- تاریخ ثبتنام
- 12/2/25
- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 292
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #41
***
روزها پشت سر هم میگذشتند. آرام، بیرحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه میداشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیهی لعنتی. آن چشمهای زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بیجان مینشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آنطرفتر بود. دست خطهای ناآشنا را روی پروندهها دنبال میکرد، اما چشمش در جستوجوی همان شال کرمرنگی بود که فقط یکبار در باد لرزیده بود.
بعضی شبها به عمد دیر به خانه میرفت. میگفت «کار هست»، اما نه کاری مانده بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش میخواست در کوچهها قدم بزند، در تاریکی خیابانهای بارانخورده،...
روزها پشت سر هم میگذشتند. آرام، بیرحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه میداشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیهی لعنتی. آن چشمهای زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بیجان مینشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آنطرفتر بود. دست خطهای ناآشنا را روی پروندهها دنبال میکرد، اما چشمش در جستوجوی همان شال کرمرنگی بود که فقط یکبار در باد لرزیده بود.
بعضی شبها به عمد دیر به خانه میرفت. میگفت «کار هست»، اما نه کاری مانده بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش میخواست در کوچهها قدم بزند، در تاریکی خیابانهای بارانخورده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.