- تاریخ ثبتنام
- 12/2/25
- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 292
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #11
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شدهبود. بوی خاک خیس و برگهای لهشدهی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیدهباشد. آب باران در میان سنگفرشهای نامنظم خیابانها جمع شدهبود و هر از گاهی، باد که میوزید، سطح آنها را موجدار میکرد. اما خاتون، چیزی از اینها را نمیدید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کردهبود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کردهبود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شدهباشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لبهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی سنگین...
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کردهبود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کردهبود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شدهباشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لبهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.