• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مانداب | نیلوفر اکبری نسب کاربر انجمن یک رمان

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
از پلکانِ چوبیِ تنگ و تیرهٔ اتاقکش که صدایی ناله‌وار می‌داد، پایین آمد و پا به حیاط گذاشت. بادِ تیزِ زمستان، بی‌امان، همچون تیغی بر صورتِ برهنه‌اش کوبیده شد.
حیاطِ بزرگ و قلمروی آصف، با درختانِ هرس‌شدهٔ بی‌برگ، باغچه‌هایِ خوابیده و حوضِ مرمرینِ خالی از آب، در آن هوایِ یخ بسته، ثروتی خاموش، منظم و متکبر را به رخ می‌کشید. تضادِ آن با اتاقکِ درهم‌چپ‌شده و محقرِ خودش، همچون تفاوتی بود میانِ دو جهانِ موازی و ناهمگون.
گام‌هایش بر روی سنگ‌فرشِ منظم و سردِ حیاط، صداهایی تهی، تنها و گمشده ایجاد می‌کرد. چمدان در دست، نه یک بار سفر، که پرچمِ تسلیم در برابرِ ساختاری نابرابر و از پیش تحمیل شده بود.
پشتِ درِ بزرگِ چوبیِ خانهٔ اصلی، که نقش‌و‌نگارهایی برجسته بر آن خودنمایی می‌کرد، ایستاد. برای لحظه‌ای،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
با اوقات‌تلخی، دستهٔ چمدان را محکم‌تر در مشت گرفت و آن را از روی آستانهٔ بلند گذراند و به درون کشید. کفش‌هایش را بر روی حصیرِ کنار در گذاشت، بی‌آنکه کسی به او اشاره‌ای کرده باشد. خانه، خلوت و بی صدا بود، گویی تمامی ساکنانش در اعماقی پنهان شده بودند. مسیرش را به سمتِ اتاقِ زیر پله‌های مارپیچ آغاز کرد؛ راهرویی باریک که با فرشی قهوه‌ایِ پررنگ پوشیده شده بود و دیوارهایش را قفسه‌های چوبیِ بلند، انباشته از کتاب، دربر گرفته بودند. قدم‌هایش بر روی آن فرشِ ضخیم، بی‌صدا بلعیده می‌شد. نگاهش از روی جلدهای چرمی و کهنهٔ کتاب‌ها می‌لغزید، عنوان‌هایی به زبان‌هایی بیگانه که همچون دیواری دیگر، بر فاصله‌اش با صاحبِ این خانه تأکید می‌کردند.
در نهایت، به انتهای راهرو و درِ کهنهٔ اتاقِ خود رسید. کلید را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا