- ارسالیها
- 60
- پسندها
- 138
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #61
بداخلاق! تشنهم بود ولی چون آب نبود، شروع به چای خوردن کردم. پوران خانوم درحالیکه هنوز لبخند رو لبهاش بود سرجاش نشست. باران با لبخند سرش رو چرخوند سمتش و گفت:
- وای مامان! فکر میکرد آوین عروسمونه نه؟
انگار برق سهفاز بهم وصل کردن، چای پرید تو گلوم و به سرفه وحشتناکی افتادم و باران شروع به زدن رو پشتم کرد تا اینکه بردیا یه لیوان آب که معلوم نبود از سر کدوم میز پیدا کرده بود، گرفت سمتم. ازش گرفتم و خوردم تا وقتی سرفهم بند اومد.
باران خندید و گفت:
- چی شد؟ خوبی؟
پوران و سعید باهم: خوبی دخترم؟
- آره خوبم. ببخشید چای سرد شده بود، پرید تو گلوم.
از بردیا هم تشکر کردم.
باران: خب مامان داشتی میگفتی.
جرأت نداشتم کاوه رو نگاه کنم چون اونم همونلحظه حرفهاشونو فهمیده بود و واسه همون جوابم رو...
- وای مامان! فکر میکرد آوین عروسمونه نه؟
انگار برق سهفاز بهم وصل کردن، چای پرید تو گلوم و به سرفه وحشتناکی افتادم و باران شروع به زدن رو پشتم کرد تا اینکه بردیا یه لیوان آب که معلوم نبود از سر کدوم میز پیدا کرده بود، گرفت سمتم. ازش گرفتم و خوردم تا وقتی سرفهم بند اومد.
باران خندید و گفت:
- چی شد؟ خوبی؟
پوران و سعید باهم: خوبی دخترم؟
- آره خوبم. ببخشید چای سرد شده بود، پرید تو گلوم.
از بردیا هم تشکر کردم.
باران: خب مامان داشتی میگفتی.
جرأت نداشتم کاوه رو نگاه کنم چون اونم همونلحظه حرفهاشونو فهمیده بود و واسه همون جوابم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش