• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,562
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جانْفزا
نام نویسنده:
محدثه اکبری
ژانر رمان:
تراژدی، عاشقانه
کد رمان: 5846
ناظر: Raha~ Raha~

خلاصه:

دختر و پسری از طبار لیلی و مجنون... عاشقانی که به نظاره یکدیگر از دور خو گرفته‌اند... .
روزی از روز‌های عاشقی، که درد دوری بر یکی از عشاق سخت می‌گیرد، برای بازگوی عشقش به سمت دلبر می‌رود؛ دلداده‌ای را که در کنار محبوبش می‌بیند به مجنونی واقعی بدل شده، قصد می‌کند سر به بیایان بگذارد؛ اما... .

دوستان جانْفزا یعنی: روح انگیز، روح پرور یعنی کسی یا چیزی که روحمان را جان میدهد، رشد میدهد، آرامش میدهد.
 
آخرین ویرایش

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,124
پسندها
23,686
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای ضبط‌شده‌ای که شماره ۵۴ را صدا زد، مرد مراجعه‌کننده را از فکر خارج کرد. از روی صندلی‌های فلزی درون بانک از کنار دختر بچه‌ای زیبا و دوست داشتنی بلند شده به سمت میز سوگل رفت، روی صندلی چرخ داری نشسته دستانش را روی میز گذاشت و از او درخواست کرد کاری که می‌خواهد را انجام بدهد.
بعد از به انجام رساندن کار مراجع، احساس گرسنگی زیادی کرد، تصمیم گرفت به آشپزخانهٔ نقلی بانک برود. از جایش که بلند شد، سونیا صدایش زد و آهسته پرسید:
- کجا میری؟
- گرسنم شده ناجور، میرم ببینم توی آشپزخونه چیزی پیدا می‌کنم بخورم یا نه؟
صدای تلفن میز سونیا که بلند شد نگاهش کرده و سپس پاسخ سوگل را داد:
- آها. برو اگه پیدا شد که هیچ، نشد، من فقط شکلات دارم.
دست بر شانه سونیا نهاده و لبخند زد.
- شکلات رو که خودمم دارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
از آن سو قلبش به او تشر زد، می‌خواست یا نمی‌خواست دلش رویا بافته بود! انتظار کشیدنش این را نشان می‌داد.
«اشکال نداره یکم توی صف بشینه، اینجوری قلب مضطربم آروم می‌گیره، هرچند مدت زمان آرامشش کمه ولی احساس می‌کنم به همین زمان کوتاه هم راضیه.»
با فکر بعدی تیری دیگر به قلبش نشست.
«اما چرا باید با دیدنش قلبم آروم بگیره؟»
چشمانش را ثانیه‌ای روی هم گذاشت تا فکرهایش را دور براند. ته‌مانده شکلات را قورت داد و رو به غریبه‌ترین آشنایش که حالا در مقابلش نشسته بود، با تمانینه پرسید:
- چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟
مرد نگاه مشتاقش را به سوگل و سپس به دو سویش که در یک طرف خانمی مشغول پر کردن فرمی برای باز کردن حساب بانکی بوده و در طرف دیگر مردی مشغول امضا پرونده برای ضامن شدن انداخت. دوباره شب چشمانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صورتش از فکر به آقای رییس یا همان بنیامین‌خان مچاله شد. آری! او از بنیامین دلزده بود، کلاً از کسانی که پاپیچش شوند و به حرکاتی که دوست ندارد اهمیت نداده انجامش دهند بدش می‌آمد و بنیامین نسخه‌ای کامل از چنین انسانی بود. با اخم روبه سونیا کرده، ضربه ای به بازوی او زد و گفت:
- به کارت برس!
مانتوی سرمه‌ایش را که با نوار مغزی‌های قرمز رنگ تزیین شده بود کمی مرتب کرده و به سمت محل موردنظر راه افتاد.
صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش سکوت نه‌چندان زیاد بانک را برهم می‌زد. هر قدمی که جلوتر می‌گذاشت نگاهش را از روی همکاران آقا و خانمش می‌گذراند.
به اتاق رییس که پر شده از عطر خوشبو صاحبش بود، رسید، با انگشت وسطش تقه‌ای به‌در شیشه‌ای زد و بعد از «بفرمایید» او وارد شد.
صدای «سلامش» سبب شد بنیامین سرش را بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سوگل به لب‌های قلوه‌ایِ و کوچک مرد خیره شده و با دقت به سخنانش گوش سپرد.
- ولی بعدش با خودم فکر کردم... .
سرش را پایین انداخت، از گفتن کلماتی که در ذهن چیده بود خجالت می‌کشید. گفتنش برایش سخت و از عکس‌العمل سوگل واهمه داشت. با انگشت‌های دستش مشغول بازی شده ادامه داد:
- قلب من بشکنه بهتر از اینه که قلب مادرم شکسته بشه، این شد که، ازش خواستم اجازه بده خودم باهاتون صحبت کنم.
سوگل متعجب گشته و شک کرد که منظور او چیست! دستانش از استرس یخ بسته و پاهایش می‌لرزید. اما بازهم می‌خواست حرف او را تا آخر گوش کند پس به این دلیل که یک وقت ضایع نشود به چشم‌های دلنشین او زل زده و گفت:
- من منظورتون رو متوجه نمیشم.
کامیون بدون کَفیِ تمیز و سفید رنگی که از خیابان مقابلشان می‌گذشت برای ماشین جلویی بوقی کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
زن عصبی به سمتش برگشته و در حالی که دست بر شانه خود داشت با تشر گفت:
- خانم حواست کجاست؟
سوگل با صدای بلند زن به خود آمد، افراد حاضر در بانک سر گردانده و آن دو را نگاه می‌کردند؛ سوگل وقتی متوجه منظور زن شد دست راستش را روی سینه‌اش قرار داد و عذرخواهی کرده و پس رفتن زن به راهش ادامه داد.
سونیا که منتظر برگشتنش بود و از همان لحظهٔ ورود او به بانک تماشایش می‌کرد، به محض آنکه سوگل سر جایش نشست صندلش را سر داده و به سمتش رفت. متعجب پرسید:
- سوگل؟! چی شدی؟ خوبی؟ چرا ماتت زده؟! نکنه گشنگی بهت فشار آورده؟!
با دیدن حال دخترعمویش که بی‌حرف و بدون پلک زدن به نقطه‌ای خیره بود، تکان محکمی به تن او داد، سوگل که از بهت درآمد اطرافش را نگاه کرده دست‌آخر به سونیا نگرید، گیج و منگ پرسید:
- چیزی گفتی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سوگل نگاهی به دختر عمویش انداخت و ماجرا را برای او تعریف کرد. واو به واو! سونیا نیز هر لحظه متعجب‌تر می‌شد، حرف‌های سوگل که پایان یافت گفت:
- دروغ؟! پس الکی نبوده که هرروز میومده! الکی نبوده بااینکه ما مشتری نداشتیم اما منتظر می‌موند که تو کارش رو انجام بدی!
سونیا سر تکان داده با لبخندی که دندان‌هایش را نمایان می‌‌ساخت گفت:
-‌ ببین خدا چقدر دوست داره که تا مهرش به دلت افتاد تقدیمت کرد.
به نشانه فهم سرتکان داده و ابرو بالا فرستاد.
- پس آقا عشق بهش فشار آورده!
سپس دستانش را بالا برده و سرش را به سمت آسمان گرفت، با لبخندی شیطنت وار به سوگل نگاه کرد و ادامه داد:
- خدا شانس بده، به این دوتا دوتا عاشق پیشه می‌دی، من به یه خواستگار خوبش هم راضیما!
سوگل دستش را بلند کرده به دست‌های سونیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بنیامین خواست بازهم اعتراض کند که موبایلش زنگ خورد، تماس از سوی فردی بود که باید خبری بسیار مهم را به او می‌رساند، «ببخشیدی» گفته و دکمه وصل تماس را زد.
***
تفلنش که پایان یافت دیگر خبری از سونیا و سوگل نبود. هر دو در سمندی زرد رنگ نشسته و سونیا غرولند کنان خود را باد میزد. نیشگونی از بازوی سوگل گرفته و گفت:
- دلم می‌خواد خفت کنم، چرا نذاشتی برسونتمون؟
سوگل همانطور که بیرون را نظاره می‌کرد با بی تفاوتی گفت:
- دوست نداشتم باهاش برم.
سونیا چمنزار نگاهش را در کاسه چرخاند و حرصی گفت:
- خوب آخه می‌ذاشتی من باهاش می‌رفتم، می‌ذاشتی یه بارم شده تو ماشین به اون قشنگی سوار می‌شدم.
بادبزن را از دست سونیا قاپیده و خیلی ریلکس گفت:
- ماشین ماشینه سونیا جان، چه پیکان باشه چه فراری.
سونیا تنه‌ای به سوگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
می‌خواسته بیاد باهام صحبت کنه ولی اون گفته قلب خودش بشکنه بهتر از شکستن قلب مادرشه. منظورش این بوده که ممکنه من جواب منفی بدم!
لبخندش رنگ گرفت، به سمت سونیا چرخید و با شوق گفت:
- می‌خوام بری برام از پاساژ (....) درباره‌اش تحقیق کنی! مغازه خودش طبقه سومه از مغازه دارا بپرس چی جور آدمیه، اسمش میلاد حیدریه. عصری برو لطفاً. مجبوری برام برادری کنی!
سونیا دفترچه توی دستش را پایین آورد و متعجب گفت:
- می‌خوای قبول کنی؟
از سونیا فاصله گرفته و با تبسمی جواب داد:
- نمی‌دونم ولی، می‌دونم که ازش خوشم میاد، اخلاقش به دلم نشسته، اون چشمای مشکی و جذابش من رو جذبش کرده... .
نگاه از سونیا گرفته و گفت:
-حالا تو تحقیقت رو بکن. همین صبح که نمیخوام باهاش عقد کنم!
با خواهش ادامه داد:
- اینکار رو برام می‌کنی ؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا