاره هم‌چنین سرفه دود را پس می‌زدم و به وجودش اعتراض می‌کردم افاقه نداشت. یک هفته نشده بود که در این شهر ساکن شده ولی هنوز با برخی چیزها سازگار نشده‌ایم.
ته مانده‌ی سیگار را زیر پایش انداخت و سیبیل‌های کم پشتش را تاب داد:
- پس دو نفر هستید؟ چرا خوابگاه اجاره نمی‌کنید؟
هیکلش به قول ساغر شبیه غول برره و موهای سرش بسیار کم‌پشت و بی‌جلا بود.
چشمم به ساغر دوخته شده بود که وسط خیابان بین بازاری‌ها رفت و آمد می‌کرد و از سرما به ‌خود می‌پیچید. از سرامیک‌های لک گرفته‌ی بنگاه چشم چرخانده و جواب دادم:
- دانشگاه ما خوابگاه نداره. اگه می‌شه امنیت ما اول تامین باشه...
طرز سخن گفتنش تغییر کرد؛ ملایم، لطیف و دست و پا شکسته. انگاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
مدتی پیرمرد را زیر نظر گرفتم که قطرات اشک آسمان، مقدمه‌ی فرارم را فراهم کرد. مستقیم راهم را ادامه دادم.
موعظه‌های سمی فرنگیس در ذهنم نقش بسته بود و مرورشان می‌کردم. با خود اندیشیدم اگر حالا در آن ویرانه ساکن بودم چه بر سرم آمده بود؟ پس از فرارم حتی دل‌تنگشان نیز نمی‌شدم گویی هیچ تعلقی به آنان ندارم.
چشم‌های معصوم خواهرم سودابه مقابل دیدگانم نقش بست. قسم خورده بودم که سودابه را پیدا کنم. روزهای اول، همه جا که به ذهنم می‌رسید گشتم و پیدایش نکردم‌. آن شهر لعنتی جز خاطرات دردناک و تلخ، حافظه‌ی شیرینی در خود پنهان کرده بود.
با تصور لبخندهای خواهرم به انتهای خیابان رسیدم که تقریباً بن بست محسوب می‌شد. قطرات باران اکنون کمی شدیدتر از گذشته بر صورتم می‌پاشید. زیر چشم‌هایم را دست کشیدم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/21
ارسالی‌ها
362
پسندها
2,001
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
25
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
حلقه‌اش هنوز بر انگشت دست چپش می‌درخشید؛ رگ‌های انگشتانش همچون شاخه‌های درخت به هم متصل شده و نمایی زیبا ساخته بودند.‌ پس از مدتی سکوت، جوابم را داد:
- پرونده فرار از خونه‌ی ساغر در جریانِ و بسته نشده. اگه بگیرنتون هم تو و هم ساغر رو به خانواده‌هاتون برمی‌گردونن؛ مملکتمون قانون درست و حسابی نداره‌. من می‌دونم شما از دست عقایدی در رفتین که برای بالا دستی‌ها شوخی محسوب می‌شه. نمی‌خوام درگیر قانون بشید که قانون فقط برای افراد ثروتمند و مرفه نوشته شده.
به آرامی اضافه کرد:
- با این‌که من زیاد در اون زمینه سررشته ندارم.
این جملات را از زبان کسی که قانون‌مند بود می‌شنیدم و تمام راه حتی یک کلمه هم نپرسیدم. او درست می‌گفت؛ ما اگر از طریق قانون به خانواده‌هامان باز می‌گشتیم حتی اگر در همان خانواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا