• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لِوِن دال | زینب‌.ب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab.b
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 768
  • کاربران تگ شده هیچ

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
لِوِن دال
نام نویسنده:
Zeynab.b
ژانر رمان:
فانتزی، تاریخی
کد رمان: 5885
ناظر: Raha~ Raha~

در دنیایی که تعادل شش عنصر باستانی به دست الهه‌ها نگاه داشته می‌شود، سال‌هاست که اتحاد میان خاندان‌ها از هم فروپاشیده است. دختری مرموز، گم‌شده در گذشته‌ای خونین، اینک در هیبت دزدی دریایی بی‌رحم بر آب‌ها فرمان می‌راند؛ بی‌آنکه بداند در رگ‌هایش، میراثی فراتر از افسانه‌ها خفته است. در آن‌سوی ماجرا، مرگ تدریجی ملکه‌ی گاستروکاس و تنها امید برای نجات او—دستور پادزهری فراموش‌شده در دل کتابی کهن—آغازی می‌شود برای مأموریتی پرمخاطره. پنج تن از وفادارترین یاران امپراتور به سفری مرگبار فرستاده می‌شوند. اما زمانی که مسیرشان با کشتی مرگ‌آفرین دزدان دریایی تلاقی می‌کند، رازها، انتقام، و گذشته‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,118
پسندها
23,609
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AROOS MORDE

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
هیچ کس آرامش نداشت.
طبیعت آشفتگی‌اش را با طوفان و باران‌های بی‌موقعش در تابستان همیشه گرم نشان می‌داد.
آسمان درهم‌گرفته، گویی اندوه سال‌ها را یک باره فرو می‌ریخت.
زن و مرد درست در دست، زیر تازیانه‌ی بی‌امان باران می‌دویدند؛ ناگهان پای زن در گودال پُرآب فرو رفت، پیچ خورد، و بی‌اختیار از درد لب گزید. اشکی که از گوشه چشمش چکید را به آرامی با پشت دست پاک کرد. پارچه‌ای را که از روی نوزاد کشیده‌بود کنار زد؛ کودکی که در این طوفان، عجیب آرام بود.
مرد نوزاد را گرفت، به سینه‌اش فشرد، بازوی همسرش را گرفت و کمکش کرد بایستد.
- باید قبل از اینکه اوضاع‌ بدتر شه برسیم به اسکله برسیم.
زن سری تکان داد. از همان لحظه پشیمان شد اما دیگر فایده‌ای نداشت. دوباره شروع به دویدن کردند. در آن میان زن گاهی سکندری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
کابوس از دریا بیرون نمی‌رفت.
امواج هنوز می‌غرّیدند، گویی چیزی پنهان در دل خود داشتند؛ رازی سنگین، گناهی که باید شسته شود.
مرد آرام کنار زن نشست و دست دور شانه‌هایش انداخت. کودک به آرامی در آغوشش به خواب رفته بود. انگشت زن را محکم در مشتش می‌فشرد. هق‌هق‌های کوتاه در خوابش خبر از نا‌آرامی‌اش می‌داد.
مرد چین‌های ریز چشم همسرش را نوازش کرد در این چند روز چقدر پیر شده بود.
زمزمه‌وار گفت:
- تمام میشه... بالاخره تمام میشه...تو قوی‌تر از اونی هستی که فکر میکنی عزیزم... .
بوسه‌‌ای روی شقیقه‌اش نشاند و ادامه داد:
- به‌خاطر دخترمون، حتی اگه راه رو اشتباه رفته باشیم. هیچی مهم تر از اون نیست.
نگاهش روی صورت کودک ماند.
گونه‌های گل انداخته‌اش و دستی که به سوی آسمان دراز شده بود و چیزی می‌طلبید اما چه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
کشتی در خواب سنگینی فرو رفته بود. با باری گران از طلا، ابریشم و امید در دل دریا پیش می‌رفت.
چند دقیقه‌ای بود که کودک دست از نق زدن برداشته و خوابیده بود، در کنارش زن با جسم‌ و روحی خسته تقریباً بیهوش شده بود.
اما مرد... بی‌قرار بود. سایه‌ای که پشت پرده دیده بود دلش را لرزانده بود.
با تردید از تخت پایین آمد و به عرشه رفت.
تنها صدایی که به گوشش می‌رسید برخورد ملایم موج‌های دریا به عرشه بود.
نسیم خنک شبانه کمی از التهابش را کم کرده بود. قدم زنان به آخر عرشه رفت. می‌خواست از همه فاصله بگیرد اما هیچ جایی نبود. گویا زندانی این کشتی پر زرق و برق بودند.
نمی‌دانست چقدر درون افکارش غرق شده که تیری آتشین یا سوتی تیز از کنار صورتش رد شد. مرد وحشت زده روبرو خیره ماند.
قطره عرقی از شقیقه‌اش چکید. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
مرد، با حرکتی تدافعی، ناخودآگاه شمشیر را در شکم زن فرو کرد.
زمان ایستاد.
صدای گریه‌ی کودک در پس‌زمینه محو شد. تنها صدایی که ماند، نفس‌های بریده زن بود.
چشمانش از درد گرد شدند. خون سرخ و گرم از دهانش به آرامی سرازیر شد. دستش را روی شکمش گذاشت و با چشم‌های اشکی به نوزادش که روی زمین گریه‌کنان دست‌وپا می‌زد نگاه کرد.
با صدایی بریده و آرام زمزمه کرد:
-م...تا...س...ف...م... .
مرد که هنوز از شک بیرون نیامده بود، با هول و وحشت دست دور کمر زن حلقه کرد و در آغوشش کشید تا از فرودش جلوگیری کند. خون مانند آبشاری از شکم زن فوران می‌کرد.
سرفه‌های خونی‌ و دردناک زن هیبتش را می‌لرزاند.
مرد نگران نگاهش کرد. گویا در یک نگاه عاشق شده بود. عاشق چشمان مانند غروبش شده بود. چشمانی که حالا واقعا داشت غروب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مرد خشک‌اش زده بود. قلبش میان باور و ناباوری گیر کرده بود. زن با آن چشمان پر از اشک و جنون، کودک را همان‌طور در آغوش می‌فشرد، لب‌هایش می‌لرزید، انگار جهان را دوباره در آغوش گرفته باشد.

– عزیزم... اون بچه‌ی ما نیست...
زمزمه‌اش نرم بود، مثل التماس. اما زن انگار نشنید. یا شاید نخواست که بشنود. لب زد:

– خودش بود... من می‌دونم... بوی تنش... گرمی‌اش... این بچه‌ی ماست...

مرد آهی کشید. دستی آرام روی شانه‌ی زن گذاشت. اما زن با وحشتی کودک را عقب کشید و در گوشه‌ی اتاق خزید.

– نمی‌خوای دوباره ازم بگیرش... نه...

– نمی‌گیرمش... فقط بذار بهت کمک کنم...
کودک در آغوش زن پیچ‌وتاب می‌خورد و با تمام توانش گریه می‌کرد. لب‌هایش کبود شده بودند. مرد قدمی نزدیک‌تر رفت، در حالی که صدایش به زمزمه‌ای ملایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] zar999

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
بیست‌‌سال بعد

*قصر اریستاکراس*

اسب با تمام سرعت میتاخت. اشک از چشم‌های دخترک جاری بود. چیزایی که شنیده بود لحظه‌ای از ذهنش بیرون نمی‌رفت. خیلی به مادرش وابسته بود... حتی فکر از دست دادنش، مثل مرگ بود...
وقتی به ابشار رسید. به درنگ از اسب پایین پرید و خودش را درون آب انداخت. همیشه شنا کردن حالش را خوب میکرد.
اب، اشک هایش را میشست و زجه هایش را خفه میکرد.
مادرش همیشه میگفت:
"نباید در ملاعام با صدای بلند بخندی یا گریه کنی."
حق هم داشت. نباید نقطه ضعفی به دشمنان میداد.
بعد از دو ساعت شنا بی‌وقفه به سختی خود را کنار درخت کشاند. چمن‌های خشک پوستش را می‌خراشید.
خورشید بیرحمانه پوست سفیدش را میسوزاند.
آرام چشمان متورمش را بست تا افتاب کار خودش را انجام دهد و در دنیای بی‌خبری فرو‌ رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] zar999

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
همه ساکت بودند. فضای اتاق مثل خنجر، سینه را می‌شکافت. سنگ‌سرا همیشه ترسناک بود، اما امشب... چیزی بیش از ترس در هوا موج می‌زد. مثل سنگینی حقیقتی که همه می‌دانستند، اما نمی‌گفتند.

دخترک نگاهی به پدرش انداخت. پدری که تا از سلطنت و این جماعت خشک و سیاست‌های مرموز خسته میشد، ساعاتی را در کنار او می‌نشست و از ارزوهایش میگفت، از کارهایی که دلش میخواست و نمیتوانست انجام دهد. از عشقی که در دلش بود و نمی‌توانست بی‌پرده نشانش دهد اما سلطنت مجالش را نمی‌داد.

هفته‌ها بود نتوانسته بود با پدرش تنها باشد، چه برسد به حرف زدن.
همه دیدارهایشان در رسمی و انظار عمومی بود. باید مانند غریبه‌ها با هم رفتار میکردند همشه از سیاست‌های قصر متنفر بود؛ این همه تظاهر خسته‌ کننده بود. دوست داشت کمی خودش باشد.اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] zar999

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
۰۰۰:
به سرعت به سوی قفسه‌ها رفت. دقایقی بعد با کتابی کهنه بازگشت. همه متعجب او را نگریستند. کسی اجازه دسترسی به این کتاب‌ها را نداشت، حالا او...

صفحاتی را با شتاب ورق میزد. وقتی به صفحه مورد نظر رسید، نگاه گذرایش را در جمع گرداند. چشمش به آستور افتاد که با نگاهی تیزبین او را زیر نظر داشت. با اضطراب دستی به موهایش کشید.
- خب...اُمم...
نمیدانست چه بگوید. در تنگنا افتاده بود. با اینکه به قوانین قصر پایبند بود، اما در برابر کتاب ها نمی‌توانست مقاومت کند. گاهی بدون اجازه و بی‌خبر کتاب‌های این اتاق را برمیداشت.

- من بهش اجازه دادم از این کتاب‌ها استفاده کنه.
آستور آرام گفت:
- فکر میکنم کتابا هر چقدر هم با ارزش و میراث گذشتگان باشن، اگه ازشون استفاده نشه بی‌فایده‌ست.

پادشاه بی‌حرف سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا