• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته نیوار | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 197
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به نام خدایی که واژه را آفرید، تا دل نگفته‌های انسان تنها نماند]

نام اثر: نیوار*
دل‌نویس: رها سلطانی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
مقدمه: نیوار،
نامی‌ست که گذاشتم روی تمام آن‌چه از تو مانده.
نه جسد خاطره‌ها، نه خاکستر حرف‌ها،
بلکه چیزی نازک‌تر، خفیف‌تر،
مثل بوی لباسی که هنوز در کمد جا مانده،
مثل یک سلام نصفه‌کاره در خواب،
مثل آن لحظه‌ی آخر که نرسیدم «دوستت دارم» را تمام کنم.
این دفتر، از ته‌اش شروع می‌شود.
از جای خالی تو، از خلأ، از «نیست»،
و سطربه‌سطر به عقب برمی‌گردد؛
به گریه،
به شک،
به آغوش،
به اولین روزی که اسمم را صدا زدی.
هر نوشته، یک گام رو به پشت است.
نه برای فراموشی،
برای این‌که بفهمم چطور شد که رسیدم به این «نیست»؛
که این «نیوار» شد تمام من.
این دلنوشته‌ها، قدم‌های من‌اند
در مسیری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • مدیر
  • #2

•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
1000047630.jpg
نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«تنهایی»
صدایت که رفت، جهان در سکوتی سنگین فرو رفت.
مثل روزی که خورشید غروب کرد و دیگر طلوع نکرد.
حالا تنها صدای تپش قلبم شنیده می‌شود،
ضربان‌هایی پُر از درد، پُر از غم نبودنت... .
خانه‌ام سرد است، حتی وقتی آفتاب پنجره‌ها را نوازش می‌کند،
هر گوشه‌ای که قدم می‌گذارم، بی‌تو خالی‌ست.
دلم مثل شب بی‌ستاره‌ست، بی‌تو هر ثانیه مثل یک سال می‌گذرد.
دستانم خالی‌اند، جایی برای لمس تو نیست
و هر نفس که می‌کشم، پُر از خاطراتی‌ست که خونم را می‌ریزند.
من هنوز ایستاده‌ام، اما شکست خورده‌تر از هر زمان دیگری... .
تنهایی با من زندگی می‌کند و من، فقط تنها یک مهمانم،
در این خانه‌ای که دیگر خانه نیست،
بی‌تو، فقط تاریکی محض است.
و تنها چیزی که دارم، خاطره‌ی صدایت است که می‌گوید: «بمان...»
اما من مانده‌ام، بی‌تو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«خالی»
خانه خالی‌ست، اما نه فقط از حضور تو.
خالی‌ست از آن‌چه تو با خود بردی،
از لبخندها، از صداهای گرم، از بوی عطرت که همیشه گوشه‌ی اتاق بود.
می‌خواهم دیوارها را به حرف بیاورم،
ولی آن‌ها هم ساکت‌اند؛ مثل من، مثل تو، مثل خاطره‌هایی که بی‌صدا محو می‌شوند.
هر روز نگاه می‌کنم به جایی که همیشه نشسته بودی،
اما صندلی‌ات دیگر تکان نمی‌خورد.
شاید این خالی بودن، تلخ‌ترین چیزی‌ست که می‌شود تحمل کرد،
همان پوچی که هر روز با من حرف می‌زند.
صدای قدم‌های تو که دیگر نیست،
صدای خنده‌ها که از یاد رفته
و خانه‌ای که تبدیل شده به موزه‌ی یک عشق تمام‌ شده.
می‌خواهم فرار کنم، اما این خالی‌ بودن در وجودم ریشه دوانده
و من هر روز با این نبودن می‌جنگم،
در این اتاق‌های بی‌پایان که تنها صدای نفس کشیدن خودم را می‌شنوم... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
«آغوش نبود»
دلم می‌خواست در آغوش تو پناه بگیرم،
گرمای دست‌هایت را حس کنم، تپش قلبت را،
اما حالا آغوش تو تنهاست، خالی، سرد، بی‌حضور من.
مثل یک فضای بی‌روح که هیچ نفس زنده‌ای در آن نمی‌وزد.
همه‌ی آن وعده‌ها، آن قول‌ها، آن روزهایی که گفتی می‌مانی،
حالا در این آغوش نیستند.
تنها سایه‌های خاطرات به دنبال من راه می‌روند
و من هنوز به دنبال آن لمس‌های رفته‌ات می‌گردم.
آغوش تو که روزی امن‌ترین مکان بود،
امروز تبدیل شده به زندانی که در آن گرفتارم.
دلم می‌خواهد گریه کنم، اما اشک‌هایم خشک شده‌اند
و تنها چیزی که باقی مانده این حسرت بزرگ است!
این حسرت نبودنت، این غم بزرگ که در سینه‌ام می‌تپد،
این نبود آغوشت که مرا به خاک سرد تنهایی سپرده... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
«یاد تو»
تو رفتی و همه‌جا رد پایت را گذاشتی،
مثل بوی خوش گل‌هایی که دیگر شکوفه نمی‌دهند... .
هر نفسی که می‌کشم، پُر از حضور توست،
اما تو دیگر نیستی که این حضور را لمس کنی.
لحظه‌ها با یاد تو زنده‌اند
و من در این زنده بودن، گم شده‌ام.
چقدر سخت است که کسی باشد و نباشد،
که سایه‌ات همیشه روی دیوار ذهنم نقش بسته باشد
و دست‌هایم تنها بتوانند هوا را بگیرند.
یادت، هر روز سنگین‌تر می‌شود،
مثل بارانی که بی‌وقفه روی قلبم می‌بارد
و من می‌دانم که هر چه ببارد، هیچ وقت دوباره مثل قبل نمی‌شویم!
یاد تو، هم مونس من است و هم شکنجه‌ام،
نه می‌توانم از آن فرار کنم و نه می‌توانم بدون آن زندگی کنم... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
«نفس آخر»
آخرین بوسه‌ات هنوز روی ل*ب‌هایم جا مانده،
آن لحظه‌ی خداحافظی که هیچ‌کس نفهمید چه فریادی در دل من بود.
نفس‌هایم تند شدند، ولی تو رفتی، بی‌ آن‌که برگردی
و من مانده‌ام با دنیایی از سوال‌های بی‌پاسخ.
چطور می‌شود که کسی، همین‌طوری، ناگهانی از زندگی‌ات حذف شود؟
مثل برگ پاییزی که بی‌صدا از شاخه جدا می‌شود،
اما تو مثل طوفانی بودی که همه چیز را بر هم ریخت.
نفس آخر تو، همان لحظه‌ای بود که قلبم شکست،
و از آن لحظه تا حالا، من هر روز با درد نبودنت نفس می‌کشم
و هر روز دعا می‌کنم کاش می‌توانستم زمان را برگردانم،
به همان روزهایی که هنوز دست‌هایت را داشتم،
به همان لحظاتی که هنوز بودی، هنوز نفس می‌کشیدی،
هنوز مرا دوست داشتی... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
«پنجره»
امروز پنجره را باز کردم،
نه برای هوای تازه،
برای این‌که شاید صدایت با باد برگردد.
نسیمی که به صورتم خورد،
بوی همان روزها را داشت،
روزهایی که صدای خنده‌ات را با همین بادها پخش می‌کردی.
اما حالا هر نسیم، خنجری‌ست که یاد نبودنت را در تنم می‌کارد.
به پنجره زل زدم،
جایی که همیشه می‌نشستی و با لیوان چای به بیرون نگاه می‌کردی... .
به آدم‌ها، به گنجشک‌ها، به هیچ.
و من حالا به همان نقطه خیره‌ام،
بی‌آن‌که بتوانم حتی نفس بکشم.
باد آمد، پرده‌ها لرزیدند،
و من با خودم گفتم:
«اگر بودی، همین الان لبخند می‌زدی.»
اما تو نیستی،
و این پنجره، دیگر به هیچ‌جا باز نمی‌شود... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
«لباس»
لباس آخرت هنوز در کمد است.
نه از آن جنس‌هایی که برای مردن دوخته شده‌اند،
از همان‌هایی که دوست داشتی برای دیدار اولمان بپوشی.
دست به یقه‌اش که می‌کشم، انگار قلبم را لمس می‌کنم.
چروک‌هایش هنوز یادآور شانه‌های توست،
و بوی تو،
هنوز زنده‌ست روی بافت‌های خاموشش.
لباس را از کمد بیرون نمی‌آورم،
نمی‌شویم، نمی‌پوشم،
فقط هر چند وقت، با انگشت اشاره لمسش می‌کنم.
انگار این باقی‌مانده‌ی تو،
تنها تکه‌ای‌ست که باور نبودنت را عقب می‌اندازد.
بعضی شب‌ها بهش تکیه می‌دهم،
چشم می‌بندم
و خیال می‌کنم شانه‌ات همان‌جاست!
همان‌قدر نزدیک،
همان‌قدر دور... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
«عکس»
عکست را از روی دیوار برنداشته‌ام.
چشم‌هایت درون آن، هنوز نگاهم را می‌گیرند و زخم می‌زنند.
چشم‌هایی که انگار می‌دانستند زودتر از من خواهند رفت.
روزی هزار بار نگاهت می‌کنم،
لبخندت را خط‌به‌خط مرور می‌کنم،
انگار دارم یک قطعه‌ی موسیقی را از بر می‌خوانم.
اما هیچ‌کدام از این تکرارها،
تو را برنمی‌گرداند.
عکس، فقط یک تکه کاغذ لعنتی‌ست،
که دلتنگی را واقعی‌تر می‌کند.
چقدر درد دارد که تصویر کسی کنار تو باشد،
اما خودش... نه.
نه صدایش، نه گرمایش،
فقط یک تصویر مسخره روی دیوار
که همیشه لبخند می‌زند،
و هیچ‌وقت نمی‌پرسد:
«چرا این‌قدر گریه کردی امروز؟»
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا