- تاریخ ثبتنام
- 5/4/25
- ارسالیها
- 15
- پسندها
- 32
- امتیازها
- 40
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
(نخستین آینه)
ناورا بر سکوی سنگی نشست. آتش کمفروغ درون معبد سپنته میلرزید، و پیر نریمان، با صدایی آرام اما نافذ گفت:
- این نخستین آینه است، دختر تاریکی و روشنی… در آن، با زخمی قدیمی روبهرو خواهی شد. به یاد داشته باش، در دل خشم، همیشه انتخابی هست.
ناورا پلک بست. لحظهای بعد، خود را در هیبتی دیگر یافت. زنی بود با ردای خاکستری، در دل سرزمینی که باد زوزه میکشید و آسمان چون خاکسترِ سوخته بود. کمر خمیده، چشمی پر از اندوه. درونش میدانست: «این زن، همسرش را در جنگی ناعادلانه از دست داده. مردی پیر، با دستی لرزان اما بیرحم، شوهر او را به اتهامی ناحق به قتل رسانده بود.»
کینه چون ماری درون سینهاش میپیچید. او برای انتقام آمده بود. مزرعهی پیرمرد دور نبود. با گامهایی سنگین، از میان خارزار...
ناورا بر سکوی سنگی نشست. آتش کمفروغ درون معبد سپنته میلرزید، و پیر نریمان، با صدایی آرام اما نافذ گفت:
- این نخستین آینه است، دختر تاریکی و روشنی… در آن، با زخمی قدیمی روبهرو خواهی شد. به یاد داشته باش، در دل خشم، همیشه انتخابی هست.
ناورا پلک بست. لحظهای بعد، خود را در هیبتی دیگر یافت. زنی بود با ردای خاکستری، در دل سرزمینی که باد زوزه میکشید و آسمان چون خاکسترِ سوخته بود. کمر خمیده، چشمی پر از اندوه. درونش میدانست: «این زن، همسرش را در جنگی ناعادلانه از دست داده. مردی پیر، با دستی لرزان اما بیرحم، شوهر او را به اتهامی ناحق به قتل رسانده بود.»
کینه چون ماری درون سینهاش میپیچید. او برای انتقام آمده بود. مزرعهی پیرمرد دور نبود. با گامهایی سنگین، از میان خارزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر