- تاریخ ثبتنام
- 21/5/19
- ارسالیها
- 5,179
- پسندها
- 14,440
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 30
سطح
21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
***
چند روز به همین منوال گذشت، من روزی چند ساعت رو کنار شما بودم، و بعد کنار پدرتون برمی گشتم، حس بد دلشوره هر روز که میگذشت همراهم بود، از این سکوت کریستین حس مرگ میگرفتم، ولی می دئونستم این بیشتر ته دل پدرت رو خالی میکرد برای همین بهش رو حیه میدادم، و سعی میکردم از درگیری های فکریم پیشش نگم.تا اینکه اون روز شوم بلاخره رسید، سحر بود ما از سر شب نتونسته بودیم بخوابیم، من به شانه پدرت تکیه کرده بودم و هر دو سکوت کردم بودیم، که با صدای دویدن با شتاب هر دو از جا پریدیم که جرج وارد چادر شد، و با نفس نفس گفت:
- سرورم... ارتش... کریستین... پیشروی... رو شروع... کرده.
رو به جرج گفت:
- آماده باش بدید و برای نبرد حاضر بشید.
شمشیرش رو دور کمرش محکم کرد و گفت:
- این نبرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.