• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 847
  • برچسب‌ها
    encanto افسون
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
چطوری همه اینا رو می‌دونست؟ دیوارهای عمارت. بقیه فکر می‌کردن اون حکاکی‌ها، صرفاً طرح‌ روی دیوارها حساب می‌شدن، اما درحقیقت نوشته بودن. برونو سال‌های عمرش رو صرف رمزگشایی اون زبون کرد. نوشته‎ها می‌گفتن که یه خشم حین شکل‌گیری معجزه، باعث شکل‌گیری یه نفرین شده بود. خشمی که احتمالاً از اشخاصی که آلما رو طرد کردن و باعث مرگ همسرش شدن، شکل گرفت. و درنهایت، نفرین می‌تونست رفع بشه... برونو نمی‌دونست چطوری، اما می‌تونست بفهمه.
از فهمیدنش می‌ترسید.صدای والتر از سرش بیرون نمی‌رفت. همش نگران این بود که پیشگویی چی می‌تونست باشه.
برونو سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو بست.
«به من بگو چطور نفرین رفع می‌شه.»
چشم‌های برونو با نوری سبز درخشیدن و گردبادی توی اتاق به راه افتاد که موهای فرش رو به رقص در می‌آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
مسیر ولریا، قدم به قدم طبق پیشگویی پیش رفت. شمع رو برداشت و با خودش به اتاق فلیشا برد. درست مثل زمانی که یه روح سرگردان بود، اون می‌تونست فلیشا رو ببینه، اما فلیشا احتمالاً نمی‌تونست حضورش رو حس کنه. ولریا از ته دل لبخند زد، موهای دخترش رو نوازش کرد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت. فلیشا هم برای خودش، و هم برای برونو، امید بود. چیزی که درنهایت خیال ولریا رو راحت می‌کرد.
- دختر خوش‌شانسم... برات بهترین ها رو آرزو می‌کنم.
ولریا شمع رو فوت کرد و بعد، سرش شروع به سنگین شدن کرد. می‌تونست جیره شدن خواب بهش رو حس کنه، درحالی که جادو از بدن فلیشا به خودش انتقال پیدا می‌کرد...
دلورس به داخل قدم گذاشت و به سختی جلوی اشکش رو گرفت.
«امی‌دونم، می‌دونم... ین کار اسمش کشتن نیست، نجات هردوشونه...»
نه، قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
فصل هفتم
میرابل وقتی بیدار شد، متوجه شد که همه چیز اتاقش کاملاً نو شده. از پارچه لباسش گرفته تا کاغذدیواری‌های اتاق. چیزی واسش با عقل جور در نمی‌اومد، تا این که از اتاق بیرون رفت و متوجه در اتاق شد. تصویر میرابل که انگشتاش به حالت بشکن زدن دراومده بود، و از اشیاء سمت چپ تصویر، نسخه سالم‌ترشون وجود داشت. مجسمه‌ ای ترک‌خورده یک‌طرف و مجسمه سالم طرف دیگر، یا لباسی پاره‌پوره شده که تو سمت راست هیچ نقصی نداشت.
میرابل سرش رو پایین انداخت و بشکنی زد، یه‌دفعه شکاف چوب زیر پاش رفع شد. اون داشت... ترمیم می‌کرد؟ قلب میرابل داشت از ذوق منفجر میشد، نیشخند پهنی رو صورتش نشست و دوید تا معجزه‌ش رو بیشتر امتحان کنه. حتی توی راهش به هرکسی که می‌دید با ذوق خبر می‌داد و نتونست بشمره چند نفر رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
کیانو سرش رو بالا آورد و چندلحظه گیج به فلیشا نگاه کرد. بعد سرش رو پایین برد و نگاهی به دست‌هاش انداخت که بلافاصله حواسش سر جاش اومد و دست فلیشا رو ول کرد. فلیشا نتونست جلوی خنده کوتاهش رو بگیره، و دستش رو عقب برد و شروع به نرمش دادن انگشت‌هاش کرد.
- میشه بگی... چقدر خواب بودم؟
- سه روز.
فلیشا مکث کرد.
- چطور ممکنه؟
کیانو سرش رو بالا آورد و گفت:
- مربوط به معجزه‌ست. بعداً مفصل درموردش توضیح میدم.
کیانو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- در واقع... چیزای زیادی هست که درباره‌ش بهت دروغ گفتم. من حتی یه جهانگرد هم نیستم.
«آه... دوباره همون بحث.»
فلیشا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، اما واقعاً موفق نبود.‌ واقعاً نمی‌خواست اون مرد رو یه بچه‌باز بدونه و تحقیرش کنه. شاید یه جور مشکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
شخصی که خودش رو پدر فلیشا صدا می‌زد، صورتش رو برگردوند و نگاهش رو به زمین دوخت. فلیشا بدون ارتباط چشمی هم می‌تونست اون حالت گرفته رو تفسیر کنه. فلیشا احساس کرد که کاملاً خارج از کنترلش، چشم‌هاش داشتن پر می‌شدن.
سکوت بینشون هر لحظه سنگین‌تر می‌شد، به قدری که درنهایت فلیشا مایع گرمی رو روی گونه‌هاش حس کرد. برونو یه دفعه متوجه اشک دخترش شد و سریع شونه‌هاش رو گرفت.
- فلی...
فلیشا چشم‌هاش رو به سختی باز نگه داشت و با پدرش، ارتباط چشمی برقرار کرد. هاله‌ش سبز بود، رنگ نگرانی. این یکی رو کمتر از همه می‌دید... چشم‌های سبز فلیشا با تشخیص هاله، نور سبزی منعکس کردن. درست شبیه زمانی که برونو پیشگویی می‌کرد.
- لعنت بهش... من...
فلیشا شروع به هق‌هق کرد. همه چیز براش عجیب بود، ولی همزمان با عقل جور در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

موضوعات مشابه

عقب
بالا