• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرزند تاریکی معشوق نور | فاطمه موسی عرب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fatemehedalat@
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 580
  • کاربران تگ شده هیچ

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فرزند تاریکی معشوق نور
نام نویسنده:
فاطمه موسی عرب
ژانر رمان:
فانتزی، عاشقانه
کد رمان: 5831
ناظر رمان: MAHLA.MI MAHLA.MI

خلاصه: در سرزمینی افسانه‌ای به نام *ورجینا*، آرمیتا و پرهام، زن و شوهری از تبار دانایان، پس از سال‌ها آرامش، با حادثه‌ای خونین، سرنوشت خود و فرزند آینده‌شان را به تاریکی گره می‌زنند. پرهام در لحظه‌ای از خشم، مهرون، فرزند پری چشمه‌ساران را می‌کشد. و این‌گونه، ناهید، نگهبان فروهران، آن‌ها را نفرین می‌کند: دختری در شب گرداب مرگ زاده خواهد شد—دختری که یا نجات‌بخش است یا ویرانگر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,094
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان فرزند تاریکی معشوق نور

در زمان‌های قدیم، در سرزمین ورجینا، زنی باردار، تنها و سرگردان، در دل جنگلی تاریک پیش می‌رفت. سایه‌های درختان مانند دستانی سیاه به‌سویش دراز می‌شدند، اما او بی‌توجه به هراسِ شب، گام‌هایش را به سوی غار دژاورنگ تندتر می‌کرد—غاری که به تغییر سرنوشت شهرت داشت.
در اعماق این غار، جادوگر اورنگ در لابه‌لای سنگ‌های کهن خفته بود، سنگ‌هایی که می‌گفتند نیرویی اسرارآمیز دارند: تنها کسی که می‌توانست به پرسش جادوگر پاسخ دهد، حق تصاحب قدرت او را داشت.
زن، دل‌شکسته و نگران از آینده‌ی تاریک فرزندی که در رحم داشت، بی‌وقفه به سوی غار می‌شتافت. او امید داشت که بتواند با دستان خود، نوشته‌ی تقدیر را دگرگون سازد…
زن به دژاورنگ نزدیک شد. غار، گویی موجودی زنده و در حرکت، ناگهان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زن با چشمانی وحشت‌زده و صدایی لرزان، درحالی‌که دلش از ترس می‌تپید، پاسخ داد:
"آن‌که از پیشانی خویش طالع شوم را پاک کند، نیرومندتر است! زیرا او از سایه‌ی سرنوشت خود می‌گریزد و آزاد می‌شود!"
لحظه‌ای سکوتی سنگین درون غار حکم‌فرما شد. سپس، صدای جادوگر اورنگ، که اکنون همچون طنین سنگی فرو‌ریخته و بی‌احساس بود، درون غار پیچید:
"تو حکمت تقدیر را درنیافتی… پس بدان که سرنوشت دخترت مهر و موم شد. او همان است که باید باشد. هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را دگرگون سازد."
زن، ناله‌کنان، بر زمین افتاد و با صدایی شکسته فریاد زد:
"تورا به مقدساتت، به آتش فروزان و به ایزدان پاک، از من دریغش مدار! تقدیرش را بر من ببخش!"
صدایی که گویی دور و محو می‌شد، آرام در غار طنین انداخت:
"امکانش نیست… مگر آنکه…"
زن با امیدی سوزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
روایت نفرین پری
آرمیتا، زنی از تبار دانایان، با پرهام، مردی نیک‌سرشت که نگاهش همچون شعله‌ی آرام مشعلی کهن بود، پیمان زناشویی بست. سال‌ها در سایه‌ی مهر زمین و روشنی آتش در آرامش زیستند، تا آن‌که تقدیر، نقشی تازه بر دفتر سرنوشتشان نگاشت.
روزی، در میانه‌ی کارگاه چوب و سکوت، پرهام—که دست‌هایش همیشه مایه‌ی آبادانی بودند—در لحظه‌ای از خشم و اندوه، دست به کاری نهاد که برگشت‌ناپذیر بود. در غفلتی تلخ، خون مهرون، فرزند روشن‌سرشت پریِ چشمه‌ساران، بر دستان او نشست.
همان دم، دریا زار زد، باد نالید و کوه به خروش آمد. ناهید، بانوی آب‌ها و نگهبان فروهران، که نشانی از ستاره‌ای نقره‌ای بر پیشانی داشت، بانگ خشم خود را از دریا به آسمان رساند.
آرمیتا و پرهام، آگاه از نیروی این اندوه کهن، پیش از دمیدن سپیده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
در شبِ سکوتِ کوهستان، پرهام دستان لرزان آرمیتا را در دستان پینه‌بسته‌اش گرفت؛ چشمانش، همچون شعله‌ای خاموش در ظلمت، از اندوه می‌درخشید. با صدایی که گویی از دل سنگ برمی‌خاست، گفت:
«آرمیتای من… در برابر تقدیر، تنها نیستی. این سرنوشت را ما نخواندیم، اما اکنون بر دوش نوزادی‌ست که هنوز نامش با باد زمزمه نشده. جایی میان نور و تاریکی، راهی باید باشد… آیا آن که در دژاورنگ خانه دارد، هیچ نوری در این تاریکی نشان‌مان نداد؟»
آرمیتا، با اشک‌هایی چون شبنمِ داغ بر گلبرگ سوخته، سر فرو انداخت و آهسته گفت:
«گفت… که تنها راه، بازگشت است… به همان غار سپندارمذ. در شانزده‌سالگی، دخترمان باید هفت دروازه‌ی آزمون را بگشاید. تنها در آن زمان، شاید پرده‌ی این نفرین کنار رود. اما پرهام… او هنوز کودکی‌ست، چطور باید او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
خوابِ سیاه
در آن شب خاموش، که ستارگان نیز گویی از دیدن زمین روی برگردانده بودند،
ناورا در بستر چوبی‌اش غنوده بود. نفس‌هایش آرام، اما رویاهایش ناآرام بودند.
جهانی دیگر، بی‌خبر از چشم آدمیان، بر او گشوده شد…
او در دشتی قدم می‌زد، به رنگ سبز ناب، با گل‌هایی که چون زبان نور با او نجوا می‌کردند.
در میانه‌ی راه، چشمه‌ای بود؛ زلال، درخشان، خاموش چون دل معبدی پنهان.
ناورا خم شد، لب بر آب زد…
و قطره‌ای از دهانش بر سطح چشمه افتاد.
در لحظه‌ای، آب به سیاهی فرو رفت.
رنگ دشت پرید. سبزه‌ها سوختند. گل‌ها خاموش شدند.
درختان، در آتش بی‌دود فرو ریختند و زمین لرزید.
از دل چشمه، دستانی بیرون آمدند؛ کشیده، سرد، از جنسی تاریک‌تر از سایه.
آن‌ها سوی ناورا چنگ زدند، تا او را به قعرِ بی‌پایان شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
زمزمه‌ی باد و سایه
در کوچه‌ای خاموش، آن‌گاه که خورشید خود را پشت سقف‌های کاه‌گلی پنهان می‌کرد، ناورا تنها بازی می‌کرد.
اندکی آن‌سوتر، کودکانی گرد زنی افتاده بودند؛ با سنگ و تره‌بار گندیده، خشونتی ناآشنا بر پیرزنی خمیده فرو می‌ریختند.
ناورا آرام از جا برخاست.
چشم‌هایش، در خاموشی خویش، حاوی تندبادی در کمین بود.
بی‌درنگ جلو رفت. گفت:
«اگر دست برندارید، خشمم را خواهید چشید… نفرینم را باور کنید.»
کودکان با شنیدن نام او، گویی از سایه‌ای شوم گریخته باشند، پراکنده شدند.
او کنار زن زانو زد.
با دستانی کوچک اما دل‌دلیر، خاک را از چهره‌اش زدود.
چشمان پیرزن، چون مه، خیس و شفاف، در چشم‌های ناورا خیره ماند.
بی‌کلام، ناورا برخاست، دوید به خانه.
نان خشکی و کوزه‌ای آب برگرفت و بازگشت.
زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مهر دانا
در غروبی نارنج‌گون، آرمیتا و پرهام با گام‌هایی سنگین و دلی پر از بیم، از جاده‌ی باریکی که میان صخره‌ها می‌پیچید، گذشتند. مقصدشان شهری بود که بر فراز تپه‌های بلند می‌درخشید—شهری با دیوارهایی از سنگ سفید و برج‌هایی پوشیده در پیچک‌های بنفش؛ ورجینا، دیار فرزانگان.
در میانه‌ی آن شهر، بر بلندای پلکانی از سنگ که به آسمان می‌رفت، معبدی قرار داشت که در دلش تنها یک اتاق بود: تالار سکوت، جایگاه دانای کل—فرزانه‌ی جاودان و نگهدار لوح‌های ناپیدا.
پرهام در را گشود. فضای درون معبد سرد و بی‌صدا بود، بوی کاغذهای کهنه و دود صندل فضا را پر کرده بود.
آرمیتا کودک را در آغوش داشت. دانای کل، با ردايی ساده اما از تار و پود نوری نامرئی، روبه‌رویشان نشسته بود. چشمانش چون حوضی بی‌انتها بود، و نگاهش چنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
(ورود به سپنته)

در مه صبحگاهی، کوه‌های خاموش، چون نگهبانانی فراموش‌شده، سایه بر راه افکنده بودند. آرمیتا و پرهام، در سکوت، دخترشان را تا پای پله‌های سنگی همراهی کردند. پله‌هایی که در دل کوه، چون رگ‌هایی از جنس زمان، بالا می‌رفتند تا به آستانه‌ی معبد سپنته برسند.
ناورا، در حالی که ردایی خاکستری به تن داشت و موهایش زیر مه پنهان بود، رو به مادر کرد. آرمیتا با نگاهی که نیمی عشق بود و نیمی واهمه، گفت:
- از این‌جا به بعد… دیگر تویی و سایه‌ی راهت.
پرهام چیزی نگفت. تنها، کف دستش را بر شانه‌ی دختر نهاد و از پشت آن نگاه سنگین، تمنایی ناپیدا گذر کرد. این‌که کاش می‌شد دنیا را با دو دست پدرانه از آسیب دور کرد. ناورا، بی‌هیچ حرفی، بالا رفت. در بالاترین نقطه‌ی کوه، دری بلند با حکاکی‌هایی از آتش، آب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا