• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 7,204
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
- گفتم که پیشت باشه.
با صدای زنگ آیفون هردومون سرمون اون‌طرفی چرخید. سریع سمت جاکفشی رفتم.
- همون مرکز خرید قبلی میرید؟
بند کفشم رو بستم و گفتم:
- نمی‌دونم راستش نگفت.
در رو باز کردم
- فعلاً خداحافظ.
- برگشتنی خبر بده میام دنبالت.
- با خودش برمی‌گردم. خداحافظ.
لحظه‌ای که از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین باران شدم مغزم از اتفاقات دیروز خالی شده بود اما وقتی به پارکینگ پاساژ رسیدیم و پیاده شدم از خلوت بودن اونجا ترسیدم و صدایی که دیروز به خونه زنگ زد تو مغزم پیچید. شروع به چرخوندن چشم‌هام اطرافم کردم جوری که باران هم فهمید و ازم پرسید دنبال کسی می‌گردم؟ تو آسانسور نفس حبس‌شده‌م رو بیرون دادم و سعی کردم با گفتن این‌که اینجا یه جای شلوغه به خودم روحیه بدم. تو پاساژ اگه کسی کلاه داشت یا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
سریع درحالی‌که می‌دوید ازم دور شد. یادم اومد که گوشیش رو نگرفتم تا به کاوه زنگ بزنم. خودم رو به خیابون رسوندم. اینجا اصلاً مسیر تاکسی رو نداشت. راستش من همیشه کنار باران اینجا اومدم و خودم از این مسیر اصلاً نرفته بودم و برام ناآشنا بود. از یکی دو نفر پرسیدم که بهم گفتن باید یکی دوتا خیابون رو برم پایین تا به ایستگاه برسم. هوا تاریک بود و همش اطرافم رو نگاه می‌کردم که بوق ماشین کناریم باعث شد وایسم. وقتی نگاهش کردم بردیا بود، با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. ازخدا خواسته سوار شدم.
- چجوری فهمیدید اینجام؟
- باران بهم زنگ زد گفت اگه تو پاساژم برسونمت. شانس آوردی!
- ممنونم واقعاً. اینجا برام ناآشنا بود نمی‌دونستم کدوم سمتی باید برم تا ماشین گیرم بیاد.
- خواهش می‌کنم. اتفاقاً داشتی مسیرو اشتباه هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
152
پسندها
537
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
یک ساعت بعد با کاوه دوتایی به بیمارستان رفتیم. باران و مادر سهیل و خود سهیل هم اونجا بودن و باران از دیدنم خیلی خوشحال شد. اولین بار بود پدر و مادر سهیل رو می‌دیدم. خیلی انسان‌های خوب و شریفی به نظر می‌اومدن. پای پدرش رو گچ گرفته بودن. کمی کنارشون موندیم و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم بردیا هم اومد. با همه سلام کرد و وقتی نگاهش به من رسید با خنده گفت:
- امروز می‌دونی چندمین باره دارم می‌بینمت؟
فکرش رو نمی‌کردم بردیا این وقت شب اینجا بیاد و الان داشتم لو می‌رفتم. کاوه که کنار سهیل وایساده بود سریع نگاهش روی من اومد. باران خندید و گفت:
- خدا رحم کرد اونجا بودی و بچم رو رسوندی وگرنه عذاب وجدان منو می‌کشت.
درحالی که سعی می‌کردم لبخند بزنم گفتم:
- بله ممنونم. بهشون زحمت دادی من رو رسوندن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا