• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان که من آلودهٔ عشقم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
که من آلودهٔ عشقم
نام نویسنده:
نسرین علی‌وردی
ژانر رمان:
عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5851
ناظر: Raha~ Raha~


خلاصه:
«سایه مقامی»، مدرس زبان انگلیسی، حدود یک سال قبل با پسر یکی از دوستان قدیمی پدرش، نامزد می‌شه. حالا نزدیک برنامه‌ریزی برای عقد و عروسی، تصادفا مچ نامزدش رو با یه دختر دیگه می‌گیره. گرچه نامزدش اصرار داره که قضیه اونجوری که خیال می‌کنه نیست...! حالا سایه باید به چشم‌هاش اعتماد کنه یا به نامزدی که آشنای چندین سالهٔ خانواده هست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,081
پسندها
23,903
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
و تنها به نام او


مقدمه:

راه خود را بی‌خودی کج می‌کنم
می‌دوم در کوچه‌ها، پس کوچه‌ها
گیج‌گیجی می‌خورم، راهم دهید
آرزوها، عشق‌ها گم کرده‌ام
می‌روم دنبال آن گم‌گشته‌ها...!

«شهریار»


عزیزان امیدوارم قصهٔ جدیدم به دل قشنگتون بشینه و پسند کنین.
♡منتظر دلگرمی‌های بی‌دریغتون هستم♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول:

کلید لعنتی توی دستم جا نمی‌شد. می‌خواستم بیندازمش توی قفل ولی نمی‌شد. دست‌هام می‌لرزید و رعشه تمام بدنم را تسخیر کرده بود. بیشتر تلاش کردم. آخرش هم دسته کلید از دستم افتاد کف کوچه و آن خرسی قرمزی که اول پاییز خریده بودیم، روی آسفالت بهم دهن‌کجی کرد. نفسم کش آمد. بدنم منقبض شد و تمام دنیا دور سرم چرخید. خودم را گم کرده بودم یا دنیا را؟ نمی‌دانم. اصلا دنبال چه می‌گشتم؟ نمی‌دانم. اصلا نمی‌دانم.
نرگس جلوتر از من خم شد و کلید را برداشت. در را برایم باز کرد و من بی‌آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم، با همان بغض توی گلویم، وارد شدم. حتی کلید را هم ازش نگرفتم. در آن لحظه، دیگر لازمش نداشتم. فقط قدم تند کردم و حیاط پَت و پهن را تقریبا دویدم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نگران بود. می‌دانستم. ولی نمی‌شد که چیزی را که دیدم هم بگذارد پای سوتفاهم. گفتم:
- چی داری می‌گی نرگس؟ بذارم برام توضیح بده؟ توضیح بیشتر از اون چیزی که دیدیم؟
- می‌دونم. به خدا می‌دونم چی می‌گی. ولی اینجوری که نمی‌شه. اول بشینین حرف بزنین، سنگ‌هاتون رو وا بکَنید، بعد. شاید ما واقعا اشتباه فهمیدیم.
چانه‌ام لرزید. چقدر دلم می‌خواست این چیزی که داشت می‌گفت راست باشد. چقدر دلم می‌خواست قبولش می‌کردم. ولی نمی‌شد. من هم اگر می‌خواستم، قلبم قبول نمی‌کرد. مثل فنجان‌های سفالی که از وقتی یکی‌شان تَرَک خورده بود، مادر آنها را در ته‌ترین نقطهٔ کابینت گذاشته و گفته بود: «دیگه از چشمم افتاد»، همه‌چیز در آنِ واحد از چشم من هم افتاده بود. احساسم لب‌پَر شده بود و این اصلا چیز آسانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
وقتی رسید پشت در، ایستاد. تقی زد و دستگیره را پایین کشید. قلبم هری پایین ریخت. چرخیدم و توی چهارچوب دیدمش. چشم‌هایش داشت نگرانی را فریاد می‌زد. و آن عینک مستطیلیِ نزدیک‌بینش، توی دستش چرخ می‌خورد. حتما تا همین چند دقیقه پیش، داشت برگه‌های امتحانی را اصلاح می‌کرد. و شاید حتی از گوشهٔ ذهنش هم نمی‌گذشت که چه از سر تنها دخترش گذشته.
قدمی آمد داخل و گفت:
- عافیت باشه!
خوب می‌دانستم این فقط یک مقدمه است. می‌دانستم آمده که ببیند چرا امروز پریشان به خانه رسیدم و باز هم خوب می‌دانستم که حالا می‌خواهد بداند چرا از وقتی رسیده‌ام، خودم را در این اتاق حبس کرده‌ام. موهای خیسم را دادم پشت گوش و لبخندی به زور روی لبم نشاندم. کامل داخل شد و آمد نزدیک‌تر. یک دسته از موهایم را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
توی دلم گفتم: «کاش بحثمون شده بود.» و بعد دنبال بهترین جمله گشتم. ولی نه! چیزی به ذهنم نیامد. همهٔ کلمات در ژرف‌ترین لایهٔ مغزم ته‌نشین شده بودند و من دستم بهشان نمی‌رسید. باز سرم را انداختم زیر. اما دوباره آوردمش بالا. کسی که باید خجالت می‌کشید، من نبودم. ولی حقیقت را هم نمی‌توانستم به آنها بگویم. مثلا...! مثلا می‌گفتم چی؟ می‌گفتم وقتی با نرگس داشتیم توی بازار می‌چرخیدیم، چشمم اتفاقی خورد به شیشهٔ یک کافهٔ لعنتی؟ می‌گفتم حسام را با آن دختره، ماندانا، دیدم و راه نفسم برید؟ می‌گفتم زد به سرم و رفتم کاسه و کوزه‌هایشان را به هم ریختم و آخر، حلقه را هم همانجا روی میز گذاشتم؟ که چی بشود؟ واقعا چی بشود؟ اینطوری حتی بدتر هم می‌شد. بی‌شک رابطهٔ میان دو خانواده به هم می‌ریخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
191
پسندها
796
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
سن
24
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
و لبخندی زد که محال است فراموشش کنم. فکر کردم: «اگه بدونه حسام چی‌کار کرده، بازم می‌تونه همینجوری برام لبخند بزنه؟» اصلا...؟ اصلا باورش می‌شد که حسام این کار را کرده باشد؟ فکر نمی‌کنم. شاید برای همین هم بود که سر شام، چیزی به پدر نگفت. نخواست درگیرش کند. خیال می‌کرد قضیه آنقدرها هم جدی نیست. فکر می‌کرد یک چیزی شده و ما بین خودمان حلش می‌کنیم. فقط یک اشارهٔ ریزی کرد و گفت:
- یکم ناخوشه. خودت که می‌دونی فرهاد...! دعوای زن و شوهری و این حرف‌ها.
و چشمکی به پدر زد و سر و ته ماجرا را هم آورد. پدر هم خندید و سری تکان داد و ما در سکوت سنگینی که به خاطر نبودِ خنده‌های هر شبم، سنگین‌تر هم شده بود، شام مفصلی خوردیم. بعد من سفره را همراه مادر جمع کردم و باز به اتاقم پناه بردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا