• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بخت خواب‌آلود | زهره.ر کاربر انجمن یک رمان

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بخت خواب‌آلود
نام نویسنده:
زهره.ر
ژانر رمان:
اجتماعی ، عاشقانه
کد رمان: ۵٨٩٣
ناظر: Altinay* Altinay*

بچه که بودم به ضرب‌المثل‌های ترکی‌ای که مامان حکیمه در زمان و مکان خاصی می‌گفت می‌خندیدم؛ اما بزرگ‌تر که شدم فهمیدم با هر کدام از حرف‌هایش می‌شد یک جلد کتاب نوشت.
حال و روز خوبی نداشتم و زندگی عرصه را حسابی برایم تنگ کرده بود اما باز هم تکرار صدای مادرم که می‌گفت :
ایله یاتیب،ایله بیل کاسیبین بختی یاتیب*
خنده‌ی بی جانی روی لب‌هایم می‌کاشت.
مادرم آن روز‌ها درست می‌گفت؛ بخت ما بدبخت بیچاره‌ها انگار به خواب رفته بود. خوابی عمیق شبیه به خواب زمستانی با این تفاوت که به اندازه‌ی یک عمر طول می‌کشید.
و اما من ،از اعماق وجودم به انتظار
دستی نشسته بودم که شانه‌ی این بخت خواب‌آلود را بتکاند و از خواب عمیق بیدارش کند.

*ضرب‌المثل ترکی :شبیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

Armita.sh

سرپرست کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,547
پسندها
21,202
امتیازها
48,373
مدال‌ها
44
سطح
32
 
  • #2
F8B18A54-5DAF-48BA-B841-14E647B945AC.jpeg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :
بخت ما از همان روز اول خواب بود و هر لالایی خوابش را عمیق‌تر کرد.
وقتی بابایوسف از درخت گردو افتاد و قطع نخاع شد، خوابش سنگین‌تر شد؛ جواب آزمایش‌های مامان حکیمه که آمد عمیق‌تر.
انگار هر اتفاق تلخ لحاف نرمی بود به روی بخت برای خوابی راحت‌تر.
دلداری‌های خاتون و حاج‌رضا، خنده‌‌های آرام و صبورانه‌ی مامان حکیمه، راضی به رضای خدا بودن بابایوسف، همه، بی آنکه بدانند بالش نرم‌تری زیر سر این بخت می‌گذاشتند.
و روزی که خبر مهاجرت خانواده‌ی نیک‌زاد به گوشم رسید فهمیدم بختِ برگشته‌ی ما جای گرم و نرمی پیدا کرده و خیال بیدار شدن ندارد.
 
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
من هم مثل همه‌ی دخترها، بابایی بودم. وقت‌هایی که خودم را برای بابایوسف لوس می‌کردم و او با لبخند نازم را می‌کشید، انگار همه‌ی خوشی‌های دنیا در همان لحظه به من رسیده بود. مثل آن روزهایی که با پسرهای خاتون توی حیاط بزرگ عمارت بازی می‌کردم و بعد، گریان و شاکی از دست پسر بزرگش، بهراد، مستقیم می‌رفتم سراغ بابایوسف. با پشت دست چشم‌های خیس و قرمزم را پاک کردم، بغض در گلویم پیچید و گفتم:
- بابایوسف… ببین… بهراد دوباره عروسکم رو انداخت زمین… خاکی شده.
او که مشغول هرس کردن درخت‌های بلند حیاط بود قیچی باغبانی را زمین گذاشت. دستش را دراز کرد و عروسک را آرام و با لبخند از من گرفت.
- گریه نکن دخترم، عروسکت تمیز میشه . مثل روز اول.
دستکش کار را از دستش درآورد و خاک روی دامن صورتی عروسک را تکاند.
رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
عطر قورمه‌سبزی مامان‌حکیمه تمام فضای عمارت را پر کرده بود. نسیم ملایمی می‌وزید و برگ چنارهای بلند و سر به فلک کشیده‌ی حیاط را می‌رقصاند. روی تاب سفیدرنگ داخل ایوان نشسته بودم و فواره‌ی آب وسط حوض را تماشا می‌کردم که زیر نور آفتاب می‌درخشید. همه‌ در حال مهیا کردن وسایل سفر بهراد بودند. خاتون هر لحظه به فکر وسیله‌ای می‌افتاد و سفارشش را به بابایوسف می‌کرد تا از بیرون تهیه کند و هر بار با مخالفت‌ها و غر زدن‌های بهراد مواجه می‌شد.
- خاتون من، مادر من، برهوت که نمیرم.
قطع به یقین شهر مونیخ آلمان برهوت نبود و برای بهراد که پدری مثل حاج رضا داشت زندگی کردن خارج از کشور و تهیه مایحتاج سخت نبود. از وقتی چشم باز کرده بودم وضعیت خانواده‌ی نیک‌زاد همیشه از همه لحاظ عالی بود. حاج‌رضا صاحب یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
_ ترنم، دخترم، لطفا بیا کمک میز ناهار رو بچین.
با صدای مامان‌حکیمه از فکر کردن به خاطرات کودکی دست کشیدم و از روی تاب بلند شدم.
وارد خانه که شدم عطر بی‌نظیر قورمه‌سبزی و بوی برنج بیشتر به مشامم رسید. به سمت آشپزخانه‌ انتهای سالن پذیرایی رفتم. مامان‌حکیمه پشت به میز غذاخوری گردویی رنگ ایستاده بود و با دقت و وسواس خورشتِ جا افتاده را در خورشت‌خوری‌های‌ چینی می‌ریخت. نزدیکش شدم و صورت سفید و استخوانی‌اش را بوسیدم.
_ ببین مامان گلم چه کرده‌.
همان‌طور که مشغول کارش بود به دیس‌‌های گرد چینی اشاره کرد.
_ به جای اینکه خودتو لوس کنی برنج رو بکش توی دیس‌ها.
_چشم مامان جونم.
با چیده شدن میز همه برای صرف غذا به آشپزخانه آمدند. خاتون و حاج‌رضا معتقد بودند همه اعضای خانواده باید موقع غذا دور هم جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مهیار و حاج‌رضا و بعد از آن‌ها بابایوسف از آشپزخانه بیرون رفته بودند و مامان حکیمه و خاتون مشغول جمع‌وجور کردن وسایلی به قول خودشان ضروری که مهم‌ترین آن‌ها پونه و آویشن بود برای بهراد بودند. از همان بچگی از شروع پاییز تا آخر زمستان با سرماخوردگی و گلودرد درگیر بود و از دکتر رفتن و دارو خوردن فراری. تنها دارویی که به آن نه نمی‌گفت، دمنوش پونه و آویشن بود. حالا که در فصل سرد سال به مونیخ می‌رفت خاتون نگرانش بود و از دیروز تا همین الان چندباری به مامان حکیمه سپرده بود گیاهان دارویی را فراموش نکند. ظرف‌ها را در ماشین ظرفشویی چیده بودم و با تمیزکردن میز ناهارخوری،کارم در آشپزخانه تمام شده بود. تصمیم داشتم به خانه‌ی خودمان بروم و دستی به سر و روی اتاقم بکشم.
-مامان‌جون، من کارا رو تموم کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
حتی شنیدن اسم مهتاب گره محکمی میان ابروهای‌هلالم می‌انداخت. فخر فروشی و نگاه از بالا به پایین او، از کودکی مرا آزرده خاطر می‌کرد. شاید حق داشت شاید هم نه. او نوه‌ی حاج یونس‌‌ نیک‌زاد بود و من حتی نمی‌دانستم که آبا و اجدادم چه‌کسانی بوده‌اند‌. هر وقت از مامان حکیمه درباره‌ی پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم که هیچ‌وقت آن‌ها را ندیده بودم سوال کردم، گفت به وقتش می‌گوید. هر وقت با حسرت گفتم چرا خاله یا دایی یا عمو و عمه ندارم، گفت، من و بابایوسف را داری. بچه که بودیم یک‌بار موقع بازی در میان درختان حیاط، موقع بدوبدو به مهتاب خورده بودم و او زمین افتاده بود. با گریه سراغ مامان مهینش رفته و او با عصبانیت سراغم آمده بود. مامان حکیمه برای گناه نکرده عذرخواهی کرده بود ولی مهین بانو به خاطر خاکی شدن لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دو سه قدمی سمتم آمده بود اما من به عقب برنگشته بودم. شاید می‌خواست بپرسد دقیقا چقدر از صحبت‌هایش با حاج‌رضا را شنیده‌ام. او را نزدیک به خودم احساس کردم و همین باعث شد با چهره‌ای جدی به سمتش برگردم. بدجنس بود که چشم‌های قهوه‌گونش هنوز می‌خندید. و من جدی‌تر از آن بودم که تای ابرویم را برایش بالا نفرستم.
- اون‌جور عصبانی نگام نکن دختر. خواستم معذرت‌خواهی کنم بابت حرف‌های چند دقیقه قبلم.
بهراد و معذرت خواهی! کمی بعید‌تر از بعید بود.
خیلی خوب یادم بود در ده‌سالگی‌اش بی اجازه و قایمکی سوئیچ ماشین پدرش را برداشته بود. و بعد از روشن کردن ماشین آن را مستقیم به درب خروجی حیاط کوبیده بود. خودش می‌گفت کنجکاو بوده که بداند ماشین چطور با سرعت حرکت می‌کند و با ترمز می‌ایستد! و با وجود تنبیه و محروم شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,273
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
روز‌های آخر تابستان با آفتابی که انگار قدرت تابش خود را از دست داده بود سپری می‌شدند. برگ درختان گویی برای بدرقه‌ی عزیز‌دردانه‌ی خاتون سنگ‌فرش کف حیاط را با رنگ‌های پاییزی خود زینت داده بودند. حرف‌های بهراد در سرم تکرار می‌شد. او هیچ‌وقت هم‌بازی خوبی نبود. به بدی مهتاب نبود ولی به خوبی مهیار هم نبود. هنوز دلگیر بودم که خانم فرفری را از دستم می‌کشید و می‌دوید. اول دنبالش می‌کردم و جیغ‌جیغ کنان عروسکم را می‌خواستم اما وقتی آن را روی زمین پرت می‌کرد به گریه می‌افتادم.
- اینم عروسکت خاله‌ خان‌باجی.
عروسکی که بابایوسف می‌گفت انگار همزاد من است. فرفری‌های بورش، چشم‌های سبزش و لباس‌هایی که مامان حکیمه از باقی‌مانده‌ی پارچه‌ی لباس‌های من برایش دوخته بود، خانم فرفری را کپی برابر اصل خودم کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

موضوعات مشابه

عقب
بالا