• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 7,283
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
نگاهش کردم و با یادآوریش دوباره چشم‌هام اشکی شد.
- آخه...آخه خیلی بد بود. چرا اونجوری شدید؟ توروخدا مراقب خودتون باشید. اگه چیزیتون می‌شد من باید چیکار می‌کردم؟ هیچوقت خودم رو نمی‌بخشیدم.
آروم گفت:
- خودت رو چرا نبخشی؟ من بهش عادت دارم چیز جدیدی نیست.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی چیز جدیدی نیست؟ قبلاً هم اینجوری شده بودید؟
درحالی که سرش پایین بود آروم سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی وقت پیش آره اما فکر نمی‌کردم دیگه اینجوری حمله بهم دست بده.
- وای چرا مراقب نیستید پس؟
درحالی‌که با نگاهش داشت زیرتخت دنبال کفش‌هاش می‌گشت گفت:
- مراقب چی باشم؟ قسمت باشه بمیرم می‌میرم دیگه.
رو پاهام نشستم و کفش‌هاش رو بیرون کشیدم و گذاشتم رو چهارپایه کوچیک و نگاهش کردم:
- خدانکنه! میشه حرف مردن نزنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
سهیل: من برگشتم. پنیر خامه‌ای هم نداشت، کره، مربا گرفتم.
درحالی‌که هول شده بودم سریع بلند شدم و دستم رو از دست کاوه کشیدم بیرون و گوشیش رو کنارش رو تخت گذاشتم. کاوه بی‌حرکت و هنوز نگاهش به سمتم بود. سهیل بدتر از من هول شد و سریع وسایل رو گذاشت کنار تخت و گفت:
- آخ فک کنم باران بود زنگ زد من برم جواب بدم.
خیلی بد شد الان درموردمون فکرهای بد می‌کنه. رفتم سمت وسایل و روی میز جلویی تخت گذاشتمشون.
- آوین، فک نکنم سهیل فعلاً بیاد تو شروع کن. یه چیزی بخور.
- نه وایسیم بیان. ولی اگه شما گشنتونه تا واستون لقمه بگیرم.
- نه من کلا نمی‌تونم چیزی بخورم الان واسه تو گفتم بگیره.
یه‌لحظه خجالت کشیدم. به‌خاطر صدای بلند شکمم بوده پس که سهیل رو فرستاد نون بگیره. بی‌صدا رفتم سمت نون بربری تازه و یه تیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
لیلا: بابا دمت گرم!
کاوه: تمومش کن!
- من تماس گرفتم باهاتون...
اومد جلوم و حق به جانب درحالی که بیشتر صداش رو بالا برده بود گفت:
- خب! خب! کی تماس گرفتی دقیقاً؟
صدای کاوه بلندتر شد.
کاوه: تمومش کن لیلا!
لیلا: نه می‌خوام بدونم این دروغگو کی به من زنگ زده؟ کی که من خبرندارم؟
سهیل: بچه‌ها بیمارستانه اینجا تمومش کنید.
- من شماره شما رو ندارم. با شماره شرکت که باهاش تماس گرفتید تماس گرفتم گفتن نیستید. با گوشی خود آقا کاوه...
دوباره پوزخند زد و عصبی اومد تو حرفم:
- عین سگ داری دروغ می‌گی وگرنه جای سهیل می‌تونستی به من زنگ بزنی.
سهیل: من خودم به گوشی کاوه زنگ زدم طفلک جواب داد وگرنه رمز گوشی کاوه رو بلد نبود که باز کنه بگیرتت!
کاوه بلند شد و تقریباً داد زد:
- خفه شو دیگه لیلا! کی ازت خواسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
- غذاتو بخور.
- نمی‌تونم گشنه نیستم دیگه.
- اشتهاتو کور کردن.
نگاهش کردم. کماکان دستش رو چشم‌هاش بود.
- نه! ربطی به کسی نداشت. شما استراحت کنید. من میرم بیرون می‌پرسم ببینم کی دکتر میاد.
منتظر جوابش نشدم و اومدم بیرون و سمت ایستگاه پرستاری رفتم و ازشون پرسیدم دکتر کی میادش که گفتن احتمالاً تا یه‌ساعت دیگه بیاد. اومدم تو حیاط و روی یکی از نیمکت‌ها نشستم. بدون اینکه بخوام داشتم بین کاوه و لیلا قرار می‌گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و پاهام رو روی سنگ‌فرش زیر نیمکت می‌کشیدم، الان لیلا تو دلش باهام مثل یه دشمن خونی شده و چه فکرهایی که نکرده درموردم درحالی‌که حق با اون نیست، من حتی دیروز بعد از بد شدن حال کاوه اولین نفر خواستم به لیلا زنگ بزنم یا دیشب از سهیل خواستم بهش خبر بده. دوباره نفس عمیقی مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
کلید رو انداختم و اومدم تو حیاط اما هنوز به در پذیرایی نرسیده بودم تلو خوردم و سریع دستم رو به دیوار گرفتم تا نیوفتم. سرم داشت گیج می‌رفت و خودم می‌دونستم از خستگیه. نفس عمیقی کشیدم و آروم‌آروم رفتم سمت اتاقم. وقتی از تو آینه قدی اتاقم چشمم به خودم افتاد، ترسیدم؛ صورت و چشم‌هام خسته و پف کرده و به شدت بی‌حال بود. باید دوش می‌گرفتم ولی واقعاً نمی‌تونستم، شالم رو پرت کردم و اصلاً جزئیات رفتن رو تختم رو از شدت خواب‌آلودگی به یاد ندارم.
***
تو خونه کاوه و اتاق خودم خواب بودم، در حیاط باز شد. انگار صدای قدم‌های دلهره‌آور و ترسناک یه آشنای قدیمی رو داشتم می‌شنیدم که داره سمت اتاقم میاد. نه! غیرممکنه جای من رو اینجا، تو این شهر پیدا کرده باشه! سریع بلند شدم تا تختم رو به پشت در هل بدم اما سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
- آوین! چرا وایسادی؟ بیا پایین.
برگشتم سمت صدا. کاوه پایین پله‌ها وایساده بود و نگاهم می‌کرد. رفتم پایین و دنبالش رفتم تو آشپزخونه. بوی خوبی می‌اومد. یکی از صندلی‌ها رو کشید عقب و گفت:
- بشین.
نشستم و خودشم با ماهیتابه بزرگ تو دستش برگشت.
- خب خب خب! ببین چه کردم!
لبخند زدم. گذاشت وسط و خودش هم نشست. شروع کردیم و حین غذا خوردن هیچ‌کدوم حرفی نزدیم.
- ممنونم خیلی خوشمزه بود!
- مگه تو غذا هم خوردی؟
می‌دونستم به‌خاطر اینکه درحد خودش غذا نخوردم داره باهام شوخی می‌کنه. آروم خندیدم و گفتم:
- خیلی خوردم اتفاقاً دستتون درد نکنه.
همین که اومدم ظرف‌ها رو بردارم از زیر دستم برداشت و گفت:
- برو بشین خودم می‌شورم.
- نه آخه نمی‌شه. شما غذا درست کردید من بشورم ظرفا رو حداقل.
- نمی‌خواد. تو اگه دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
با تعجب در اتاق رو باز کرد و باکنجکاوی نگاهم کرد.
- ازچیزی می‌ترسی؟
- ن... نه... هیچی!
بعد از چندثانیه مکث گفت:
- باشه پس!
سمت اتاق خودش رفت و درو باز کرد. بعد از کمی مکث برگشت سمتم و گفت:
- من فعلاً نمی‌خوابم. از اونجا می‌تونی ببینیم پس با خیال راحت بگیر بخواب.
یاد شب اولی افتادم که تو ویلا باهم بودیم. دقیقاً همین حرف رو بهم زد، لبخندی رو لب‌هام اومد که انگار خودشم فهمید که یاد اون موقع افتادم و لبخند زد و سمت صندلی روبروی در رفت و عقب کشیدش؛ لپ‌تاپش رو باز کرد و پشت به من نشست. دراز کشیدم و نمی‌دونم چقدر گذشته بود، با نگاه کردن به کاوه کم‌کم پلک‌هام سنگین شد. اون‌شب تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم و تمام این‌مدت کاوه بیدار بود و حتی یکی دوبار فنجون به دست تو راهرو دیدمش که سمت اتاقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #108
اون‌قدر اونجا ساکت شد که صدای تپش‌های قلبم به‌وضوح شنیده می‌شد. حس کردم صورت کاوه داره نزدیک‌تر میشه، آستینش رو ول و سریع پشتم رو بهش کردم. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- اصلاً نمی‌خوامش!
سریع به آشپزخونه برگشتم و پوفی نفسم رو بیرون دادم. شروع کردم با دست باد زدن به صورتم، حس می‌کردم صورتم آتیش گرفته! زیر گاز رو خاموش کردم و شروع به کشیدن غذا تو بشقاب‌ها کردم. پنج دقیقه گذشت که کاوه هم اومد و سر همون جای قبلیش نشست و کتاب رو، روی میز گذاشت.
- بیا اینم کتابت! کتاب درسی هم نیست که آن‌قدر واست مهم باشه!
هنوز بخاطر ده دقیقه قبل خجالت می‌کشیدم و بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- امانته خب! نمی‌خوام چیزیش بشه.
- اوهوم!
بشقاب‌ها رو گذاشتم و خودمم نشستم ولی جو به‌شدت سنگین بود و نه می‌تونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #109
- حتی اگه این‌همه مدت نفهمیده باشید که بهتون علاقه داره باید از رفتارش تو بیمارستان می‌فهمیدید دیگه!
- این توهما رو از کجات آوردی دقیقاً؟
تن صداش عصبی بود. برگشتم و نگاهش کردم که داشت نگاهم می‌کرد.
- خب توهم نیست. تقریباً همه غیر از خودتون این رو می‌دونن.
صدای آیفون بلند شد و باعث شد حرفمون ناتموم بمونه.
- منتظر کسی بودی؟
- نه.
کاوه خودش رفت تا از داخل حیاط در رو باز کنه. یعنی کی می‌تونه باشه؟ دم ورودی آشپزخونه وایسادم و کنجکاو به در پذیرائی نگاه می‌کردم که یه خانوم میانسال شیک پوش و اخمو که خط اخمش از همون فاصله هم معلوم بود و پشت سرش هم یه پسر جوون، داخل اومدن. واقعاً هنگ بودم که اینا کی می‌تونن باشن؟
در بدو ورود اونا متوجه حضور من نشدن. خانومه اول راهرو رو نگاه کرد و کم‌کم سرش رو وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #110
خرده‌ریز‌ها رو جارو کشیدم که کاوه هم اومد.
- صدای چی بود؟
- چیزی نبود یه لیوان شکست. جارو زدم.
- خودت رو زخمی نکردی که؟
- نه چیزی نبود.
ثریاخانوم انگار نمی‌تونست غذا بخوره و فقط نگاهمون می‌کرد که من قبل از کاوه اومدم بیرون و اونم پشت سرم اومد. تو هال آروم برگشتم سمتش و بهش گفتم:
- چی بهشون می‌گید؟
کاوه درحالی‌که عین خیالش هم نبود گفت:
- حقیقت رو!
استرس داشتم. رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و او‌نقدر جمع نشسته بودم که به دسته مبل چسپیده بودم. نیما هم اومد و روی یکی از تک مبل‌ها نشست و تلویزیون رو روشن کرد. شاید پونزده دقیقه هم نگذشته بود که نوید و مامانش سمتمون اومدن. نوید رفت سمت داداشش و اونجا نشست. ثریا خانوم هم اومد کنار من و گوشه مبل نشست. یک جوری نشسته بودیم که یه نفر دیگه هم وسطمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا