• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان توفش | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 801
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
روزها پشت سر هم می‌گذشتند. آرام، بی‌رحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه می‌داشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیه‌ی لعنتی. آن چشم‌های زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بی‌جان می‌نشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آن‌طرف‌تر بود. دست خط‌های ناآشنا را روی پرونده‌ها دنبال می‌کرد، اما چشمش در جست‌وجوی همان شال کرم‌رنگی بود که فقط یک‌بار در باد لرزیده ‌بود.
بعضی شب‌ها به عمد دیر به خانه می‌رفت. می‌گفت «کار هست»، اما نه کاری مانده‌ بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش می‌خواست در کوچه‌ها قدم بزند، در تاریکی خیابان‌های باران‌خورده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
صدایش آرام بود، اما از لای چین‌هایش سال‌ها خدمت، صبر و دلسوزی می‌تراوید. احمد سر تکان داد و پیاده شد. دست‌هایش را در جیب فرو برده‌ بود. بارانی چرمی‌اش از مه خیس شده بود و موهای جلوی پیشانی‌اش کمی به صورتش چسبیده بودند. فقط سری برای پیرمرد تکان داد و با همان صدای بم و گرفته‌اش گفت:
- چیزی نگین سید. فقط بذار امشب هیچ‌کس چیزی نگه.
سید آهی کشید، سر تعظیم فرود آورد و کنار رفت. احمد خواست از پله‌ها بالا برود اما صدایی مانعش شد. سکوت نیمه‌شب، هنوز روی دیوارهای ضخیم عمارت سنگینی می‌کرد که صدای برخورد عصایی چوبی با کف موزاییک‌فرش حیاط مثل زنگ بیدارباش در پادگان طنین انداخت. احمد که تازه پالتویش را به آقا سید داده بود، فقط چشم چرخاند. نیازی به دیدن نبود. این صدا، برای همه‌ی اهل خانه آشنا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. انگار تقویم تنها کاری که بلد بود، تکرار بود. صبح‌ها مثل قبل با بوی چای و صدای پاهای آقا سید روی پله‌های چوبی شروع می‌شدند و شب‌ها با سکوت سنگین خانه‌ی قدیمی و نور کم‌رمق چراغ‌های نفتی به پایان می‌رسیدند. احمد حالا بیشتر شبیه خودش شده بود. نه آن مردِ بی‌قرارِ شب‌های بارانی، نه آن افسر سرگردانی که از پشت هر پنجره دنبال چشم‌هایی بی‌نام می‌گشت. لباس‌ها مرتب، موها شانه‌خورده، حرف‌هایش کوتاه و حساب‌شده. بی‌بی با غرور تماشایش می‌کرد. آقا سید زیر ل*ب شکر می‌گفت که بالاخره «آقامون برگشت به زندگی.» حتی شام‌ها کنار سفره‌ی چوبی نشیمن، شوخی‌های نصفه‌نیمه‌ی احمد با خواهرزاده‌های کوچک‌ترش، صدای خنده‌ی خفه‌ی مادر و نگاه رضایتمند پدر نشان از آرامشی داشت که خیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
باد آرام از میان درختان حیاط گذشت و رد نمناک صبحگاهی را بر سنگ‌فرش‌ها جا گذاشت. احمد همراه با سرباز با گام‌هایی تند از درب عمارت بیرون رفت. پالتو را نیمه‌راه پوشید، یقه‌اش را بالا داد و سوار بر ماشین ارتشی شد که صدایش از دور قابل‌تشخیص بود. راننده بی‌درنگ راه افتاد و چرخ‌ها، گل‌های شب‌باران‌خورده‌ی حاشیه‌ی کوچه را لگد کردند.
در طول مسیر، به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کنارش خیره ماند. سکوت درون ماشین به‌اندازه‌ی هر فریادی گویاتر بود. نگاهش درون مهِ صبحگاهی گم شده بود، اما ذهنش نه آرام بود و نه تهی. با کمی نزدیک شدن، بوی باروت و فریادهای پراکنده، در ذهنش جان می‌گرفت. دلش گرفته بود. نه از مأموریت و نه از مسئولیت؛ از چیزی گنگ. حس آن صبح لعنتی، حس آن اخم کوتاه، دوباره ته سینه‌اش می‌پیچید.
ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا