• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 167
  • بازدیدها بازدیدها 8,900
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #141
از شدت دستپاچگی، خم شدم و لباس‌هایی که کف اتاق پخش شده بود رو جمع کردم و مچاله‌مچاله روی تخت انداختم.
- جایی می‌خواستی بری؟
برگشتم سمتش. سعی کردم لبخند بزنم، اما خودم هم می‌دونستم مصنوعیه.
- این وقت شب؟ نه کجا برم؟!
- آخه صورتت هم... چیزه... .
دستش رو آروم برد سمت صورت خودش اما نتوست ادامه بده که منم هول هولکی رژم رو با پشت دستم پاک کردم. خیلی خجالت کشیدم و لباس‌هام رو دوباره برداشتم و سمت حموم رفتم تا اونجا عوضشون کنم. از کنارش که رد شدم آروم بازوم رو گرفت. باتعجب سمتش برگشتم.
- من میرم. تو راحت باش.
پشتش رو بهم کرد و همین که خواست اولین قدم رو برداره سریع گفتم:
- کجا میری؟
برگشت. نگاهم کرد.
قلبم اون‌قدر تند می‌زد که حس می‌کردم صدای ضربانش توی اتاق می‌پیچه. نگاهش مردد بود… درست مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #142
- آقانوید هم برگشتن. من میز رو می‌چینم تا بیایید.
همین که سرم رو چرخوندم نوید از پله‌ها بالا اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم و بهش گفتم:
- کاوه هم با شما اومد؟
- بهت نگفته؟
با سردرگمی نگاهش کردم که گفت:
- امروز رفت تهران. گفت چند روز برنمی‌گرده فکر کردم خودش بهت گفته باشه.
درحالی‌که دستم سمت موهام رفت گفتم:
- آهان! آره گفته بود ببخش حواسم نبود.
لبخند زد.
- تا شما با مامان بیایید منم غذا رو می‌کشم.
- دست شما هم کلی درد نکنه.
- خواهش می‌کنم.
راستش حالم گرفته شد. چه تهرانی؟ یعنی بخاطر دیشب رفته یا از قبل قرار بود بره؟ چرا پس به من چیزی نگفت؟ فکرم درگیر شد.
با ثریاخانوم و نوید ناهارمون رو کنار هم خوردیم. نوید با ذوق برای مادرش تعریف کرد که من دیشب غذای مورد علاقه‌ ثریاخانوم رو ازش پرسیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #143
- گفتم اینجا چه غلطی می‌کنی؟
- ه... هی... هیچی!
اومد جلوم وایساد و دستش رو جلوم دراز کرد.
- چی تو دستته؟ یالا بدش من.
لبم رو گاز گرفتم.
- بخدا چیز... .
داد زد:
- د گفتم بدش من!
همه رو توی دستش گذاشتم که یه لحظه با همون دستش سیلی محکمی به صورتم زد جوری که سمت راست صورتم سِر و گوشه لبم و زیر چشمم به‌خاطر برخورد کلید و کاغذ تو دستش پاره شد. دستم سمت صورتم رفت و با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
- گمشو بیرون دزد بی سروپا. خوب شد زود برگشتم خونه وگرنه خدا می‌دونه چه بلایی سرمون می‌اومد. وقتی پسر کم عقل من دست یه بی‌خانواده رو می‌گیره میاره تو خونه‌اش همینم میشه! گمشو یالا بیرون.
در حالی که مثل همیشه این بغض لعنتی گلوم رو داشت سوراخ می‌کرد و چونه‌ام می‌لرزید به سختی گفتم:
- من دزد نیستم. حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #144
- سلام! صبر کن منم دارم برمی‌گردم، می‌رسونمت.
بی‌مکث جواب دادم:
- نه ممنونم خداحافظ.
راه افتادم که ناگهان بند کوله‌م از پشت کشیده شد.
- صورتت چی شده؟
- برگشتم و نگاهش کردم.
- ت... تصادف کردم.
- تصادف؟ واقعاً؟ کی؟ چرا بهم نگفتی؟ حالت خوبه الان؟
زبونم بند اومده بود.
- ب...بله خوبم. ببخشید من باید برم دیرم شده.
ریموت رو زد. صدای باز شدن قفل ماشین اومد. ماشینش دقیقاً کنارمون بود. رفت و در جلو رو باز کرد.
- سوار شو.
قبل از اینکه دوباره مخالفت کنم، خودش هم سوار شد و من توی عمل انجام‌شده نشستم.
- به باران هم نگفته بودی وگرنه اون بهم می‌گفت.
- چیزی نبود. یه تصادف کوچیک بود.
نگاهم کرد؛ طولانی‌تر از قبل.
- امیدوارم تصادف بوده باشه چیز دیگه‌ای... .
سریع حرفش رو بریدم.
- نه چیزی نیست واقعاً.
آهنگ رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #145
سریع سمت بردیا رفتم که صدای لیلا آروم از پشت سرم شنیده می‌شد.
- بردیاست؟!
به ماشین رسیدم، از شیشه جلو دفترم را از دستش گرفتم.
- ممنونم ببخشید.
- اون لیلاست؟ فکر کنم ثریاخانومم هست. اگه اجازه بدی پیاده شم یه سلامی بدم.
سرم را تکون دادم.
- بله.
پیاده شد و با هم تا کنار در رفتیم. سلام‌وعلیک کوتاه و رسمی‌ای رد و بدل شد؛ نه آن‌قدر گرم که دلنشین باشه، نه آن‌قدر سرد که توی ذوق بزنه. ثریاخانوم اما بی‌معطلی گفت:
- کاوه و لیلا هم تازه رسیدن. یالا بیایید تو وگرنه ناراحت میشم. چرا همه دم در وایسادید؟
از برق شادی توی چشم‌هاش فهمیدم دلیل این ذوق، حضور لیلا کنار کاوه است.
کاوه: بذار واسه یه شب دیگه! الان خسته‌ راهیم.
ثریا: خوبه حالا توام! من نمی‌ذارم این بچه‌ها بدون خوردن چای برگردن. یالا بیاید تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #146
دستمو از دستش بیرون کشیدم و قبل از این‌که ادامه بده، خودم جلوتر رفتم. کاوه با فاصله کنار بردیا نشست. تلویزیون را روشن کرد و آن‌قدر کانال عوض کرد که واضح بود حوصله مهمون نداره. لیلا و بردیا بعد از خوردن چایشون، با وجود اصرار ثریاخانوم، خداحافظی کردند و رفتند؛ حتی لیلا هم نخواست کاوه وسایلش رو براش ببره.
در که بسته شد، کاوه انگار منتظر همین لحظه بود. تلویزیون را خاموش کرد، ریموت را روی مبل انداخت و با عصبانیت گفت:
- چند روز نبودم اینجا چه خبره؟
ثریاخانوم تند گفت:
- نبودی ببینی خانوم چجوری ازت دزدی می‌کنه! مچش رو وقتی داشت کلیداتو از کمد اتاقت برمی‌داشت گرفتم. خدا رحم کرد زود رسیدم، وگرنه طلاهامم رفته بود! اون موقع بیرونش نکردم و گذاشتم تو این خونه بمونه تا خودت برگردی و با چشم‌های خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #147
درحالی‌که داشتم جای انگشت‌هاش روی مچ دستم رو می‌مالیدم گفتم:
- سه هفته‌ای می‌شه. دوشنبه‌ها ساعت چهار تا شش و پنج شنبه‌‌ها ساعت ده تا دوازده ظهر.
بعد از کمی مکث گفت:
- پس امروز به قول خودت ساعت شش باید کلاست تموم شده باشه اما ساعت نُه با بردیا جلو خونه بودی! منم که خرم نمی‌فهمم حتماً گفتی گور بابای کاوه اون که نیست منم هر غلطی دلم می‌خواد بکنم!
یه قدم اومد جلوتر و درحالی که صداش عصبی بود ادامه داد:
- آوین من تا حدی می‌تونم کارهات رو تحمل کنم قبلاً هم بهت گفته بودم اگه با این پسره‌ صنمی داری خودت راست و حسینی بهم بگو اما دروغ نگو! کار دست خودم و خودت میدم.
حالا منم صدام بالا رفت.
- اصلاً به چه حقی داری من رو بازجویی می‌کنی؟
- به چه حقی؟
جوری داد زد که یک لحظه از ترس چشم‌هام بسته شد.
- احمق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #148
- نه بیدار بودم.
نگاهش رو صورتم خشک شد.
- زن‌داداش من شرمندتم بخدا. دیشب کاوه که حرف زد نمی‌دونستم در این حد بوده!
تازه فهمیدم منظورش کبودی‌های صورتمه.
- مهم نیست. اتفاقیه که شده دیگه.
- داداشم حق داشت بخدا. من نمی‌دونستم در این حد بوده!
انقدر شرمندگی از صورتش پیدا بود که معذب شدم آخه نوید کاری نکرده بود که.
- شما چرا شرمنده باشید اخه؟ واقعاً مهم نیست دیگه گذشته.
- نه واقعاً موضوع بی‌اهمیتی نیست! راستی امروز یا فردا با مامان برمی‌گردیم تهران، خونه بابابزرگم. یه‌مدت از دستمون راحت می‌شید.
باتعجب گفتم:
- تهران؟ برگشتنتون به این مسئله ربط داره؟
درحالی‌که یه دستش رو داخل موهاش می‌کشید گفت:
- نه! بابابزرگ از وقتی فهمیده برگشتیم مدام بهمون زنگ می‌زنه دیگه گفتیم یه مدت رو بریم اونجا.
از اونجایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #149
فردای اون روز نوید و ثریاخانوم بدون خداحافظی رفتن حتی نمی‌دونم کی رفته بودن چون صبح وقتی بیدار شدم هیچ‌کدوم نبودن و چمدون‌هاشونم نبود. حالم خیلی گرفته شد. با این‌که من تو این درگیری‌ها زیاد مقصر نبودم اما عذاب وجدان بدی گرفتم. اینجا خونه پسرش بود و اگه به حق بود باید من می‌رفتم نه اونا اما چون کاوه خودش می‌دونه من جایی برای موندن ندارم احتمال زیاد دلسوزیش رو اولویت قرار داده!
صبح روز پنج‌شنبه طبق معمول برای کلاسم آماده شدم و سر ساعت اونجا بودم. بعد از خونه کاوه اون کلاس تنها مکان دلخوشی من بود. جایی بود که با تمام وجودم براش سر وقت آماده می‌شدم. استادمون آقای توتونچی و بسیار باسواد و محترم بود. اکثر سوال‌هایی که می‌پرسید رو من قبل از همه جواب می‌دادم و تو کلاس اسمم از زبون استاد و بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
167
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #150
اما اون صدا، صدای کی بود؟ خود بهروز بود؟ چرا صداش رو عوض کرده بود؟ نکنه کاوه بوده باشه! با فکر و خیال زیاد همون‌جا خوابم برد. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با تکونی که خوردم چشم‌هام رو باز کردم و کاوه رو کنارم رو تخت دیدم.
- چرا اینجوری خوابیدی؟ گردنت درد می‌گیره.
وقتی سکوتم رو دید گفت:
- حالت خوبه؟ ببرمت دکتر؟ نکنه سرماخوردی!
- نه! خوبم.
نگاهش کردم. یعنی ممکنه کاوه خودش زنگ زده باشه تا منو بترسونه که از خونه بیرون نرم؟ وقتی نگاه خیره من رو دید دستش رو سمت پیشونیم آورد.
- تبم که نداری؟ اون پیاز نصف خورد شده و مرغ تو آب سرد رو دیدم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- با ترس اومدم بالا.
یادم افتاد همین‌جوری آشپزخونه رو ول کردم. از کنارش آروم اومدم پایین از تخت و درحالی که سمت در اتاق می‌رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا