- ارسالیها
- 4,918
- پسندها
- 14,031
- امتیازها
- 51,173
- مدالها
- 23
- سن
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
***
شاید همه بگن احساسات چیز عجیبیه ولی تا تجربه نکرده باشین نمیفهمین چی میگم، من الان وسط همین احساسات گیر کرده بودم ولی حس بزرگی در درونم منو به همراهی این زن که مامان صداش زده بودم مجبور میکرد حسی که میگفت این زن برای تو آرامش داره، همون حس مجبورم کرد که باهاش همراه بشم و باهم وارد باغی بشیم که در کلمه نفسگیر بود، درختای سروی که دور تا دور یاغ رو مثل سربازهای آماده یه خدمت گرفته بودن و جلوی اونا درختایی بود مثل درخت پرتغال ولی برگایی به رنگ سبز تیره داشتن و میوه هاشون به رنگ قرمز تیره بود انگار که به یه بسته خون نگاه کنی و جلوی اون درختا کنار راهی که به جلوی قصر میرسید گلایی به رنگ آبی، بنفش و نقرهای بود که میدرخشیدن. نگاهم به اون میوه های قرمز تیره بود، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.