• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها بازدیدها 8,664
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
164
پسندها
563
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #161
تقه‌ای به در زدم و منتظر شدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و داخل اتاق رفتم. کاوه انگار با اومدن من پیراهنش رو پوشیده بود چون داشت روی شلوارش مرتبش می‌کرد.
- جانم چی شده؟
گوشی رو روی میز کامپیوترش گذاشتم و نگاهش کردم.
- این... رو میز من بود. تو گذاشتیش؟
بلند شد و اومد سمتم و با تعجب گوشی رو برداشت و نگاهش کرد.
- آره من گذاشتم. چطور؟ مشکلی داره؟
- چرا؟ من... آخه گوشی لازم ندارم.
لبخند زد و سمتم گرفت.
- گوشی رو همه لازم دارن.
- اما این واقعاً زیاده. نمی‌تونم قبولش کنم.
دستم رو آروم گرفت و خودش جعبه رو توی دستم گذاشت.
- باشه بعداً ازت پسش می‌گیرم خوبه؟
ته دلم دوست نداشتم اینجوری هم بگه! واقعاً مرض داشتم.
- خب چه کاریه؟ من گفتم از اول نمی‌خوامش.
دوباره سمتش گرفتم که آروم دستم رو به سمت خودم پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
164
پسندها
563
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #162
دست‌هام یخ زده بود. رو پاهام ولو شدم و با دست‌های لرزون عکس‌ها رو کنار زدم. یه برگه دیگه زیرشون بود که علامت قانون بالاش حک شده و زیرش نوشته بود:
شاکی: فرید سهرابی، مشتکی عنه: آوین سهرابی، شرح وقوع جرم: سرقت اسناد و جعل مدارک.
درحالی‌که تموم بدنم به رعشه افتاده بود دستم رو به میز گرفتم و سعی کردم بلند شم. برای چند ثانیه مغزم قفل بود اما من شاکی بودم و اونا متهم! اونا مدارک رو جعل کرده بودن چرا من متهم بودم؟ نفسم تنگ شده بود، دستم سمت گردنم رفت و جای خالی گردنبندم رو چنگ می‌زدم. لعنتی! چرا نیست؟ داشتم تو اون خونه خفه می‌شدم سریع سمت اتاقم رفتم کیفم رو برداشتم و بیرون زدم. فقط راه می‌رفتم نمی‌دونم کجا؟ بارون با قدرت تمام می‌بارید و من درحالی‌که خیسِ‌خیس بودم داشتم زیرش راه می‌رفتم و فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
164
پسندها
563
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #163
تو شوک بودم. درحالی‌که لکنت گرفته بودم گفتم:
- ن...نه.
- اینجا بمونی برات دردسر می‌شه. بهتره برگردی پیش خونواده‌ت و خودت رودرو باهاشون مشکلت رو حل و فصل کنی. اگه همکار من بود شاید الان نگهت می‌داشت… ولی من ترجیحم اینه خانوادگی حلش کنین بهتره به بازداشت و این حرفا نکشه. سریع‌تر برو تا منم نظرم عوض نشده.
با توجه به اینکه آروم باهام حرف زد بهم فهموند که موندنم اونجا به صلاحم نیست. سریع بلند شدم و زدم بیرون.
بارون تندتر شده بود. نور چراغ‌های خیابون تو آسفالت خیس کش می‌اومد و تصویرم توش شکسته و بی‌حال بود. دیگه حتی نمی‌فهمیدم چقدر راه رفته‌ام. پاهام بی‌حس شده بودن و زانو‌هام لرزش داشتن. انگار توی دنیا تک و تنها من بودم. کیفم از دستم افتاد؛ برای بارِ چندم اما این بار گوشیمم از داخلش افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
164
پسندها
563
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #164
به نشونه مثبت سرم رو تکون دادم. در ماشین رو برام باز کرد و خودش وایساد تا مطمئن بشه نشستم. کمربند رو بست. دور زد و پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
صدای بارون دوباره برگشت اما من دیگه… تنها نبودم.
بخاری ماشین رو زیاد کرد. هرم گرمایی که به صورتم می‌خورد باعث شد سرم رو به پشتی صندلی تکیه بدم و چشم‌هام رو بستم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که رسیدیم. جلوی در حیاط لیلا وایساده بود. در رو باز کردم تا پیاده شم اما کاوه بازوم رو گرفت.
- تو ماشین بمون تا می‌ریم داخل حیاط.
خودش سریع پیاده شد و سمت لیلا رفت که حالا داشت مثل یه شیء بی ارزش، بانفرت از اونجا بهم نگاه می‌کرد.
کاوه: اینجا چی‌کار می‌کنی؟
- بازم این دختر! بخاطر همین نیومدی؟ چرا باهاته؟ چرا جواب تلفن‌هامو نمی‌دی؟
کاوه در حیاط رو باز کرد و بی‌اعتنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
164
پسندها
563
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #165
کاوه سرش رو سمت لیلا خم کرد، داد نزد حتی صداش آروم‌تر از قبل اما سنگین و محکم بود.
- من هیچ‌وقت به تو علامتی ندادم. هیچ‌وقت امیدی ندادم. هیچ‌وقت وعده‌ای ندادم برعکس این تو بودی که از سکوت من، از احترامم، از حد و مرزم نسبت بهت تو مغزت داستان ساختی!
حالا آروم‌تر و برنده‌تر ادامه داد:
- و حالا که کسی به حریم امن من نزدیک شده از توهمی که خودت ساختیش عصبی شدی.
لیلا سریع گفت:
- من فقط...
کاوه حرفش را برید:
- این دیگه جریان اون عروسک و ماشینی نیست که با کوبیدن پات روی زمین بخوان برات بخرنش. اینو بفهم که همه‌ چی نباید با انتخاب تو باشه. الان تو چیزی رو می‌خوای که هیچ‌وقت مال تو نبود و نیست و نخواهد بود.
لیلا بازوش رو کشید بیرون و رو به کاوه گفت:
- باشه ولی بدون بعضی انتخاب‌ها بهای گزافی دارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا