- تاریخ ثبتنام
- 8/10/18
- ارسالیها
- 2,090
- پسندها
- 21,679
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 21
سطح
29
- نویسنده موضوع
- #21
فلیشا به سرعت از اون موقعیت شرمآور فرار کرد. انقدر به دشمن دیدن آدما عادت کرده بود که تقریباً این حس رو فراموش کرده بود، قلبش درست مثل روزی میزد که اولین بار گیتار دستش گرفت. حس دیدن محبتی که کاملاً صادقانه باشه، بدون دروغ و ریا، بدون شرط و اجبار، یه جورایی براش... تازگی داشت.
نمیدونست چرا، اما داشت پلهها رو بالا میرفت، انگار که به جایی کشیده بشه.
- تییو همیشه میگفت که معجزه، سازهی عشق و، حفاظته.
نه، راه رفتن کافی نبود، فلیشا شروع به دویدن پلهها کرد.
- ولی آیا این محافظت، به حس ناامنیش، میارزه؟
به انتهای پلهها که رسید، نمیدونست چرا، ولی اتاق میرابل رو رد کرد. نمیخواست اونجا بره، یا حتی اتاق بقیه دخترا. پاهاش فقط داشتن به سمت جایی که نمیخواست میرفتن.
- شاید بهتر میبود،...
نمیدونست چرا، اما داشت پلهها رو بالا میرفت، انگار که به جایی کشیده بشه.
- تییو همیشه میگفت که معجزه، سازهی عشق و، حفاظته.
نه، راه رفتن کافی نبود، فلیشا شروع به دویدن پلهها کرد.
- ولی آیا این محافظت، به حس ناامنیش، میارزه؟
به انتهای پلهها که رسید، نمیدونست چرا، ولی اتاق میرابل رو رد کرد. نمیخواست اونجا بره، یا حتی اتاق بقیه دخترا. پاهاش فقط داشتن به سمت جایی که نمیخواست میرفتن.
- شاید بهتر میبود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش