• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرزند تاریکی معشوق نور | فاطمه موسی عرب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fatemehedalat@
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 573
  • کاربران تگ شده هیچ

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
(نخستین آینه)

ناورا بر سکوی سنگی نشست. آتش کم‌فروغ درون معبد سپنته می‌لرزید، و پیر نریمان، با صدایی آرام اما نافذ گفت:
- این نخستین آینه است، دختر تاریکی و روشنی… در آن، با زخمی قدیمی روبه‌رو خواهی شد. به یاد داشته باش، در دل خشم، همیشه انتخابی هست.
ناورا پلک بست. لحظه‌ای بعد، خود را در هیبتی دیگر یافت. زنی بود با ردای خاکستری، در دل سرزمینی که باد زوزه می‌کشید و آسمان چون خاکسترِ سوخته بود. کمر خمیده، چشمی پر از اندوه. درونش می‌دانست: «این زن، همسرش را در جنگی ناعادلانه از دست داده. مردی پیر، با دستی لرزان اما بی‌رحم، شوهر او را به اتهامی ناحق به قتل رسانده بود.»
کینه چون ماری درون سینه‌اش می‌پیچید. او برای انتقام آمده بود. مزرعه‌ی پیرمرد دور نبود. با گام‌هایی سنگین، از میان خارزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
باد، بوی خاک باران‌‌نخورده و نخل‌های سوخته‌ی جنوب را در دالان آینه پیچاند. سکوت، چون پارچه‌ای سنگین بر دوش سکوی سنگی افتاده بود. ناورا، با چشمانی که هنوز بوی آزمون نخست را داشت، بی‌کلام بر دل آینه نشست. نریمان، از دل مه، با صدایی که گویی از سینه‌ی کوه می‌تراوید، گفت:
- این بار، نه خشم، که زر است که قلبت را خواهد سنجید. ببین، آیا زر، تاریکی‌ات می‌شود یا نوری‌ست که از آن می‌روید؟
آینه، آرام، همانند سطح دریا در لحظه‌ی پیش از طوفان، او را در خود کشید و ناورا، چشم گشود در سرزمینی پر نعمت. نامش «آویتا» بود. مردمان خوش‌رو، رودهای سرشار، باغ‌های شکوفه‌بار. و او، پادشاه بود؛ نه، پادشاهی که دل مردم بر تختش بود. روزها گذشت تا فرستاده‌ای از «آرامان» به دربار رسید. پادشاهی جنگ‌طلب، که صلح را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نریمان به ناورا گفت:
- اکنون، آزمون سوم تو فرا رسیده است. در این پرده از سرنوشت، تو باید راهنمای قومی باشی که در تاریکی گم شده‌اند.
آینه‌ی اسرار، ناورا را بلعید، و چون موجی از نور و سایه، او را به سرزمینی افکند که شکاف میان فقیران و توانگران، همچون دره‌ای عمیق دهان گشوده بود. در این دیار، نغمه‌ی مهربانی خاموش گشته و نسیم شفقت، از کوچه‌ها رخت بربسته بود. در سایه‌ی دیوارهای فرسوده، پیرزنی نحیف و خمیده، با چشمانی خاکستری و تهی از زندگی، به سوی ناورا آمد. صدایش، چون نسیمی سوگوار در گوش ناورا پیچید:
- ای دختر سپندارمزد... ترحم کن. چندین روز است که مزه‌ی نانی یا گرمای غذایی را نچشیده‌ام.
ناورا، با صدایی که مهر از آن می‌تراوید، پاسخ داد:
- ای مادر، نخست بگو که این سرزمین چگونه در ظلمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
درمیس، چونان شبحی از سیاهی، بر پلکان سنگی سیاه‌چاله قدم می‌زد. سایه‌ی پلیدش بر دیوارهای نمناک چون ماری می‌لولید. او به آرامی به پیردانای زنجیر شده نزدیک شد و گفت:
- ای پیر دانا، ای روشنی‌بخش خاموش شده!
به من بگو، آیا می‌خواهی از این ظلمات رهایی یابی؟ آیا طالب نجاتی به بهای نوری که در دل داری نیستی؟
پیردانا، که زنجیرها چون مار بر اندامش چمبره زده بودند، سر خویش را بلند کرد. چشمانش، گرچه در رنج، هنوز آکنده از فروغی کهنه و جاودانه بود. با صدایی آرام اما استوار پاسخ داد:
- نور را به بهای نجات نمی‌فروشم، ای فرزند ظلمت. زیرا آنکه نورش را در بازار تباهی سودا کند، دیگر هرگز بوی رستگاری نخواهد شنید.
درمیس با خنده‌ای که دیوارهای سنگی را می‌لرزاند، پوزخند زد:
- ای پیر، آیا هنوز در وهم خویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
درمیس، جادوگر نقاب‌دار تاریکی، بالای سر جسد نیماک خم شد، با انگشتانی استخوانی و سرد، تکه‌ای از مغز او را همچون گوهر نفرین‌شده‌ای برگرفت و در توبره‌ی چرمی‌اش نهان ساخت. آنگاه به نزد کاهان آمد، درحالی‌که بوی مرگ و نیرنگ از ردایش می‌تراوید. گفت:
- اکنون، ای کاهان، سخن تو و من، حجت است بر این مردمان کوردل. اما چیزی از تو خواهم که نه برای خود، که برای شکوه خودت است؛ قطره‌ای از چشم تو، تا مرا دست‌افزار تسخیر دل‌هایشان سازد.
کاهان، که نام «حکومت بر دل‌ها» را شنید، در چشمانش برقی زد چون شعله‌ی آز. درمیس شیشه‌ای باریک از پوست مار بیرون آورد.
کاهان قطره‌ای از چشمان خویش در آن چکاند، و از آن دم، جادوی «چشم‌فریب» در شهر روان شد. درمیس، چون سایه‌ای در باد، در کالبد آدمیان خزید، و نخست، قربانی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Fatemehedalat@

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
32
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
و در همان دوران، در کوچه‌ای دور از زر و شکوه، زنی زیباروی به نام فریبا در خانه‌ای محقر روزگار می‌گذراند. شوهرش، مردی سخت‌کوش و خوشنام بود، اما اجل، چون تیری زهرآگین، از دل آسمان آمد و در شبی سرد و خاموش، جان او را گرفت. فریبا، با چشمانی خسته و دلی خالی، به پنجره‌های روشن همسایه خیره می‌شد؛ خانه‌ای که پر بود از خنده‌ی کودکان، عطر نان گرم و آوای زندگی. در دلش ابتدا حسرتی خاموش جوانه زد. اما حسرت، چونان ماری خزنده و تاریک، در جانش پیچید و آرام آرام به حسادت بدل گشت. او هر شب با خنجری از آه، در سایه دیوار خانه‌ی همسایه، اشک می‌ریخت. درمیس، که بوی سیاهی را از فرسنگ‌ها می‌شنید، در هیبت زنی سالخورده و مهربان ظاهر شد. با صدایی که زهر را در شهد می‌آمیخت، در گوش فریبا زمزمه کرد:
- حق تو بیش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا