• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لِوِن دال | زینب‌.ب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab.b
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 645
  • کاربران تگ شده هیچ

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ساویر روی زمین افتاده بود، پلک‌هایش بین باز و بسته شدن گیر کرده بودند.
خون از پهلویش مانند جوی باریکی جاری بود و ملودی، مثل طنابی نامرئی، او را به تاریکی می‌کشید.

نولان حتی پلک نمی‌زد. گلوله‌های توپ، فریادها و بوی خون برایش محو بودند. فقط می‌نواخت. انگشتانش مثل آب روی سوراخ‌های فلوت می‌لغزیدند.
اما جیغ آشنایی ملودی را شکست. ناله فلوت رنگ باخت و باری دیگر همه‌گان هوشیار شدند. صدا نبرد به گوش رسید؛ صدایی خشن و واقعی. فریادها، کوبش توپ‌ها، ترکیدن چوب‌ها زیر ضربه.

نوام فریاد زد:
ـ تمومش کردی؟!

گوئن فقط سرش را به طرفین تکان داد، عرق و خون از پیشانی‌اش می‌چکید.
تا نفسش را نمی‌برید، تمام نمی‌شد.

هنس را دید که محافظ‌هایش راه را باز می‌کردند تا به دختر زخمی‌ برسند.
اما گوئن به طرف محافظ‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
کارنل نفس عمیق کشید. باید آرام می‌ماند. دیگر دست‌هایش حتی ذره‌ای نمی‌لرزید. به جای تسلیم شدن، گامی آرام به جلو برداشت و با صدایی محکم گفت:
- اگه فکر می‌کنی ما تسلیم می‌شیم، پس هنوز چیزی یاد‌نگرفتی.

ویگن، وحشت‌زده با زمزمه گفت:
- کارنل... دستور بده شمشیراشون رو بندازن، ممکنه اتفاقی برای دارسی بیفته.

چشمانش میان چهره‌ی خواهرش و فرمانده دشمن در رفت‌وبرگشت بود، اما لحنش همچنان بی‌لرزش ماند.
ـ این مأموریت رو پادشاه به من سپرده... قسم خوردم تا آخرین نفس انجامش بدم.

نگاه کوتاهی به یارانش انداخت، اشاره‌ای ظریف که تنها آن‌ها معنی‌اش را می‌فهمیدند: «منتظر فرصت باشید». سپس با یک حرکت ناگهانی، شمشیرش را محکم‌تر در دست گرفت و به سمت دشمن یورش برد.

برای لحظه‌ای، عرشه به میدان نبردی خونین بدل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
مرد مسن...خودش بود.
هیچ وقت آن چشمان سیاه را فراموش نمی‌کرد.
دست و پا بسته به دیواره کشتی تکیه داده بود، اما همانطور با غرور و پوزخند به او خیره بود؛ گویی هنوز در موضع قدرت است.

لرزیدن گوئن دست خودش نبود. چشمان این مرد، کابوس هر شبش بود. خاطرات مانند سیلی هجوم آوردند:
(بابا..../بیانکااااا.../لون، فرار کن.../نههههه..../فرار کن... لون)و همه چیز عجبیب روی دور تند افتاده بود و در هاله‌ای محو و تار فرو رفته بود در خلائی مبهم. (عرشه خونی.../تلی از جنازه ها.../شمشیری که سری را جدا کرد.../قهقهه های هولناگ در تاریکی شب.../کودکی که با جیغ و داد زیر دست و پای مردان درشت هیکل جان داد..../مرد زخمی که در اتش بلعیده شد.../برق چشمان خوشحال در آخرین لحظه.../ و باز، قهقهه های پی در پی برای پیروزی...)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دستانش با طناب محکم بسته شده بود، اما انگار سایه‌ی مرگ را در نزدیکی خود می‌دید. منتظر بود… منتظر آن دخترک.

بلاخره گوئن با شمشیری در دست بازگشت. فلز در نور روز برق می‌زد و صدای قدم‌هایش روی عرشه، مثل شمارش معکوس مرگ، آرام و سنگین به گوش می‌رسید.

جمعیت اطرافشان نیم‌دایره‌ای دورشان حلقه‌زده بودند. حتی دریا هم انگار سکوت کرده بود تا شاهد این جدال باشد.

گوئن درست مقابلش ایستاد. نوک تیغه را یک بند انگشت مانده به گونه‌ی مرد متوقف کرد. صدایش آرام، اما زهرآگین بود:
- جنگجو؟ تو فقط یه قصاب بی‌افتخاری...

مرد بی‌اختیار آب‌گلو را قورت داد، ولی لبخند محوی زد، شاید برای این‌که ضعفش را بپوشاند.
- قصاب یا جنگجو، فرقی نداره... آخرش همه‌مون یه کارو انجام میدم.

با حرکتی سریع، خنجر را روی بند طناب‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
آنها نمی‌دانستند... این رسم بود. چیزی میان انتقام و بخشش.

گوئن منتظر چیزی نماند؛ مستقیم به سوی مرد رفت.
مرد به خود لرزید، تقلا کرد، اما زمختی طناب ها دست‌هایش را می‌سوزاند. می‌خواست عقب برود، ولی ستون بادبان او را در آغوش گرفته بود؛ همچون مادری که فرزندش را محکم به سینه می‌فشارد.

تیغه‌ی برنده‌ی خنجر روی صورتش نشست و بی‌تردید، از پیشانی تا چانه‌اش زخم عمیقی کشید. سوزشی هولناک در جانش پیچید و فریادهای دردناکش بر پهنه‌ی دریا طنین انداخت. قطره‌های یاقوتی خون، بر گونه‌هایش جاری شدند.

گوئن عمیق به چشمانش نگاه کرد. هنوز برای ناله و فریاد زود بود. قرار بود ببیند زندگی‌اش پیش چشمش رژه می‌رود.

پس از او، نوبت نوام رسید. خنجر در دست‌های بزرگش کوچک به نظر می‌آمد. با حرکتی سریع، پیراهن مرد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
گذر زمان را دیگر حس نمی‌کرد. لنگرها جمع شدند، بادبان‌ها بالا رفتند و کشتی دل به دریا زد. قرار بود هفت روز تمام، همنشین بی‌رحم موج‌ها و باد باشند.

زمان گذشت. همه از تکاپو افتاند. ابرها در آغوش آسمان فشرده شدند تا جایی که سپیدیشان رنگ باخت و خاکستری شد .
و ماه خصمانه صورت پر نور خورشید را چنگ زد، طبیعت دل به دلش سپرد و آسمان گریست. شب‌ها از آن او بود.

او، در دل شب، آرام آرام فروپاشیده بود. دیگر از احساساتش سر درنمی‌آورد. همه‌چیز در وجودش بی‌حس شده بود؛ انگار رگ‌هایش را با سِر پر کرده باشند.
انتقام گرفته بود… پس چرا آرام نمی‌گرفت؟ چرا فریادهای گوش‌خراش آن مرد هنوز در گوشش می‌پیچید؟ چرا کابوس‌های بیداری رهایش نمی‌کردند؟ چرا جای خالیِ پدر، با همه بی‌رحمی‌هایش، چنین به چشم می‌آمد؟

باران بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
زنجیرهای آهنی به سختی به دست و پایشان قفل شده بود. بوی نمِ آهن و خون خشک‌شده فضای تاریک انبار کشتی را پر کرده بود. صدای ناله‌ی زخمی‌ها هر از گاهی سکوت را می‌شکست و بر سنگینی فضا می‌افزود.

کارنل، با چشمانی نیمه‌بسته، به سقف نمور خیره بود. خستگی در عضلاتش رخنه کرده بود، اما خواب از چشمانش فراری بود. هرگاه پلک‌هایش سنگین می‌شد، گویی تندبادی محکم به بدنش برخورد می‌کرد و او را از خواب بیدار می‌ساخت. داشت بهای استفاده نابجای قدرتش را می‌پرداخت؛ تا وقتی زخم‌هایی که با قدرتش برای دیگران ساخته بود بهبود نیافته بود، اوضاع همین بود.

از طرفی دیگر دلش نا آرام بود، شعله‌ای سرکش که به او یادآوری می‌کرد این شکست پایان راه نیست. او به خوبی می‌دانست تسلیم شدن، مرگ تدریجی روح است. پادشاه به او اعتماد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
بلاخره تا غروب آفتاب، همه چیز را مرتب کردند و به سمت خانه حرکت کردند. جایگذاری بارها و انتقال برده‌ها و اسیرها بیش از حد طول کشیده بود. چشمانش تیر می‌کشید و اعصابش فریاد می‌زد. تمام تنش از خستگی به ریشه افتاده بود. هنوز هم صدای شیون و گریه خانواده‌های افراد، از دست رفته‌اش در گوشش می‌پیچید. هیچ‌گاه از دست دادن عزیزان عادت نمی‌شد.

خودش را روی تخت رها کرد. لحاف‌های پشمی سرد و یخ‌زده‌اش را در آغوش گرفت. بعد از روزها تحمل فشار روحی و خستگی، به خواب آرامی فرو رفت.

روزها پشت سر هم می‌گذشتند. کشتن آن مرد، انگیزه‌اش را از بین برده بود؛ سال‌ها با فکر انتقام، زندگی‌اش را شکل داده بود. برای انتقام یاد گرفت چگونه بزرگ شود، بجنگد، کشتی براند و حتی عضوی از پاک‌کننده‌ها شده بود.
از همان کودکی زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
امشب نیز آرامش جویای احوالش نشد. گوئن روی تخت دراز کشیده بود، اما ذهنش مثل دریایی طوفانی به تلاطم افتاده بود. رامونا خواسته بود که کمک کند؛ کمک به کسانی که هیچ تعلقی به او و مردمش نداشتند. قلبش هنوز نمی‌خواست بپذیرد، اما کلمات رامونا مثل زنجیر دور گردنش پیچیده بود:
«آینده‌ات با آن‌ها گره خورده.»

به سقف خیره ماند. هزار فکر در ذهنش می‌چرخید. اگر قرار بود چنین باری به دوش بکشد، باید چیزی در عوض نصیب مردمش می‌شود. مردمش بیش از هر چیز نیاز به امنیت و آینده‌ای مطمئن داشتند. چرا نباید از این فرصت برای گرفتن چیزی مهم استفاده کند؟ تصمیمش را گرفت: اگر قرار بود به خواسته‌ی رامونا گوش دهد، شرطی خواهد گذاشت که هیچ‌کس نتواند انکار کند.

شب را در مرز باریک میان خواب و بیداری گذراند. گاهی چشم می‌بست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
کارنل دوباره سرش را بلند کرد. نگاهش پر از تصمیمی سنگین بود.
- شاید… شاید وقتشه شرطش رو جدی بگیریم.

ساویر با ناباوری به او خیره شد:
- تو دیوونه شدی؟!

کارنل نگاهش را از او دزدید و به سقف نمور زیرزمین دوخت. در ذهنش کلمات گوئن مثل خنجری تیز می‌چرخید: «نشان هویت برای مردم جزیره».
او می‌دانست این خواسته ساده نیست؛ معنایش تغییر تعادل قدرت بود، معنایش پذیرفتن کسانی بود که هیچ‌وقت جزئی از امپراتوری محسوب نمی‌شدند.

اما در همان حال می‌دانست: گوئن بازی را شروع کرده، و آن‌ها دیگر انتخاب‌های زیادی ندارند.
+++

بالای پله‌های سنگی، گوئن و نوام صدای فریادها و جیغ‌ها را به‌خوبی می‌شنیدند. نوام با لبخندی خفیف زمزمه کرد:
- دارن می‌شکنن.

گوئن دست به شمشیر برد و بی‌صدا گفت:
- بذار بیشتر بجوشن. وقتی آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا