- تاریخ ثبتنام
- 18/7/23
- ارسالیها
- 504
- پسندها
- 1,253
- امتیازها
- 9,073
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
در پناه غم همچو پروانه جان دادم
قلب سنگیام پر از قطرههای باران شد
در این شهر و شب سرد، به دنبال کورسویی امید میگشتم.
پی یک لبخند، پی یک شادی یا نوری وسط تاریکیهای زندگیام
پشت لبخندهای غمگینم، خندههایی شیرین صدایم زد
پایم را در آب زلال فرو بردم
بند از گیسوان مشکیرنگم گشودم
حال که لبخندی زیبا و شیرین مزین لبان خشکیدهام شده است،
نکند اندوه از آن سوی کوه بیاید و خندههایم را بدزدد و ببرد؟
تا فرصتیست، باید زندگی کرد، همچو گل شکفت
دشت و دریا، آوای کلاسیکیست که مرا فرا میخوانند.
قلب سنگیام پر از قطرههای باران شد
در این شهر و شب سرد، به دنبال کورسویی امید میگشتم.
پی یک لبخند، پی یک شادی یا نوری وسط تاریکیهای زندگیام
پشت لبخندهای غمگینم، خندههایی شیرین صدایم زد
پایم را در آب زلال فرو بردم
بند از گیسوان مشکیرنگم گشودم
حال که لبخندی زیبا و شیرین مزین لبان خشکیدهام شده است،
نکند اندوه از آن سوی کوه بیاید و خندههایم را بدزدد و ببرد؟
تا فرصتیست، باید زندگی کرد، همچو گل شکفت
دشت و دریا، آوای کلاسیکیست که مرا فرا میخوانند.