• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سرزمین آتلانیس (طلسم عاشقی) | نگین کاربر انجمن یک ‌رمان

  • نویسنده موضوع جادوگرکلمآت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 386
  • کاربران تگ شده هیچ

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سرزمین آتلانیس (طلسم عاشقی)
نام نویسنده:
نگین
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی
کد رمان: 5849
ناظر: سارابـهار❁ سارابـهار❁


خلاصه: ترس و واهمه آن جنگل مخوف بر تن و روح‌اش قالب شده بود؛ از آبشار جادویی که دنیایی فراتر از آنچه در ذهن‌اش بود شکل گرفته بود، واهمه داشت و به دنبال راهی برای گذشت از جزیره اتلانتیس، جزیره گمشده‌ی نفهته در آبشار بود!
اما چه بسا گرفتار خاطرات از یادرفته‌ی بدِ کودکی‌اش، شده بود.
(سعی کردم رمان متفاوتی و شروع کنم که به دور از کلیشه باشه؛ در ضمن من سه سال تموم وقتمو به این رمان گذاشتم و فقط در ذهنم پرورشش دادم؛ ممنون میشم‌ اگه مشکلی داشت به من ‌اطلاع بدید)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,113
پسندها
24,128
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
در خاندان رزم‌آراها دختر داشتن به معنای فلاکت بود، گویا دوره ۲۰۲۵ در تغییر بود و کم‌کم مردم‌های ما شبیه دوره‌های پیامبران مثل کافرها شده بودند؛ البته این را هم بگویم که شروع این طرز فکر احمقانه فعلا از خانواده رزم‌آراها بود. آن‌ها این عقیده را داشتند که دخترها فقط موجب نحسی خانواده می‌شوند و کسی که دختر داشته باشد باید، - تاکید می‌کنم باید - دخترش را زنده زنده خاک کند یا سرش را زیر آب کند.
مری عروس خوانواده رزم‌آراها با چهار فرزند پسر دوباره طعم بارداری را چشید؛ اما این حاملگی‌اش فرق‌هایی داشت.
روزها پشت هم سپری می‌شد، ماه ششم، ماه هفتم و ماه هشتم را سپری کرد و به ماه نهم رسید.
تمامی سونوگرافی‌های تهران را از سر گذراندند و حتی به خارج کشور هم پناه بردند اما به نظر آن‌ها همه دکترها یه مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشم‌هایش را به درخت‌های برافروخته دوخت؛ درخت‌هایی سر به فلک کشیده و بزرگ درخت‌هایی که از بزرگی‌شان، معلوم بود درخت‌هایی با سن بالا هستند.
به دخترک زیباروی کنارش چشم دوخت، قطعا می‌توانست در کنار فیلم‌برداری‌اش از دخترک کنارش هم ‌به قول معروف خواستگاری کند.
از فکر بر آن که روبه‌روی دخترک زیبای موردعلاقه‌ش زانو بزند و حلقه طلایی رنگی که بر روی آن تک نگین زیبایی ظاهر بود را بر لای انگشت‌های ظریف و سفیدش بگذارد لبخند بر لبش نشست.
لیلا در کنار شعیب ایستاد و آرام لب زد:
- شعیب، به نظرت کار درستی کردیم که تنها اومدیم این‌جا؟
شعیب از ترس دخترک تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌ترسی؟
دخترک از لفظ ترس که شعیب به او داد اخمی کرد و گفت:
- نخیر نمی‌ترسم، ولی دلشوره بدی دارم.
پسرک لبخندی زد و بی‌توجه به حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
اردلان برادر بزر‌گ‌ترش از جایش برخاست، با آرامشی که معمولاً آرامش قبل از طوفان بود به سمت آنیدا گریان رفت و بازویش را گرفت و از زمین او را بلند کرد؛ رو به مادرش گفت:
- تنبیه این باشه برای من.
آرمان ترسیده گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی اردلان؟
آنیدا عزیزکرده آرمین بود؛ و آرمان نمی‌خواست حتی یک خراش بر روی او بی‌افتد؛ نه تنها عزیزکرده آرمین بلکه عزیزکرده بزرگ خاندان هم بود؛ تک نوه دختری حاج علی بود!
اگر او می‌فهمید این‌ خوانواده چه افکار پلیدی برای آنیدا معصوم دارند قطعا دعوای بزرگی بر پا خواهد شد؛ حاج علی از چشم‌هایش بیشتر مراقب آن دختر بود حتی یک بار در کودکی وقتی آنیدا خراب‌کاری می‌کرد مادرش به قصد تنبیه به دخترش نزدیک می‌شد، ولی حاج علی با اقتدار محکم ل*ب می‌زد:
- اگه یک تار موی او اسیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آنیدا با لحن بچه‌گی‌اش با مظلومیت گفت:
- مگه چی کار کردم داداشی؟
اردلان ناگهان چنان فریادی زد که دخترک روی زمین خشک، نشست و خودش را در ب*غل گرفت:
- به من نگو داداشی عوضی!
یک لحظه چشم‌های اردلان از این حال دخترک که بی پناه روی زمین نشسته بود و در خود جمع شده بود، پر از نگرانی و دلسوزی شد.
اما با یاد کاری که باید بکند دوباره اخم‌هایش در هم رفت، از نشسته بودن آنیدا استفاده کرد و سوار ماشین مشکی رنگ‌اش شد و با تیکافی ماشین‌اش را با سرعت به حرکت در اورد و از آن‌جا دور شد.
آنیدا با شدت از جایش برخاست و چند قدمی را دنبال برادرش رفت و با گریه او را صدا زد؛ اما عجیب بود که اردلان صدایش را می‌شنید اما به بچه 11 ساله پشت سرش رحمی نکرد!
مگه گناه آن دختر چه بود که آن را چنین محکوم کرد؟ دخترک از ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
از ترس دستانش را دورش پیچید و خود را ب*غل کرد؛ گویا تنها همدمش در این جای تاریک و ترسناک خودش بود و بس!.
از حقیقت فرار می‌کرد و با خود زمزمه می‌کرد:
- این‌ها همش خوابه؛ الان داداش آرمین میاد منو از خواب بیدار می‌کنه.
فکرش پیش آرمین و آرمان بود، داداش‌هایش که همیشه در مقابل زورگویی‌های اردلان و ارسلان پشت دخترک بودند و نمی گذاشتند آن‌ها خواهرکشان را اذیت کند؛ ولی الان کجا هستند؟ چرا به داد آنیدا نمی‌رسیدند؟
با صدای زوزه گرگ دخترک هراسان به اطرافش نگاه انداخت؛ او می‌ترسید که خوراک گرگ و یا موجودات ترسناک دیگر شود، همان‌طور ‌که قطره‌های اشک یکی پس از دیگری از چشم‌هایش بیرون می‌ریختند شروع به راه رفتن کرد. او نمی‌دانست در این جنگل بزرگ و پهناور باید به کجا برود؟
آیا کسانی در این جنگل زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آنیدا از ترس جسد‌ها جیغ می‌کشید، پاهایش می‌لرزیدند و نمی‌توانست بایستد.
ترس در تمام بدنش رخنه کرده بود، بدنش می‌لرزید و اختیاری به خود نداشت؛ زبانش بند آمده بود و دیگر جیغ هم نمی‌توانست بکشد.
کم‌کم نفسش تنگ شد و لحظه به لحظه بدتر میشد، چشم‌هایش روی هم می‌رفت و می‌ترسید در کنار جسد‌ها بی‌افتد و او هم خوراک جانور‌ها شود.
در لحظه اخر هم با خود می‌جنگید و نمی‌خواست بی‌هوش شود، او از تنها بودن با آن‌همه جسد می‌ترسید.
نتوانست با خود مقاومت کند، به حالت ارامی روی آن‌همه استخوان دراز کشید و دیگر چیزی نفهمید.
شاهان که از دور شاهد جان دادن آن دختر بود، دیگر ایستادن را جایز ندانست.
آن دختر نباید از دست می‌رفت؛ او باید زنده می‌ماند و دنیایش را نجات می‌داد، او باید از کسایی که او را به این حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

جادوگرکلمآت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/4/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
58
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نشستن بس بود او باید می‌رفت، این جنگل شکل و روی زیبایی و به همراه داشت اما در باطن پر از سیاهی بود.
عقب گرد کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید؛ ناخوداگاه بدون اینکه بخواهد روی تخته سنگ درشت قرمز رنگی لگد کرد، با پا گذاشتن روی آن سنگ گویا قدرت پاهایش را از دست داد، روی زمین فرود امد و با شتاب به زانو زمین خورد.
زانوهایش روی سنگ ریزه‌ها فرود آمده بود و از درد به گز‌گز در آمدند؛ از درد و بیچاره‌گی دوباره زد زیر گریه‌.
سرنوشت او را چرا با سیاهی نوشته بودند؟
چرا هر چی می‌خواهد برعکسش برایش پیش می‌آمد؟ این دیگر چه نحسی بود که دامن گیرش شده بود.
با درد از جایش بلند شد هنوز خود را نباخته بود؛ با پاهای پر از درد و زخمی به راه افتاد، باید از این جنگل نحس می‌رفت، حتما تا الان یک نفر به دنبالش امده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا