• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 856
  • برچسب‌ها
    encanto افسون
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
فلیشا به سرعت از اون موقعیت شرم‌آور فرار کرد. انقدر به دشمن دیدن آدما عادت کرده بود که تقریباً این حس رو فراموش کرده بود، قلبش درست مثل روزی می‌زد که اولین بار گیتار دستش گرفت. حس دیدن محبتی که کاملاً صادقانه باشه، بدون دروغ و ریا، بدون شرط و اجبار، یه جورایی براش... تازگی داشت.
نمی‌دونست چرا، اما داشت پله‌ها رو بالا می‌رفت، انگار که به جایی کشیده بشه.
- تی‌یو همیشه می‌گفت که معجزه، سازه‌ی عشق و، حفاظته.
نه، راه رفتن کافی نبود، فلیشا شروع به دویدن پله‌ها کرد.
- ولی آیا این محافظت، به حس ناامنیش، می‌ارزه؟
به انتهای پله‌ها که رسید، نمی‌دونست چرا، ولی اتاق میرابل رو رد کرد. نمی‌خواست اونجا بره، یا حتی اتاق بقیه دخترا. پاهاش فقط داشتن به سمت جایی که نمی‌خواست می‌رفتن.
- شاید بهتر می‌بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- تو تمام دفعاتی که به عمارت مادریگال اومدم همچین اتاقی ندیده بودم... درش همیشه قفل بود.
فلیشا دست از گریه برداشت و چرخید تا کیانو رو ببینه. تعقیبش کرده بود؟ معجزه‌شو فعال کرد و به چشم‌های مرد زل زد. هاله زرد رنگ داشت، یعنی دروغ گفته بود. ولی حرف‌هاش که درست بنظر می‌اومدن... فلیشا در اتاقش همیشه قفل بود و کلیدش رو هم با خودش می‌برد!
«یعنی یه بار وقتی من بچه بودم هم به عمارت اومده بود و اینجا رو دیده. طبیعیه که من اون زمان رو به یاد نیارم.»
فلیشا تونست خودش رو قانع کنه، ولی سؤال اصلیش این بود که چطور متوجه اومدن کیانو نشد.
- چطور به اینجا اومدی؟
کیانو لبخندی دستپاچه زد و نگاهش رو منحرف کرد. افکار فلیشا یه دفعه به‌هم ریختن، تصور خفنی که از اعتماد به نفس بالا و مهارت‌های اجتماعی کیانو داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
فصل پنجم
دلورس می‌تونست بشنوه، اون بیش از حد می‌شنید. می‌تونست با تمرکز کردن روی یه منبع صدا اون رو واضح‌تر بشنوه و بقیه صداها تبدیل به پچ پچ می‌شدن. ولی لحظاتی که هیچ تمرکزی نداشت و می‌خواست استراحت کنه، همه صداها باهم بهش هجوم می‌آوردن و شکنجه‌ش می‌دادن. واسه همین هم نمی‌تونست استراحت کنه تا زمانی که از شدت خواب‌آلودگی بیهوش می‌شد. بقیه فکر می‌کردن شاید این نوعی بیش فعالی، یا نوعی فضولی ساده‌ست که دلورس همیشه انقدر هشیار بود.
دلورس بعد رفتن فلیشا، و در پی اون رفتن برونو، دیگه به مکالمه‌های سر میز شام توجهی نکرد و تمرکزش رو به مکالمه اون‌ها داد.
«اگه تی‌یو موفق نشه علاقه دخترش رو بدست بیاره... شاید من دیگه هیچ‌وقت نتونم تو چشماش نگاه کنم.»
دلورس نفس عمیقی کشید تا افکارش رو پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
فلیشا اون شب، برای اولین بار تو اتاق خودش خوابید؛ حتی به حجم گرد و خاکش هم توجه نکرد و همین باعث شد با اخم سنگین مادربزرگش، راهش به حموم کشیده بشه.
- هعی... زندگی!
فلیشا با آرامش توی وان دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. یه روز کامل استراحت کرده بود، دیگه باید به رویاهاش فکر می‌کرد. می‌خواست تو همون شب یه اجرا برگزار کنه و آهنگی که تو سال جاری روش کار کرده بود رو بنوازه. همون‌طور که سر میز صبحونه از خانواده‌ش خواسته بود، خبر اجراش قرار بود خیلی زود توی شهر کوچیکشون پخش بشه.
«نمی‌دونم چرا دلورس این سری باهام حرف نزد... اون بیش از حد تو خودش رفته.»
فلیشا آهی کشید و شستن خودش رو بعد دقایقی تموم کرد. آب و هوای گرم کوکورا، قرار بود مجبورش کنه بیشتر از حالت عادی حموم بره. اما این اصلاً آزارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
توقف، کاملاً ناگهانی. فلیشا خیلی غریزی متوجه صدای در شد و سرش رو چرخوند. احساس عجیبی بهش دست داد، انگار که تپش‌هایی به سمت گوشش می‌اومدن.
«این...چه حسیه؟»
فلیشا نگاهی به آینه کمد مقابلش انداخت، چشم‌هاش نور فیروزه‌ای گرفته بودن، احساس استرس. ولی اون که ارتباط چشمی برقرار نکرده بود! چطوری معجزه‌ش داشت بطرز متفاوتی کار می‌کرد؟!
- آه، بیا تو!
فلیشا نفسش رو حبس کرد تا مطمئن بشه اینا واقعیه. و واقعی بود. صدای آروم قدم‌ها به گوشش خوردن و سرش رو چرخوند.
- سینیور کیانو!
فلیشا با تعجب بهش نگاه کرد و بعد لبخند زد. احساس اضطراب داشت از اون می‌اومد، اما چهره‌ش خونسرد بنظر می‌رسید. درون و بیرون کیانو هم نامشابه بودن؟ نه... انگار کیانو داشت سعی می‌کرد احساساتش رو مدیریت کنه. این کاری بود که خود فلیشا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
- وایسا وایسا. تو، داری در واقع، میگی که می‌خوای با من بری؟
«اگه الآن بگی خانواده‌ت اجازه نمی‌ده ناامید میشم کیانو.»
فلیشا آهی کشید و سرش رو تکون داد. البته که قبول نمی‌کرد. با چه امیدی خواست کل احساساتش رو بیرون بریزه؟
«صبر کن.»
فلیشا دوباره تپش‌های جدیدی حس کرد. این یکی کوبش آن چنانی نداشت، بلکه به ملایمت سنتور بود.
- تو... فقط دو روزه که منو می‌شناسی فلیشا.
فلیشا سرش رو بالا نبرد، اما تپش‌ها همچنان تو سرش در جریان بودن.‌ اون مرد حرفی از خانواده و قوانین و آداب نزد، بلکه بحث امنیت خودش رو آورد وسط.
«چطوری تو هر صحبت، داری من رو اولویت می‌ذاری؟»
- من بیشتر از اینا می‌شناسمت آقای کیانو...
فلیشا لبخندی زد و سرش رو برای ارتباط چشمی بالا آورد:
من یه مادریگالم که می‌تونه تمام احساساتت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
هردو روی نیمکتی زیر سایه درخت نشستن و دلورس صبورانه منتظر شد تا تنفس فلیشا به حالت عادی برگرده.
- دلورس، تو توی رنگ‌ها خیلی واردی نه؟
- البته.
دلورس سرش رو تکون داد. فلیشا دستاش رو پشت سرش قلاب کرد و به نیمکت تکیه داد.
- می‌دونی... ترکیب قرمز و صورتی چه رنگیه؟
- گیلاسی. خوشگله نه؟
دلورس لبخندی زد و تو گوش فلیشا گفت:
- البته، رنگی نیست که به من و تو بیاد.
فلیشا آهی کشید و بعد صاف نشست، مستقیم به چشم‌های دلورس خیره شد.
- می‌دونم، می‌دونم.
دلورس با کمی کنجکاوی به فلیشا خیره موند. نمی‌دونست دقیقاً چی تو مغزش می‌گذشت، ولی همون لحظه به قضیه پی برد. چرا یادش رفته بود معجزه فلیشا به رنگ‌ها مربوطه؟ تو بچگیشون اونا کلی راجع به روانشناسی رنگ‌ها تحقیق کرده بودن.
- دلورس، این خیلی خیلی عجیبه! منظورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فصل ششم
«آخه چرا یه غریبه باید عاشق من باشه؟»
فلیشا طوری سریع می‌نواخت که همه به وجد اومده بودن، ولی هیچ‌کدوم تماشاچی‌ها نمی‌دونستن که اون کلافه‌ست. فلیشا با وجود این احساسات هم حین نواختن، لطمه ای به آهنگش وارد نمی‌کرد.
تعداد زیادی از اهالی دره کوکورا، روی صندلی‌هایی مقابل سکویی که فلیشا برای اجرا روش ایستاده بود، نشسته بودن و خود مادریگال‌ها هم از پشت صحنه از آهنگش لذت می‌بردن. در طی سه دقیقه، موسیقی فلیشا به پایان رسید و صدای تشویق‌ها بلند شد. فلیشا لبخندی زد و چشماش رو بست. احساس تحسین شدن از طرف این‌همه آدم، به راحتی کل بار رو از روی دوشش برداشت و باعث شد توی اون لحظه غرق بشه.
صدای دست‌ها، سوت‌ها، و از همه بیشتر... تپش‌هایی عجیب. فلیشا دست‌هاشو نرمش داد و با بستن چشماش، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- هی، گریه نداره که پسر. اون فقط خوابه.
- گریه نمی‌کنم!
کامیلو اشکاشو با ساعدش پاک کرد و با صدایی لرزون گفت:
- ولی اون دو روزه که خوابه... اگه مثل تی‌یا بیدار نشه چی؟
دلورس آهی کشید و کامیلو رو تو بغلش گرفت.
- تی‌یو گفته می‌دونه چی کار کنه. نگران نباش.
- هرمانا...
کامیلو از سرکوب احساساتش دست برداشت و محکم دلورس رو چسبید، قطرات اشکش لباس خواهرش رو خیس کردن. طی این در روز، هیچ خبری از برونو هم نبود. ولی دلورس می‌دونست اون کجاست، چون هرچیزی که می‌خواست رو می‌شنید. می‌دونست که در همون لحظه، برونو توی سوراخ سنبه‌های قدیمیش همراه یکی دیگه وقت می‌گذروند.
- کامیلو، باید یه جلسه برگزار کنیم.
دلورس این رو با جدیت گفت.
- به شکل مادربزرگ دربیا و به همه بگو تو حیاط جمع بشن.
کامیلو سرش رو تکون داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
یه دفعه صدای کامیلو بلند شد:
- ولی همین الآنش نه نفر صاحب معجزه ان، پس میرابل چی؟
- دقیقاً زدی تو هدف.
دلورس لبخند زد و آهی کشید. تا اون لحظه، همه از گم شدن بدن ولریا آگاه بودن.
- دلیلی که میرابل بدون معجزه مونده، همون اختلالیه که ازش حرف زدم. یه بخشی از جادو توی عمارت اضافه‌ست و جای خودش رو پیدا نکرده. وقتی اون جادو وارد بدن تی‌یا شد، بدنش باهاش سازگاری پیدا نکرد و زمان رو توی جسمش متوقف کرد.
کامیلو دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و ادامه داد:
- و حالا... جادو به فل‌فل منتقل شده!
دلورس سرش رو تکون داد. جادو تو بدن فلیشا هی داشت زیادتر می‌شد، طوری که احساسات رو بدون ارتباط چشمی تشخیص می‌داد.
«الکی خودم رو سرزنش می‌کردم، نه؟ هیچ چیز تقصیر من نبوده... تی‌یو فقط داشت تحقیق می‌کرد.»
دلورس از بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

موضوعات مشابه

عقب
بالا