- تاریخ ثبتنام
- 12/2/25
- ارسالیها
- 47
- پسندها
- 238
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #21
شب، آرام روی شهر خیمه زده بود، اما هوا هنوز بوی خیسی و دود میداد. نسیمی که از میان کوچههای تنگ میوزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همهچیز یخ کردهبود. نفسهایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بیقرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود میگرفت. انگار که چیزی درونش، در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که میگفت هنوز هم نگاهش میکند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشمهایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمیرفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعیتر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچکس نبود. هیچ صدایی، جز زوزهی ملایم باد، که پردهی...
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمیرفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعیتر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچکس نبود. هیچ صدایی، جز زوزهی ملایم باد، که پردهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.