• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان توفش | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 458
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
شب، آرام روی شهر خیمه زده‌ بود، اما هوا هنوز بوی خیسی و دود می‌داد. نسیمی که از میان کوچه‌های تنگ می‌وزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همه‌چیز یخ کرده‌بود. نفس‌هایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بی‌قرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود می‌گرفت. انگار که چیزی درونش، در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که می‌گفت هنوز هم نگاهش می‌کند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشم‌هایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمی‌رفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعی‌تر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی، جز زوزه‌ی ملایم باد، که پرده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ماه، پشت توده‌های ابر پنهان شده‌ بود. شب، به تاریکی مطلق فرو نرفته‌ بود؛ اما درون اتاق خاتون، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی تشک کهنه‌ی کنار پنجره نشسته‌، پاهایش را جمع کرده و چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود. چشم‌هایش؟ خیره به سایه‌های لرزان روی دیوار. سایه‌هایی که هر چه بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر شکل او را می‌گرفتند. خواب؟ نه، خواب دیگر برایش مفهومی نداشت. چطور می‌توانست بخوابد، وقتی هنوز جای نگاهش را روی خودش حس می‌کرد؟ چطور می‌توانست نفس بکشد، وقتی که خاطره‌ی نفس‌هایش، مثل آتشی پنهان، هنوز در جانش مانده‌ بود؟
باد از لای درز پنجره عبور می‌کرد، پرده‌ی نازک را تکان می‌داد. هوهوی آرام باد، در هم آمیخته با صدای جیرجیرک‌ها، نوای شب را می‌ساخت. اما برای خاتون، این صداها، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
صبح، سرد و نمناک از راه رسیده‌ بود. نور خورشید هنوز زورش نمی‌رسید تا پرده‌ی مه را کنار بزند و شهر را از سیاهی شب جدا کند. درختان کهن دانشگاه، با برگ‌های زرد و نارنجی‌شان، از بادهای پاییزی می‌لرزیدند و گنجشک‌ها، بی‌حوصله میان شاخه‌ها جابه‌جا می‌شدند. خاتون، با گام‌هایی محکم و تند، از کنار دیوارهای خشتی دانشگاه گذشت. پالتوی بلندش را محکم‌تر دور تنش پیچید، انگشتانش را درون آستین‌هایش فشرد. انگار که سرمای صبحگاهی را نه در پوست، که در استخوان‌هایش احساس می‌کرد. اما این فقط سرما نبود که امروز، به جانش افتاده‌ بود. قدم‌هایش روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی حیاط طنین می‌انداخت، اما ذهنش جای دیگری بود. بوی عطر چرم و دود سیگار، هنوز در مشامش بود. زمزمه‌ی گرم و مطمئنش، هنوز در گوشش پیچیده‌ بود. «خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- نه، اون یه سرگرد خطرناک و حیله‌گره که تو رو توی بازیش انداخته و بدتر اینکه... تو اینو می‌دونی.
چیزی درون خاتون به لرزه افتاد. قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد، ناگهان صدای فریادی در محوطه پیچید:
- آزادی! آزادی!
هر دو دختر، هم‌زمان برگشتند. از انتهای حیاط، گروهی از دانشجویان، با شعارهایی بلند، به سمت دروازه حرکت می‌کردند. صورت‌هایشان خشمگین اما نگاه‌هایشان مصمم.
- ایران برای ایرانیان!
- دست اشغالگرها از کشورمون کوتاه!
خاتون ناخودآگاه یک قدم جلو رفت. رکسانا اما، سریع مچ دستش را گرفت.
- کجا؟!
- باید کمک کنیم!
- کمک کنیم که چی بشه؟ کشته بشیم؟ اینا رحم ندارن!
اما خاتون، دیگر نمی‌توانست عقب بکشد. چطور می‌توانست بی‌تفاوت باشد؟ چشم‌هایش به دروازه دوید. سربازهای انگلیسی، در دو طرف ایستاده‌ بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
لحظه‌ای بعد، احمد نگاهش را چرخاند و برای اولین بار، چشم‌هایش به خاتون رسید. خاتون حس کرد نفسش در سینه حبس شد. او... چرا همیشه این‌قدر مطمئن به نظر می‌رسید؟ چرا انگار همه‌چیز، طبق نقشه‌ی او پیش می‌رفت؟ لبخند محوی روی ل*ب‌های احمد نشست؛ اما این لبخند، از آن لبخندهایی نبود که آدم را آرام کند. بیشتر شبیه تله‌ای بود که هر لحظه ممکن بود بسته شود.
احمد، بی‌آنکه چیزی بگوید، نگاهی کوتاه به صادق انداخت. نگاهش کوتاه بود، اما نه بی‌اهمیت. یک نگاه سنجش‌گر. بعد، به رکسانا که کنار خاتون ایستاده‌ بود، نگاه کرد. اما حتی لحظه‌ای هم مستقیماً به خاتون زل نزد و این، بیشتر از هر چیز دیگری، او را آشفته کرد. چند لحظه‌ی بعد، احمد بدون اینکه چیز بیشتری بگوید، عقب رفت.
- راه رو باز کنید. دانشجوها می‌تونن برن.
افسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
نگاهش را از پنجره گرفت و به رکسانا زل زد. قلبش هنوز نامنظم می‌تپید، اما چهره‌اش چیزی نشان نمی‌داد. رکسانا اما، با دقت هر حرکتش را می‌پایید، انگار که می‌توانست چیزی را که خودش هم نمی‌خواست ببیند، به وضوح تماشا کند.
- پس چی؟
صدای رکسانا نرم بود، اما در آن ته‌مایه‌ای از اشتیاق پنهان بود.
- قراره انقدر بجنگی، تا وقتی که دیگه نتونی تکذیبش کنی؟
خاتون لب‌هایش را تر کرد.
- این یه جنگ نیست، رکسانا. این یه... اشتباهه.
رکسانا یک ابرو بالا انداخت.
- اشتباه؟
کمی جلوتر آمد، دستش را آرام روی میز کنارشان گذاشت و با حالتی که انگار قصد کندوکاو در ذهن خاتون را داشت، نگاهش را ریز کرد.
- یا شاید فقط یه چیزی که تو ازش می‌ترسی؟
خاتون اخم کرد.
- من از هیچی نمی‌ترسم!
رکسانا لبخند زد.
- پس چرا اینقدر حالت دفاعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
با شتاب از مسیر باریک میان کوچه‌ها گذشت. حالا در خانه‌ای پناه گرفته‌ بود که بوی خاطرات روی دیوارهایش مانده‌ بود. همان خانه‌ای که پدر، اتاق خلوت دخترکش را «مخفیگاه خاتون» صدا می‌زد. چراغ نفتی در گوشه‌ی اتاق، نور لرزانی روی دیوارهای گچی می‌انداخت. سایه‌ها سنگین بودند. پرده‌ی سفیدِ پنجره‌ی نیمه‌باز، با وزش باد آرام تکان می‌خورد؛ شبیه شبحی که در سکوت می‌رقصد.
روی صندلی چوبی، پشت میزی که سال‌ها خاطره در دلش داشت، نشسته‌ بود. دفترچه‌ی چرمی را گشوده و مداد را میان انگشتانش نگه داشته‌ بود، اما مدت‌ها بود که کلمه‌ای از ذهنش بر کاغذ ننشسته‌ بود. ذهنش، پریشان، میان خاطرات و امروز گم شده و صدای احمد، همان جمله‌ای که چند روزی بود مثل زنگ در گوشش می‌پیچید؛ دوباره طنین انداخت: «بعضی چیزها بازی نیستن.»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
سری تکان داد و دوباره پشت میز نشست.
- هیچی.
رکسانا جلو آمد، لب میز نشست و با نگاهی عمیق گفت:
- اون حسی رو که موقع دیدنش داشتی؛ نمی‌تونی انکار کنی.
خیره‌اش شد. لبخند محوی بر لب‌های رکسانا نشست؛ لبخندی که بیشتر شبیه تشویق بود.
- اون مرد قدرتمنده، حتی دشمن‌هاش بهش احترام می‌ذارن. می‌تونه ازت محافظت کنه.
خاتون با پوزخندی تلخ گفت:
- محافظت؟ از چی؟ از خودش؟
رکسانا آهی کشید.
- گاهی برای زنده‌موندن باید کنار دشمن نشست. احمد با اون حجم علاقه که دشمن نیست!
نگاه تندی به او انداخت:
- یا شاید باید دشمن رو وارد بازی کرد. تا بفهمی چطوری باید شکستش داد.
نگاه رکسانا براق شد.
- یعنی… نقشه‌ای داری؟
لبخند خاتون سرد و حساب‌شده بود.
- شاید.
رکسانا با ذوق خندید.
‌-‌ پس منم هستم. هرچند از همین حالا دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
رکسانا دستش را روی شانه‌ی خاتون گذاشت، نگاهش پر از شعف و شوری بود که خاتون نمی‌توانست تشخیص دهد ریشه در هیجان دارد یا در نیت‌های پنهان.
- نه با من حرف زد، نه جواب سوالای صادق رو داده؛ فقط خواسته تو رو ببینه.
خاتون با تأمل گفت:
- و تو فکر کردی دیدن من قراره مسیر همه‌چی رو تغییر بده؟
رکسانا چشمانش را تنگ کرد. لحظه‌ای نگاهش رنگ جدیت گرفت؛ اما هیچ نگفت.
خاتون از جا برخاست. در نور لرزان شمع، قامتش شبیه تصویر محوی در رویا بود. دستش را به آرامی روی لبه‌ی میز کشید. دوباره نگاهش به دفترچه افتاد. جمله‌هایی که در سکوت، مثل تله روی کاغذ نشسته بودند.
- میرم ببینمش. ولی این‌بار، دیگه اون بازی رو هدایت نمی‌کنه.
رکسانا لبخند زد، اما این‌بار لبخندش رنگ نگرانی داشت.
- مطمئنی که می‌تونی کنترلش کنی؟
بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا