متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان منشور قدرت: سرزمین تاریان | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
***​
شاید همه بگن احساسات چیز عجیبیه ولی تا تجربه نکرده باشین نمی‌فهمین چی میگم، من الان وسط همین احساسات گیر کرده بودم ولی حس بزرگی در درونم منو به همراهی این زن که مامان صداش زده بودم مجبور می‌کرد حسی که می‌گفت این زن برای تو آرامش داره، همون حس مجبورم کرد که باهاش همراه بشم و باهم وارد باغی بشیم که در کلمه نفس‌گیر بود، درختای سروی که دور تا دور یاغ رو مثل سربازهای آماده یه خدمت گرفته بودن و جلوی اونا درختایی بود مثل درخت پرتغال ولی برگایی به رنگ سبز تیره داشتن و میوه هاشون به رنگ قرمز تیره بود انگار که به یه بسته خون نگاه کنی و جلوی اون درختا کنار راهی که به جلوی قصر می‌رسید گلایی به رنگ آبی، بنفش و نقره‌ای بود که می‌درخشیدن.
نگاهم به اون میوه های قرمز تیره بود، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پرینز

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
دردی که تو وجودم بود باعث شد دستام رو روی زمین بکشم خاک و چمن روی زمین تو دستم جمع شده بود تا اینکه در به اوج خودش رسید و صدام رو با فریاد آزاد کردم:
- آخ.
چند لحظه که گذشت حس کردم درد کمتر شد برای همین از جام بلند شدم و ایستادم که حس کردم یه چیزی پشت سرم تکون میخوره نمی‌تونستم ببینمش ولی می‌دونستم هست.
با بشکن مامان به جلوم نگاه کردم که دیدم یه آینه بزرگ ظاهر کرده توی آینه دوتا بال مثل بال‌های عقاب پشت سرم بودن، اول با شوک نگاهشون کردم ولی بعد از چند لحظه خواستم بگیرمش که بال راستی جلو اومد و تونستم توی دست بگیرمش که خیلی نرم بود ولی بال‌ها به هفت رنگ بودن، سر بال‌ها سفید بود بعد یه تیکه قرمز بود بعد آبی بعد سبز بعد نقره‌ای بعد طلایی و در آخر مشکی بود، بال وقتی کامل باز شد مثل یه عقاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
نگاه روی اون پرتقالی بود که خورده بودم چرا وقتی اون رو خوردم انرژی و قدرت زیادی رو توی خودم احساس کردم و انگار رخ واقعی من بود ولی الان من از اینکه دوباره از اون بخورم وحشت دارم این پوسته چیه؟ خدایا کاش یکی بود تا جواب من رو بده.
مادر دوباره ذهن خونی کرد و گفت:
- اگه واقعا می خوای بدونی که کی هستی بیا تو رو به جایی ببرم که جواب همه سوالات رو در مورد خودت داره.
دستم رو گرفت و در لحظه از حیاط به قصر رفتیم وقتی خواستیم وارد اونجا بشیم یهو نگاهم به لباسام افتاد من یه پیراهن نقره‌ای بلند تنم بود با صندل لا انگشتی‌، عجب ترکیب زاقارتی.
رو به مادر کردم و گفتم:
-من با این لباسا نمی‌تونم بیام.
نگاهم مادر اونجا بود که به لباسام افتاد و گفت:
- آره واقعا هم نمی تونی بیای.
و ادامه داد:
- تیلور.
بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
از بین رگال لباس لاجوردی را برداشت و کمکم کرد تا لباس نقره‌ای رو بیرون بیارم و اول یه پیراهن ابریشمی سفید رو پوشیدم و بعد شلوار لاجردی رو پوشیدم و بعد برام یک جفت چکمه سرمه‌ای رنگ آورد که روی لبه اون یه اژدهای نقره‌ای کار شده بود وسه ردیف زنجیر ازش آویزون بود و کمکم کرد تا اونا رو هم بپوشم.
در آخر کت لباس رو آورد که بپوشم که شامل یه کت پشت بلند بود که دور تا دورش رو با نخ طلایی و مهره های طلایی گلدوزی شده بود و بسیار فاخر بود ولی وقتی کت رو پوشیدم خیلی سبک بود انگار که اصلا نبود.
در آخر تیلور با یه شنل کوتاه اومد که شنل روش نقره‌ای بود و با خزهای سفید تزیین شده بود و زیرش قرمز.
تیلور شنل رو روی شونه چپم انداخت و با بندی که داشت از زیر دست راستم ردش کرد و روی سینه‌ام با یه سنجاق سینه شکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
در قلب اون درخت زنی بود که تنه اونو جوردی در بر گرفته بود که انگار جزئی از اون درخته.
نزدیکتر که رفتم دیدم زن موهاشن بافته شده و روی شونه‌اشه و لباسی به رنگ سبز به تن داره و چشماش رو بسته انگار خوابه اونقدر عمیق که نمی‌خواد بیدار بشه با تعجب گفتم:
- این زن دیگه کیه؟
مادر لبخندی زد و گفت:
- برات تعریف می کنم ولی فعلا یه دقیقه صبر کن.
رو به اون زن کرد و گفت:
- کامیل برای شاهزاده میز و صندلی بیار به همراه کتاب تاریخ تاریان.
دیدم که سه تا از شاخه های درخت اونقدر بلند شدن که دو تای اولی برام اول میز و صندلی رو آوردن و جلوم گذاشت و شاخه آخری یه کتاب قطور رو برام آورد و جلوم گرفت ‌، برش داشتم که شاخه‌ها سرجاشون برگشتن.
با بهت گفتم:
- دقیقا الان چه اتفاقی افتاد؟
مادر نفسی کشید و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,918
پسندها
14,031
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
پشت صندلی نشستم و کتاب رو باز کردم مقدمه کتاب اینطور شروع میشد:
«تاریان تاریخی به قدمت همه تاریخ دارد، و در تمامی ادوار تاریخ خون‌آشامان در این سرزمین زندگی کرده‌اند ولی جنگ های زیاد باعث شد نیمی از تاریخ تاریان در جنگ و کشتار سپری شود تا اینکه هلنوس پیشگویی کرد که مردی از تبار ومپایرس‌ها بر می‌خیزد و تمام تاریان را زیر یک حکومت واحد متحد می‌کند. با این پیشگویی مردم تاریان امید جدیدی برای داشتن قهرمان و پادشاه داشتند و در این میان رومن اکسترا از میان مردم برخاست و با جنگ مقابله کرد و برای صلح تلاش کرد او به همه جای تاریان سفر کرد و با همه سران تاریان مذاکره کرد و همه را باهم متحد کرد و حکومت اکسترا را برای تاریان به ارمغان آورد ولی خود را لایق شاهی نمی‌دانست ولی همه مردم او را تشویق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا