• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مانداب | نیلوفر اکبری نسب کاربر انجمن یک رمان

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
برای آخرین بار پاهایش در خاک نرم کنار حوض فرو رفتند. آب راکد، سیاه در نور مهتاب. سطحش را لایه‌ای از جلبک سبز تیره پوشانده بود. بوی گندِ آب مانده ترکیبی از لجن، برگ‌های پوسیده و چیزی شبیه گوشت فاسد در هوای سرد شب پیچید. حباب‌های کوچک گاز گه‌گاه از عمق بالا می‌آمدند و می‌ترکیدند، صدای خفیف "پوک" شان در سکوت شب واضح بود.
بوی تعفن مستقیماً به مغز استخوانش نفوذ کرد. معده‌اش چرخید، دهانش پر از بزاق ترش شد. دست چپش را محکم به شکمش فشرد، ناخن‌هایش از روی پارچهٔ شومیز سفید فرو رفتند. چشم‌هایش از اشک پر شد، اما پلک نزد. نمی‌خواست حتی یک قطره اشک روی گونه‌هایش جاری شود، نه اینجا، نه در برابر این حوضِ مرده.
شاخه‌های درختان قدیمی، پیچ‌خورده و کج، روی سطح آب سایه می‌انداختند. طرح‌های عجیبشان مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
صدا در گلوی لاوین خفه شد. حتی فریاد زیر لبی‌اش هم نتوانست از آن حس چسبناکِ ترس فرار کند. از پشت پنجره، هق‌هقِ گسستهٔ دختر به هوا چسبید، صدایی لرزان، پر از اشک‌های خفه‌شده:
- خب، لعنتی... من نمی‌خوامت!
حسابی می‌لرزید، اما کلمات را مثل تیغ پرتاب کرد:
- تو همیشه فقط یه دوست بودی... همین حسی که تو به من داری من به علی‌رضا دارم! بسه آ… .
سکوت ناگهانی فضارا سنگین‌تر کرد. سایه اصف روی دیوار بزرگتر شد، عضلات پشتش که از گوشه کنار رفته پرده بیرون زده بود، سفت و برجسته مثل مجسمه های باستانی بود. نفس هایش به اندازه ای عمیق بود که دنده‌هایش زیر پوست کشیده می شدند.
- هیس، دهنت رو ببند!
صدای اصف بود، اما انگار از گلوگاهِ جهنم بیرون آمده بود، خفه‌شده، مرطوب و بیش از حد آرام.
یک ضربهٔ خشک. دستِ اصف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***

به یک‌باره از تاریکی بیرون پرید. نه آرام، نه تدریجی، مثل کسی که از ارتفاع به درون آب یخ زده پرتاب شده باشد. چشمانش باز شدند اما دنیا پیش رویش تار بود، انگار پرده‌ای ضخیم از ابر روی مردمک‌هایش کشیده شده باشد. سعی کرد تن بگیرد اما عضلاتش پاسخ ندادند؛ بدنش سنگین و بیگانه احساس می‌شد.
صدای چیک‌چیک آب به گوشش رسید، صدایی ظریف و مداوم که از جایی نامعلوم می‌آمد. هر قطره که به سطح آب برخورد می‌کرد، حلقه‌های کوچکی ایجاد می کرد که در دیدگاهش محو می‌شدند. سعی کرد دستش را تکان دهد اما انگار تمام رگ‌هایش از سرب پر شده بود. فقط توانست انگشت اشاره‌اش را کمی بلند کند، حرکتی ناچیز که هزینه‌اش عرق سردی بود که پیشانی اش را پوشاند.
پلک‌هایش نیمه باز بودند، مثل پرده‌ای که تنها شکافی کوچک از نور را عبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
تصویرِ دختر هنوز در پشت چشم‌هایش می‌رقصید، آن موهای بلوندِ آبشاری، آن لبخندِ شرمگین، آن چشمانِ سبزی که انگار به چیزِ دوری خیره بودند. چطور میشد باور کرد که همان زیباییِ نرم، زیرِ مشت‌های خشنِ اصف خُرد شده بود؟ چطور میشد پذیرفت که آن صدایِ قناریِ نازک، حالا برای همیشه در گلو شکسته بود؟
پلک زد، انگار می‌خواست تصویر را از چشمانش پاک کند اما حافظه‌اش خ**یا*نت می‌کرد. دختر را همانطور نشان می‌داد. زنده، پر از نور، با آن ژاکتِ گشاد سفید. نه… نه با گردنِ کج و چشمانِ بازِ شیشه‌ای که دیشب دیده بود.
باز سایه‌ای از پشت پنجره رد شد. سریع. مثلِ پرنده‌ای که از لای شاخه‌ها بپرد. نفسش را حبس کرد. کسی آنجا بود… ولی اصف نبود. این را می‌دانست. حرکتش سبک‌تر بود، مثلِ کسی که نمی‌خواهد پیدایش شود.
پاهایش خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
دوباره به طناب‌های دور مچش چنگ زد. پوستِ نازکِ روی مچ‌ها پاره شده بود و خونِ گرم، آرام روی طناب‌های زبر می‌لغزید. هر تکان، هر تقلای بی‌فایده، فقط درد را تیزتر می‌کرد. دردی که تا استخوان‌هایش می‌سوخت ولی باز هم تلاش کرد.
اصف ایستاده بود و زنجیرِ کارتیرِ طلایش را بین انگشتانش می‌چرخاند. زنجیرِ نازک، زیر نورِ خورشید می‌درخشید. حلقه‌هایش با هر حرکت، صدای خشکی می‌کردند. تِلِ... تِلِ... تِلِ... .
قدم برداشت. نه عجله داشت، نه تردید. هر قدمش، لاوین را بی‌اختیار نیم‌سانتی متر به لبه‌ی حوض نزدیک‌تر می‌کرد. پاشنه‌های لاوین حالا روی سنگِ خیسِ لبِ حوض می‌لغزیدند. سردیِ آب از طریق کفِ پاهای برهنه‌اش به بدنش می‌خزید.
بالای سرش ایستاد. سایه‌اش روی صورتِ لاوین افتاد، صورتی که حالا رنگِ خاکستر گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سیبِ گلوی آصف با هر نفس بالا و پایین می‌رفت. حرکتی آرام و حساب‌شده، مثلِ حیوانی که طعمه‌اش را زیر نظر دارد. شیشهٔ تیز هنوز بین انگشتانش می‌چرخید، نورِ آفتاب روی لبه‌اش می‌لغزید و خطی سرد روی صورتِ لا‌وین می‌انداخت.
سپس، سوالش را پرسید:
- من کیم؟
صدایش تو فضای مرطوبِ روز می‌پیچید، نه بلند، نه آهسته... فقط ته‌دار. مثلِ تیغی که روی سنگ تیز می‌شود.
لاوین چشم‌به راه ماند. حتی پلک نزد. تعجب در چهره‌اش موج می‌زد اما دهانش بسته بود. ساکت، مثلِ ماهی‌ای که بیرونِ آب جان داده باشد. گلو درد داشت، دردِ شدیدی که با هر نفس تیزتر می‌شد. آب دهانش جمع شده بود اما نتوانست قورت بدهد. انگار گلویش با تکه‌های شیشه پر شده بود.
اصف نیم‌خیز شد، به سمتِ لاوین خم شد. فاصله‌شان کم‌تر از یک وجب بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
سپس قدم برداشت. پاهایش با بی‌تفاوتی روی خاکِ نمناک جای گرفتند، رد کفش‌هایش روی زمین جا خوش کرد. او رفت، بی‌آنکه حتی یک بار پشت سرش را نگاه کند، لاوین را تنها گذاشت با انبوهی سوال بی‌پاسخ:
- چرا زنده‌ام گذاشت؟
- آیا این بخشیدن بود... یا شکنجه‌ای دیگر؟
لب‌های لاوین به لرزه افتادند، جمله‌ای زمزمه کرد که بیشتر شبیه صدای بریده‌ی یک روح بود:
- اون... روانیه!
اما حتی خودش هم نتوانست بفهمد آیا این را واقعاً گفته، یا فقط در سرش فریاد زده است.
بی‌حرکت مانده بود. دست‌هایش آزاد اما بی‌جان دو طرف بدنش افتاده بودند، انگار تازه از دار آویخته شده باشد. نورِ غروبِ آفتاب از لای شاخه‌ها می‌گذشت و روی طناب‌های پوسیده‌ی قطع‌شده می‌تابید، رنگِ زردِ مرده‌ای به آن‌ها می‌داد.
لباسِ کارِ چروک و گل‌آلودش، حالا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خورشیدِ بی‌رحم، مستقیم توی چشم‌هایش می‌تابید، نور سفید و سوزانی که حتی با بستن پلک‌ها هم نمی‌شد از آن فرار کرد. آهی کشید. صدایی خفه و خسته که بیشتر شبیه ناله بود. دست‌هایش را روی صورتش انداخت اما حتی این هم سایه‌ای ایجاد نکرد. یک بار دیگر تلاش کرد. تمام عضلاتش را منقبض کرد، همهٔ زوری که نداشت را جمع کرد و سعی کرد بدنش را از زمین بکند. عطسه‌ای دیگر به او حمله کرد این‌بار ملایم‌تر اما همچنان مثل ضربه‌ای به پشت گردنش.
سینه‌اش تیر کشید اما دست‌نخورده باقی نماند. با لرز، نیم‌خیز شد، کف دست‌هایش را به خاکِ سفت فشار داد و خود را به سمت لبهٔ حوض کشید. انگشتانش به لبهٔ سنگی چسبیدند، ناخن‌ها روی سطح خیس لغزیدند اما بالاخره گیر کردند.
کم‌کم بلند شد. سرگیجه اولین چیزی بود که به استقبالش آمد. جهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
بدن بی‌جانش را روی کاشی‌های سرد کشید، هر سانتی‌متر حرکت یک جنگ بود. دستان لرزانش به شیر آب چسبیدند. انگشتان یخ‌زده‌اش، قرمز از آب داغ، با آخرین ذره‌های نیروی باقی‌مانده، شیر را بست. صدای قطع شدن آب، مثل نفسِ آخر در سکوتِ حمام پیچید.
بیرون خزید، نه راه رفت، نه ایستاد. مثل جانداری زخمی که به لانه‌اش می‌خزد. به تخت رسید و خود را روی آن رها کرد. گویی استخوان‌هایش از هم پاشیده بودند. پتو را کشید روی تنِ سردش، پارچهٔ نازک حتی گرمای بدنش را هم نگه نمی‌داشت.
موهای خیسش روی بالشت پخش شدند، رطوبتشان به پارچه نفوذ کرد، حلقه‌های تیره روی کتان ایجاد کردند. بوی شامپو آن بوی میوه‌ایِ ارزان با بوی گندِ لجنِ حوض درهم آمیخت. بخارِ حمام از درِ نیمه‌باز به بیرون می‌خزید، مثل روحی که نمی‌خواهد رهایش کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
سرمایِ تیغه‌وار، بی‌رحم، از لای درزهای کهنهٔ پنجره می‌خزید و فضای اتاقکِ زیرشیروانی را با رطوبتی نمور و بویِ غلیظِ نفتِ سوخته و خاکسترِ خاموشی، انباشته بود. لاوین، بی‌حرکت، در مرکز آن خلوتِ سرد ایستاده بود و به تودهٔ سفیدِ رخت‌خوابش خیره شده بود، گویی که آن حجمِ بی‌جان، نمادِ تمامِ رخوت و درماندگیِ روزگارِ اوست. نورِ بیرمقِ یک روزِ زمستانی، از پشت شیشهٔ غبارگرفته و یخ بسته، به درون می‌لغزید و بر سطحِ کتانِ کهنهٔ لحاف، سایه‌هایی بی‌روح و خاکستری می‌انداخت، پرده‌ای از غم بر صحنهٔ فقر.
کفِ دستانِ زمخت و اندکی ترک‌خوردهٔ او، بر بافتِ سردِ پارچه لغزید؛ سردیِ آن، رخوت‌آلود و بی‌امید، با پوستش آمیخته شد. لحاف را با حرکتی مکانیکی و خالی از شوق گرفت و تا زد. یک تا. پنبهٔ فشرده زیر فشارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا