- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 257
- پسندها
- 1,758
- امتیازها
- 10,013
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
ریل رفته، اما رد پایش هنوز بر خاک مانده است. من کنار پنجره نشستهام. مه از پشت شیشه به درون خزیده، و صدای رود نیسا، مثل کسی که چیزی را زمزمه میکند که نباید فراموش شود، در گوشم میپیچد. مادربزرگ چای را عوض میکند، نعنای تازهتر. نگاهش شبیه کسیست که همهی بازگشتها را از پیش دیده. چای را جلویم میگذارد و بیمقدمه، آرام میگوید:
- چشمهات دیگه اون رنگ قبلی رو ندارن. یه جور خاکستریِ ماهزدهست... مثل وقتی که کسی یه چیزی رو یادش میاد، ولی هنوز نمیدونه چی بوده. چیزی نمیگویم. فقط جرعهای از چای مینوشم، و حس میکنم آن رنگ نه فقط در چشمهام، بلکه در خاطرههام هم نشسته. نور ملایم ظهر، از لای مهِ بهاری، روی صورت مادربزرگ افتاده. چای، آرام بخار میکند، و من جرعهای دیگر مینوشم؛ اما طعم...
- چشمهات دیگه اون رنگ قبلی رو ندارن. یه جور خاکستریِ ماهزدهست... مثل وقتی که کسی یه چیزی رو یادش میاد، ولی هنوز نمیدونه چی بوده. چیزی نمیگویم. فقط جرعهای از چای مینوشم، و حس میکنم آن رنگ نه فقط در چشمهام، بلکه در خاطرههام هم نشسته. نور ملایم ظهر، از لای مهِ بهاری، روی صورت مادربزرگ افتاده. چای، آرام بخار میکند، و من جرعهای دیگر مینوشم؛ اما طعم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش