• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 158
  • بازدیدها 7,910
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
- گفتم که پیشت باشه.
با صدای زنگ آیفون هردومون سرمون اون‌طرفی چرخید. سریع سمت جاکفشی رفتم.
- همون مرکز خرید قبلی میرید؟
بند کفشم رو بستم و گفتم:
- نمی‌دونم راستش نگفت.
در رو باز کردم
- فعلاً خداحافظ.
- برگشتنی خبر بده میام دنبالت.
- با خودش برمی‌گردم. خداحافظ.
لحظه‌ای که از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین باران شدم مغزم از اتفاقات دیروز خالی شده بود اما وقتی به پارکینگ پاساژ رسیدیم و پیاده شدم از خلوت بودن اونجا ترسیدم و صدایی که دیروز به خونه زنگ زد تو مغزم پیچید. شروع به چرخوندن چشم‌هام اطرافم کردم جوری که باران هم فهمید و ازم پرسید دنبال کسی می‌گردم؟ تو آسانسور نفس حبس‌شده‌م رو بیرون دادم و سعی کردم با گفتن این‌که اینجا یه جای شلوغه به خودم روحیه بدم. تو پاساژ اگه کسی کلاه داشت یا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
سریع درحالی‌که می‌دوید ازم دور شد. یادم اومد که گوشیش رو نگرفتم تا به کاوه زنگ بزنم. خودم رو به خیابون رسوندم. اینجا اصلاً مسیر تاکسی رو نداشت. راستش من همیشه کنار باران اینجا اومدم و خودم از این مسیر اصلاً نرفته بودم و برام ناآشنا بود. از یکی دو نفر پرسیدم که بهم گفتن باید یکی دوتا خیابون رو برم پایین تا به ایستگاه برسم. هوا تاریک بود و همش اطرافم رو نگاه می‌کردم که بوق ماشین کناریم باعث شد وایسم. وقتی نگاهش کردم بردیا بود، با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. ازخدا خواسته سوار شدم.
- چجوری فهمیدید اینجام؟
- باران بهم زنگ زد گفت اگه تو پاساژم برسونمت. شانس آوردی!
- ممنونم واقعاً. اینجا برام ناآشنا بود نمی‌دونستم کدوم سمتی باید برم تا ماشین گیرم بیاد.
- خواهش می‌کنم. اتفاقاً داشتی مسیرو اشتباه هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
یک ساعت بعد با کاوه دوتایی به بیمارستان رفتیم. باران و مادر سهیل و خود سهیل هم اونجا بودن و باران از دیدنم خیلی خوشحال شد. اولین بار بود پدر و مادر سهیل رو می‌دیدم. خیلی انسان‌های خوب و شریفی به نظر می‌اومدن. پای پدرش رو گچ گرفته بودن. کمی کنارشون موندیم و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم بردیا هم اومد. با همه سلام کرد و وقتی نگاهش به من رسید با خنده گفت:
- امروز می‌دونی چندمین باره دارم می‌بینمت؟
فکرش رو نمی‌کردم بردیا این وقت شب اینجا بیاد و الان داشتم لو می‌رفتم. کاوه که کنار سهیل وایساده بود سریع نگاهش روی من اومد. باران خندید و گفت:
- خدا رحم کرد اونجا بودی و بچم رو رسوندی وگرنه عذاب وجدان منو می‌کشت.
درحالی که سعی می‌کردم لبخند بزنم گفتم:
- بله ممنونم. بهشون زحمت دادی من رو رسوندن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
- آوین اونجوری که خودت فکر می‌کنی من احمق نیستم!
بهم برخورد ولی خیلی خونسرد گفتم:
- من زبونم مو درآورد انقدر که گفتم اون چیزی که فکر می‌کنی نیست ولی حالا که اصرار می‌کنی من دیگه حرفی ندارم هرجور دوست داری فکر کن!
چیزی نگفت اما بعد از چندثانیه جوری پاشو گذاشت رو پدال گاز که سرم یه متر به عقب پرت شد و گوشه صندلی رو گرفتم. قشنگ داشت ویراژ می‌رفت با این‌که ترسیده بودم ولی چیزی نگفتم اونم بعد از هفت یا هشت دقیقه آروم شد. وقتی جلوی خونه رسید من زودتر پیاده شدم و محکم در جلو رو کوبیدم و اومدم بالا تو اتاقم. بعد از عوض کردن لباس‌هام روی تختم رفتم و پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشم‌‌هام رو بستم. کاوه بعد از چند دقیقه اومد، بالش و یه سری وسایل دیگه‌‌اش رو برداشت و بیرون رفت. پس بالاخره به اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
بلند شد. در اتاق رو بست و اومد و روبروم نشست.
- چرا هنوز کنار کاوه‌ای وقتی هیچ نسبتی باهات نداره! من خبر دارم که تو اصلاً توی اون روستا زندگی نمی‌کنی و نمی‌دونم دختر اصیلی مثل تو چجوری سر از خونه یه هفت پشت غریبه درآورده؟ خیلی وقته منتظرم به حرف بیای و همه چیز رو بهم بگی! ببین من دلیلش رو نمی‌دونم ممکنه ناچار شده باشی ولی چیزی که مسلمه اینه که تو اونجا حالت خوب نیست. چهره‌ات، رفتارت داره کاملاً اینو نشون میده که تو آرامش جسمی و روحی نداری! البته طبیعی هم هست چون کنار آدم پیچیده‌ای داری زندگی می‌کنی! وقتی ثریاخانوم اینجا بود خیالم یه‌کم راحت‌تر بود اما الان اونم نیست و من بیشتر از همیشه نگرانتم.
لال شده بودم و فقط با چشم‌های باز داشتم نگاهش می‌کردم. سرش رو آورد جلوتر و خیلی آروم گفت:
- تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
- فکر کردم شاید باران باشه فعلاً گفتم جواب ندم تا تایم درس خوندنم تموم می‌شه.
هنوز نفس‌هاش تند بود و سینه‌اش به‌وضوح بالا پایین می‌رفت. دستش رو آروم به پشتی صندلیم گرفت و رو به بالا نفسش رو بیرون داد و بعدش بدون هیچ حرفی آروم از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم. کاش تلفن رو جواب می‌دادم!
***
سه هفته گذشت. فکر کنم آروم‌ترین هفته‌های زندگیم تو این دو سال اخیر بود! کلاس‌هام رو درحالی‌که بیشترین سعی و تلاشم این بود که با بردیا هم‌کلام نشم، می‌رفتم. خودش هم انگار فهمیده بود ازش فراری هستم و درحد سلام و خداحافظ فرصت حرف زدن رو بهش می‌دادم. از اون‌طرف میونه‌مون با کاوه هم به صورت دوطرفه خیلی سرد شده بود و این سه هفته خیلی کم با هم روبرو شدیم در حد اینکه سه یا چهار بار بیرون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
- باهام میای یه پیرهن بگیرم؟
از سوال کاوه تعجب کردم و نگاهش کردم. سرش رو با لبخند سمتم چرخوند و خیلی مهربون نگاهم کرد جوری که دوباره قلبم شروع به تپیدن بی امان کرد و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. آوین نباید دلت رو ببازی! تو به خودت یه قولی دادی، تا وقتی ته قضیه کاوه و بهروز رو درنیاوردی حق نداری به قلبت اجازه بدی که خودش رو ببازه. آره! محکم باش دختر. نگاهم رو ازش گرفتم و به جلوم دوختم و سریع گفتم:
- باشه بریم.
داخل یه بوتیک رفتیم که فروشنده کاوه رو از قبل می‌شناخت. یه پسر خیلی مؤدب و باشخصیت که مادامی که کاوه لباس‌ها رو انتخاب می‌کرد با قهوه و بیسکوئیت خیلی محترمانه ازم پذیرایی کرد. راستش مطمئن نبودم کاوه بخواد در مورد لباسی که می‌خره نظر منم بدونه و با بی‌خیالی کامل نشسته بودم اما در کمال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
به‌وضوح لبخندی رذو لبش اومد و آروم گفت:
- خب همین توری بود و نبودش فرقی داره مگه؟
- ضدحال نباش! بخدا اونجوری نیست که تصور می‌کنی.
دوباره قیافه‌اش جدی شد و گفت:
- وقتی می‌گم مناسب اونجا نیست حتما یه چیزی می‌دونم! نمی‌شه بپوشیش! این بحث رو تمومش می‌کنیم دیگه!
دوباره دستم رو گرفت و آروم دنبال خودش کشید. جلوی یه بوتیک وایساد تا برم داخل و نگاه کنم اما از لجش نرفتم و بی‌خیال از کنارش عبور کردم. این‌بار کاوه پشت سر و من جلوش با فاصله راه می‌رفتم و حتی دلم نمی‌خواست به ویترین‌ها نگاه کنم که کاوه بعد از مدتی صدام زد و سمتش برگشتم. کنار یه بوتیک دیگه وایساده بود، با اکراه سمتش رفتم. دستش رو سمت ویترین گرفت. عصبی سمت ویترین برگشتم اما با دیدن لباس اخم‌هام از هم باز شد؛ یه کت نیم‌تنه روی یه دامن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
158
پسندها
549
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
چقدر قشنگ بود! یه‌لحظه انگار تو رؤیا فرو رفته بودم. یه نگاه به کاوه انداختم، یه دستش به فرمون و نگاهش به روبروش بود. نگاهم رو ازش گرفتم و به شیشه کناریم دوختم. هروقت سوار ماشین کاوه می‌شدم آهنگ قدیمی گوش می‌داد اما الان این آهنگ با اینکه خیلی قشنگ بود اما به سلیقه‌اش نمی‌اومد و برام عجیب بود. ممکنه این آهنگ رو کسی بهش داده باشه؟ شاید لیلا! ولش کن، مهم نیست اصلاً.
- چرا لبات کج شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
- م...من؟
- اوهوم.
- من یا شما که به افق‌های دوردست خیره بودید در غم چشمان یاااار!
درحالی که یه لبخند داشت رو صورتش جون می‌گرفت نگاهم کرد و بعدش شروع به خندیدن کرد و خودمم با خنده‌هاش خنده‌م گرفت و بیرون رو نگاه کردم. باخنده گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- مشخص بود!
شروع کردم به اداش رو درآوردن و یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا