• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تدریج | Sanain کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sanain
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 242
  • کاربران تگ شده هیچ

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تدریج
نام نویسنده:
سنا الف
ژانر رمان:
درام
کد نظارت: ۵۸۸۲
ناظر: پرینز پرینز


خلاصه:
تدریج، داستان چشم‌هایی است که رفته‌رفته یاد می‌گیرند تشخیص دهند، گوش‌هایی که به مرور کلماتی که باید را می‌شنوند.
دریا زن جوانی است که در تلاش است با قصه پردازی‌های درست یا اشتباه خودش را از لابلای انبوه متراکم چراها بیرون بکشد.
دریا بعد از ازدواج احساس می‌کند در برابر این حجم از تغییر، نیاز دارد خودش و دنیای اطرافش را بیشتر بشناسد. درگیر ماجراهای پیش امده در خانواده همسرش می‌شود و دیدگاهش نسبت به یکسری از مسائل عوض می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر بازنشسته تالار کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
122
پسندها
1,657
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
پارت اول


پتو را تا روی گوشش بالا کشید. کمی پایین تر از زانویش سوز سرما را حس می کرد. انگار یک دسته ی هیئت توی سرش طبل و سنج می زدند. نیم خیز شد و پتوی ضخیم و سنگینِ دومی را هم روی پایش انداخت.
بعد دراز کشید، زیر سنگینی پتو، زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و همینطور ماند. پرده ی چادر نمازی ای که سمیرا به تختش زده بود توی دیدش بود. کمی بالاتر روشن را می دید که یک وری خوابیده بود و دستش تکیه گاهِ سرِ سنگینش بود. موهای فری که هیچ وقت شانه شان نمیکرد تا مچش رسیده بودند. چشم هایش حالت زیرکی به خودشان گرفته بودند و همچنان که انگشتش تند تند روی صفحه گوشی ضربه می زد لبخند ریزی هم روی لبش بود. این لبخندها را چند روزی بود زیاد می دیدند. با سمیرا و طناز حسابی دستش می انداختند. روشن هم مثل وقت هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پارت دوم

روشن گازِ بزرگی به لقمه زد و با دهان پر گفت:
-ناگت نیست که! سنگه! سنگ...
سمیرا زیر لب گفت:
-هرروز از دیروزش بدتره. رفیقای اونورم عشق میکنن. غذای سلفشون عالیه!
روشن یک پرِ خیارشور توی دهانش گذاشت:
-ارومیه؟
سمیرا سرش را بالا و پایین کرد.
یک خلالِ سیب زمینی که قیافه اش خیلی به خلال نمیخورد را برداشت. مانده بود و لاستیکی شده بود. غذا را پس زد و بطری دوغ را سر کشید.
-وای بچه ها! امروز منوچهری اومده بود شرکت.
دریا جرعه آخر دوغ را فرو داد:
-منوچهریِ تابش؟
روشن با هیجان گفت: نمیدونی دریا! اینقدر کامل و همه چی تموم به نظر می رسید که مات مونده بودم. حرف زدنشو ندیدی! دقیقا میدونه باید چی بگه و چیو به چی ربط بده. حرفم که میزد هی برمیگشت زل میزد تو چشای من. انگار می دید چه با اشتیاق نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پارت سوم
بسته شیرینی را دست ثریا داد و گونه اش را بوسید. ثریا غر زد:
-کی باورت میشه که مهمون نیستی اینجا؟ این کارا چیه آخه؟
خندید و هستی را که با موهای به هم ریخته، چشم های پف کرده و تی شرت چروک و شل و ول از اتاق بیرون آمده بود در آغوش گرفت:
-اوضاع احوال چطوره مهندس؟
هستی پوف کشید و چشمهایش را در کاسه چرخاند و به ثریا که به سمت آشپزخانه میرفت اشاره کرد و لب زد:
-دیوونه م کرده!
دریا خندید:
-این روزا هم میگذره! سخت نگیر.
ثریا سینی پلاستیکی رنگ و رو رفته با استکانهای تا به تا را روی میز گذاشت. جعبه مقوایی شیرینی را باز کرد و پیش دستی را کمی به سمت دریا هل داد:
-چه خبر؟ همه چی خوب پیش میره؟ باز که لاغر شدی!
دریا مثل همیشه فکرو ذکرش درگیر استکانهای تا به تا بود و سلیقه ای که ثریا ابدا در خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
پارت چهارم

کش موهایش را باز کرد و برس را برداشت:
-با غفوری تسویه کردی؟
حافظ بعد از مکثی که به نظر دریا کمی طولانی شده بود سرش را بالا آورد و با چشم هایی ریز شده از بی حواسی پرسید:
-غفوری؟
-همین مصالحیه
سری تکان داد:
-آره.عصری رفتم پیشش. حداقل این یکی وا شد از سرمون.
دریا سری تکان داد و حرفی نزد.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. دریا زمزمه کرد:
-کاش زودتر کارای خونه هم تموم شه. خیلی طولانی شد دیگه.
جوابی نشنید. چیزی توی دلش لرزید. به چهره در هم حافظ نگاه کرد. بعد از اینهمه سال پوست و اسکلت حافظ آن قدر برایش شفاف شده بود که می توانست خط به خط فکرهای توی سرش را بخواند. گند زده بود.
روی تشک نشست. حافظ با گوشی اش مشغول بود. کانال تلگرام اخبار را بالا و پایین می کرد. سرش را بین شانه و گردن او جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sanain

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/7/25
ارسالی‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
پارت پنجم

درِ چوبی نیمه باز را کمی فشار داد. کسی در سالن نبود. کت فرشته به پشتیِ صندلش اش آویزان بود. وارد آبدارخانه شد. خانم روحی چای و کیک می خورد و سرگرمِ گوشی اش بود. با دیدنش سیخ نشست و سعی کرد خرده های کیک را از روی شالش بتکاند:
-سلام عزیزم. صبحت بخیر
دریا لبخندی زد:
-سلام صبحتون بخیر.
به میز فرشته اشاره کرد:
-با آقای کیوان جلسه دارن؟
خانم روحی سری بالا انداخت و گفت:
-نه نه! آقای کیوان هنوز نیومده. این آقا...
و انگشت اشاره اش را جایی نزدیک شقیقه اش توی هوا چرخاند. دریا خنده اش گرفت. مدیر فروشِ جدید را می گفت که موهای فر حجیمی داشت. سری به نشانه تصدیق تکان داد:
-آقای یاوری
- آره همون. بهش میخورد عصبانی هم باشه.
-خدا به خیر بگذرونه پس
خانم روحی شانه بالا انداخت:
-چای دمه. برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا