• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 3,126
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
به خونه کاوه رسیدیم و بعد از تعارفات معمول خداحافظی و پیاده شدم. منتظر شدم تا حرکت کنن و همین که واسه باران دست تکون دادم یادم افتاد که کلید ندارم ولی دیر شده بود و ماشین از پیچ کوچه گذشت. پیش خودم گفتم احتمالاً کاوه یادش بیفته و خودش زودتر برگرده.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود همین‌جوری بی‌حرکت کنار در وایساده بودم. یعنی ساعت چنده الان؟ نزدیکای غروب بود، نفسم رو بیرون دادم، جلو دهنم حالت بخار گرفت. هوا سرد بود دست‌هام رو به هم مالیدم و گرفتم جلو دهنم و ها کردم. تصمیم گرفتم رو زمین بشینم، خیلی سرد بود ولی آنقدر رو پاهام وایساده بودم پام درد می‌کرد. یعنی کاوه نفهمیده هنوز که من کلید ندارم؟ نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود، هوا تاریک شده بود. یه‌دونه برف رو صورتم اومد. با خوشحالی سرم رو بالا گرفتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
- باشه جایی نمیرم؛ وایمیسیم تا بیادش. هوا هم برفیه هم سرد!
دستم رو از رو دستگیره در برداشتم و با کاور اون کاغذها ور می‌رفتم.
- یه سؤال!
برگشتم سمتش.
- بفرمائید.
- هرچی خودم فکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم پس خودت جوابم رو بده.
منتظر ادامه حرفش شدم درحالی‌که نگاهم می‌کرد گفت:
- ببینم تو کنکور زبان داری! نمی‌فهمم جریان درس خوندنت پیش کاوه چیه؟ یعنی درک نمی‌کنم!
سؤالش خیلی غافلگیرم کرد و نمی‌دونستم چه جوابی بدم. از استرس داشتم کاورِ تو دستم رو با ناخن‌هام پاره می‌کردم، ادامه داد:
- باران گفت که تک‌فرزندی، تک‌فرزند تو محیط آروم روستا که بهترین جا واسه درس خوندنه میاد تو یه جای شلوغ پیش یه آدم بی‌ربط درس می‌خونه! اگه تو بودی شک نمی‌کردی؟!
با ترس نگاهش کردم. طرز نگاهش مثل نگاه یه روانشناس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
تقریباً داد زد.
- تو ماشین این یارو چی‌کار می‌کردی هان؟ چه‌جوری باهم اومدید؟
آنقدر صداش بلند بود که یک‌لحظه چشم‌هام رو بستم و بعدش که باز کردم باترس شروع به دیدن اطرافم کردم. با اون تن صدای کاوه الان بود که همسایه‌ها بیان بیرون انگار خودشم فهمید. بازوم رو گرفت و سریع اومد سمت خونه کلید رو دوباره ازم گرفت و در رو باز کرد و هولم داد تو.
- یواش چه خبرتونه؟
- میگم کنار اون یارو چه غلطی می‌کردی؟ جواب منو بده آوین!
دیگه واقعاً اعصابم خط‌خطی شده بود.
- حتی اگه باهاش بوده باشم، به شما ربطی نداره که این‌جوری بخواید با من حرف بزنید!
یه قدم اومد جلوتر و درحالی‌که رگ رو پیشونیش منقبض شده بود گفت:
- تا وقتی که اینجایی همه‌ چیت به من ربط داره! قبلاً یه‌بار دیگه بهت گفته بودم، گفتم اگه چیزی هست خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
رو تختم به پهلو دراز کشیدم و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، ساعت دو نصف شب بود. خیلی عرق کرده بودم و کماکان درد داشتم. دوباره دست به شکم اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه و آب رو گذاشتم جوش بیاد، شاید خوردن آب جوش یه کم دردم رو کمتر کنه. سردم بود، دوباره برگشتم بالا و این‌بار پتو رو دورم کشیدم و با پتو برگشتم پایین و پشت میز ناهارخوری نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. به همون شکل خوابم برده بود که یه‌لحظه چشم‌هام رو باز کردم و کاوه رو دیدم. سریع نیم‌خیز شدم و گفتم:
- وای کتری!
کاوه با لیوان تو دستش برگشت سمتم. موهاش شلخته روی پیشونیش ریخته بودن و چشم‌هاش قرمز شده بود.
- کتری خیلی وقته جوش اومده، خاموشش کردم. بیا اینو بخور.
لیوان رو روی میز گذاشت. نگاهش کردم.
- چی هست؟
درحالی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
- آهان! کاش زحمت نمی‌کشیدید من که زیاد بیرون نمیرم.
سرش رو چرخوند سمتم. نگاهم کرد و آروم گفت:
- ازش خوشت نیومد؟
جوری نگاهم کرد که ناخودآگاه تپش قلبم رو تو دهن خودم شنیدم.
- ن... نه. اتفاقاً خیلی هم بانمکه ممنونم.
یه لبخند کم‌رنگ رو ل..*باش اومد که منم لبخند زدم. خواستم شب به‌خیر بگم که یاد تماس باران افتادم.
- راستی! امروز باران زنگ زد و گفت باهم بریم آموزشگاه آقا بردیا. گفتم بهتون بگم... .
سرش رو پایین انداخت و درحالی‌که گوشیش رو سر و ته می‌کرد، گفت:
- آره خبر دارم. برو.
متعجب داشتم نگاهش می‌کردم که نگاهم کرد و گفت:
- همین؟!
سرم رو تکون دادم.
- بله! پس شبتون به‌خیر، فعلاً.
سریع در رو بستم و هنگ بودم. برگشتم اتاقم و با دیدن برف که شروع به باریدن کرده بود ذوق‌زده شدم و پنجره رو باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
- چرا زحمت کشیدی؟ یه‌هفته مونده فعلاً شروع کنیم و با این‌حساب اولین گلیه که اینجا می‌گیرم.
لبخند زدم و اونم خندید. در اتاق رو باز کرد بعد از تعارفات اولیه من اول اومدم تو و بردیا پشت سر من.
یه اتاق بزرگ که یه میز بزرگ دقیقاً روبروی من انتهای اتاق بود و تعداد زیادی صندلی به صورت دایره مقابلش چیده شده بود. رو یکی از صندلی‌ها نشستم و بردیا هم دسته گل رو گذاشت رو میز بزرگ ته اتاق و خودش اومد روبروی من نشست و به پشتی صندلی تکیه داد و پاهاش رو، روی هم انداخت. چرا باران تا الان نیومده؟
- باران هنوز نرسیده؟
- آخ داشت یادم می‌رفت. خونه عمو مهمون سرزده رفته، باران به اینجا زنگ زد و گفت بهت بگم دیرتر میادش. لبخند رو لبم ماسید. آقا حسین با چای اومد داخل و وقتی سینی رو گذاشت رو به بردیا گفت:
- آقا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
- خواهش می‌کنم ولی من نمی‌ذارم بری، باران بیاد ببینه نیستی منو کشته!
درحالی‌که سمت در اتاق می‌رفتم و بازش می‌کردم گفتم:
- یه‌روز دیگه می‌بینمش حتماً.
- نه آخه ببین.
همین که خواستم برم سمت سالن. باران با یه کیک تو دستش اومد سمتم.
- سورپرایز!
سهیل و یه پسر دیگه و اون دختری که یه‌کم پیش داخل اتاق اومد، پشت سر باران بودن. فقط صدای جیغ و تبریک و ترکیدن نوارهای کوچیک رنگی می‌شنیدم. متعجب نگاهشون کردم و یه‌لحظه با خودم گفتم شاید واسه بردیا باشه که برگشتم سمتش و اونم رو به باران گفت:
- آخی به‌موقع اومدی! به زور نگهش داشته بودم.
باران بغلم کرد. آنقدر شوکه بودم که آروم بهش گفتم:
- مگه امروز چندمه؟
- پونزدهمه عزیز دلم.
بغضم گرفته بود.
- تو از کجا می‌دونستی تولدمه؟
- الهی من فدات شم خب؟
- خدانکنه!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
- اوووف کاوه رو نگو که اعصابمون رو به هم ریخت! قرار بود تولدت رو خونه بردیا بگیریم. می‌دونستم کاوه نه میاره چیزی بهش نمی‌خواستم بگم تا روز تولد اما سهیل دهن‌لق سریع لو داده بود، سه روز قبل جریان رو فهمید قشقرق به‌پا کرد.
- چطور؟
- فقط می‌گفت نه! آوین از این مهمونیا خوشش نمیاد و چه می‌دونم درس داره و خاله‌م مریضه و کلی بهانه دیگه اما بالاخره با هزار بدبختی و اخم و تخم و قهر و آشتی به اینجا راضیش کردم. دیگه فرض کن به خاطر این جریان بابام زنگ زده بهش!
تو فکر رفتم، پس دیشب که بهم نه نگفت به خاطر همین بوده!
- چه کاپشن بانمکی!
از فکر اومدم بیرون و لبخند زدم.
- ممنونم. قابلت رو نداره.
باران: نه تن خودت قشنگه. سهیل! تولد که بدون موزیک نمی‌شه!
سهیل: آخ خوب شد یادم انداختی، برم باندو بیارم از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
بهرام پشت سرش از اون سوت‌های دنباله‌دار زد.
کاوه و لیلا بودن. نمی‌دونم چرا با دیدنشون قلبم تو دهنم شروع به تپیدن کرد. لیلا بازوی کاوه رو گرفته بود. چشم‌هام از رو دستشون رفت سمت صورت لیلا. موهاش رو های‌لایت کرده بود که واقعاً به چشم‌های رنگیش می‌اومد و زیباییش رو دو چندان کرده بود. حتی من که دخترم خیره بهش مونده بودم دیگه پسرای اون جمع رو خبر ندارم. یه پالتوی چرم مشکی رو با پوتین فاق بلند مشکی ست کرده بود. کاوه هنوز ریشش رو نزده بود، بهش خیلی می‌اومد، موهاش رو خیلی خوشگل مرتب کرده بود. یه کت مشکی چرم رو روی یه بلوز یقه اسکی سفید که با شلوار کتان سفیدش ست شده بود رو پوشیده بود و به‌نظرم فوق‌العاده شده بود. احتمالاً همه مثل من به زیباییشون خیره بودن.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و همراه بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
249
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
بالبخند ادامه داد:
- راستی یادم باشه آخرشب یه سری کتاب غیر درسی دارم که بهت بدمش.
- خیلی ممنونم.
- کاوه این روزا چشه؟ یه بهم‌ریختگی مشخصی تو رفتارش هست. مربوط به لیلاست یا شرکت؟
از سؤالش جا خوردم.
- ن... نمی‌دونم. من خبر ندارم.
بردیا در کمال آرامش نفسش رو بیرون داد و همون‌جوری که روبروش رو نگاه می‌کرد گفت:
- مگه شب و روز ر تو یه خونه نیستید؟ نمی‌دونی چشه؟
فهمیدم که می‌خواد بحث اون روز رو باز و ادامه بده.
- آقا بردیا...ر...راستش اون روز که گفتم... .
سریع اومد وسط حرفم و درحالی‌که آروم حرف میزد گفت:
- می‌دونستی پدر لیلا، کاوه رو دوماد خودش می‌دونه؟ شاید مشکلش این باشه.
نگاهش کردم و درحالی‌که حس می‌کردم صدای نفس‌هام آنقدر بلنده که شنیده میشه، گفتم:
- فکر کنم الانم باهمن؛ پس مشکلی نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا