• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لوران: شهری که با خاطره نفس می‌کشد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 518
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ریل رفته، اما رد پایش هنوز بر خاک مانده است. من کنار پنجره نشسته‌ام. مه از پشت شیشه به درون خزیده، و صدای رود نیسا، مثل کسی که چیزی را زمزمه می‌کند که نباید فراموش شود، در گوشم می‌پیچد. مادربزرگ چای را عوض می‌کند، نعنای تازه‌تر. نگاهش شبیه کسی‌ست که همه‌ی بازگشت‌ها را از پیش دیده. چای را جلویم می‌گذارد و بی‌مقدمه، آرام می‌گوید:
- چشم‌هات دیگه اون رنگ قبلی رو ندارن. یه جور خاکستریِ ماه‌زده‌ست... مثل وقتی که کسی یه چیزی رو یادش میاد، ولی هنوز نمی‌دونه چی بوده.
چیزی نمی‌گویم. فقط جرعه‌ای از چای می‌نوشم، و حس می‌کنم آن رنگ نه فقط در چشم‌هام، بلکه در خاطره‌هام هم نشسته. نور ملایم ظهر، از لای مهِ بهاری، روی صورت مادربزرگ افتاده. چای، آرام بخار می‌کند، و من جرعه‌ای دیگر می‌نوشم؛ اما طعم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آن شب، کابوس نمی‌بینم. نه مه، نه صدای نسیان، نه چشم‌هایی بی‌نام. فقط سکوتی آرام است، مثل خوابیدن در خاطره‌ای که دیگر نمی‌ترساند. اما چیزی در خواب فرق دارد، نه تصویر، نه صدا، فقط حس. انگار چیزی درونم بیدار می‌شود، آرام، بی‌صدا، مثل نوری که از پشت پرده می‌تابد. صبح که بیدار می‌شوم، هوا بوی اتفاق می‌دهد.
نه از نوع ترسناک، از نوعی که انگار چیزی قرار است خودش را نشان بدهد. لباس مدرسه‌ام را می‌پوشم، موهایم را می‌بندم، و از پله‌ها پایین می‌آیم. در آشپزخانه، مادربزرگ منتظر است. چای دم کرده، نان تازه، پنیر نرم، و زیتون‌هایی که هنوز بوی باغ می‌دهند. نگاهش آرام است، اما انگار چیزی را می‌داند که هنوز نگفته. همین‌که می‌خواهم سلام کنم، صدایی در ذهنم می‌پیچد، نه از بیرون، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- (چیزی درونم تغییر کرده، چیزی که حالا می‌داند کجا ایستاده‌ام.)
ریل چیزی نمی‌گوید، اما نگاهش به آب، به من، و به مه، انگار دارد چیزی را پنهان می‌کند که هنوز آماده‌ی گفتنش نیست. و من، برای اولین بار، حس می‌کنم که عشق، همیشه گفته نمی‌شود، گاهی فقط در سکوت راه می‌رود، کنار رودخانه‌ای که مرز دنیاست. به مدرسه نزدیک می‌شویم. زنگ مدرسه زده می‌شود. راهروها پر از صداست، اما انگار مه، از پنجره‌ها به درون خزیده، و همه‌چیز را کمی کندتر کرده. من و ریل، مثل همیشه، کنار هم راه می‌رویم.
اما چیزی فرق دارد. نه در قدم‌ها، نه در نگاه‌ها، بلکه در سکوتی که میان‌مان افتاده، سکوتی که انگار منتظر چیزی‌ست. کلاس مثل همیشه‌ست. صندلی‌ها، تخته‌ی سفید، پنجره‌ی جنوبی، و صدای خانم مک‌کین که با آرامش شروع می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زنگ تفریح زده می‌شود. بچه‌ها با شتاب از کلاس بیرون می‌ریزند، صدای خنده، زمزمه، و کفش‌هایی که روی سنگ‌فرش می‌لغزند. من هنوز نشسته‌ام. ریل کنارم ایستاده، دفترچه را بسته، اما انگشتش هنوز روی جلد مانده. نگاهم برای لحظه‌ای روی آوا و آروین می‌ماند. آوا چیزی در گوش آروین می‌گوید، و او لبخند می‌زند. فقط فاصله‌ای‌ست که حالا حضورش را حس می‌کنم، مثل مهی که همیشه بوده، اما حالا روی پوست‌م نشسته. ریل هم نگاهش را به همان سمت می‌برد، اما سریع برمی‌گرداند. انگار نمی‌خواهد من بفهمم که دیده، یا شاید نمی‌خواهد خودش بفهمد که دیده. برای لحظه‌ای، نگاهش روی من می‌ماند. نه بلند، نه واضح، اما کافی‌ست تا حس کنم چیزی درونش گفته می‌شود، بی‌صدا. دختر جدید، همان‌طور آرام، کنار پنجره نشسته، و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
گردنبند زیر لباسم گرم‌تر می‌شود. نه از قدم‌ها، از نزدیکی رود. ریل ایستاده، نگاهش میان ما در رفت‌وآمد است. به رود چشم می‌دوزد، بعد به من، بعد به دختر. و آرام می‌گوید:
- صدای رود... فرق کرده، نه؟
پاسخی نمی‌دهم. فقط دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم، جایی که سنگ خاکستری، حالا مثل قلب دومم می‌تپد. دختر قدمی جلو می‌آید، بی‌شتاب، بی‌صدا. انگار چیزی درونش می‌داند که این صدا، آشناست. زمزمه می‌کند:
- یه چیزی توی این صدا هست... که انگار همیشه بوده. انگار این صدا، از جایی میاد که هنوز اسم نداره، اما حالا، داره خودش رو نشون می‌ده.
خانه، مثل همیشه، ساکت است. سکوتش سنگین نیست، فقط پر از چیزهایی‌ست که حرف نمی‌زنند. بوی چای، بوی خاک، و صدای آرام مادربزرگ که از اتاق می‌آید:
- آیرا، تویی؟
- آره، مادرجون. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
و انگار این نگاه، همیشه برای من بوده، اما حالا، خودش را لو می‌دهد. مادربزرگ بلند می‌شود، به‌سوی قفسه‌ی چوبی کنار پنجره می‌رود. از میان کتاب‌ها، دفترچه‌ای خاکستری بیرون می‌کشد. جلدی به رنگ سنگ، به رنگ مه. نجوا می‌کند:
- شاید این کمک کنه. یه‌چیزایی توش هست که فقط وقتی رود حرف می‌زنه، می‌شنوی‌شون.
دختر دفترچه را می‌گیرد، با دستی که انگار از قبل می‌دانسته باید این را لمس کند. و حالا، اینجا فقط خانه‌ی من نیست، جای کسی‌ست که نمی‌داند از کجا آمده، اما می‌داند باید اینجا باشد. شاید هم، همان کسی که من بی‌صدا، سال‌ها منتظرش بودم. دفترچه هنوز باز نشده، اما انگار نفس‌های خانه، با هر ورقش هماهنگ شده‌اند. دختر، آرام انگشتش را روی جلد می‌کشد، نه از کنجکاوی، از چیزی شبیه احترام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
(من، کنار رود، با دختری که اسمش را نمی‌دانستم، اما صدایش شبیه صدای خودم بود.) زمزمه می‌کنم:
- اون... تو بودی؟
دختر سرش را بلند می‌کند. چشم‌هایش حالا پر از چیزی‌ست که اشک نیست؛ چیزی درونش برگشته. مادربزرگ آرام کنارمان می‌نشیند. بی‌مقدمه، بی‌توضیح، فقط می‌گوید:
- شما دوتا... همیشه با هم بودین. فقط خاطرتون خاموش شده بود.
ریل بی‌حرکت مانده، اما نگاهش حالا پر از چیزی‌ست که حیرت نیست؛ انگار چیزی را شناخته. و من حس می‌کنم:

(نگاهش، مثل همیشه، اول منو پیدا کرد، بعد همه‌چیز رو.)
سنگ خاکستری زیر لباسم بی‌صدا مکث می‌کند؛ انگار صدایی را به رسمیت می‌شناسد. نه تازه، قدیمی و زنده. دختر زمزمه می‌کند:
- من... همیشه یه صدایی داشتم که می‌گفت یه نفر هست، که باید پیداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
حالا می‌دانم؛ چیزی درونم روشن شده، بی‌نیاز از گفته‌ها، از خودِ رسیدن. ما کنار رود می‌مانیم؛ برای ماندن در لحظه‌ای که خودش حرف می‌زند، بی‌کلام. رود، آرام، زیر نور روز، منتظر است؛ مثل کسی که دیده، اما هنوز نگفته. ما چهار نفر، با فاصله‌هایی که از جنس سکوت‌اند، کنار رود ایستاده‌ایم. مه هنوز هست، اما عقب کشیده؛ مثل پرده‌ای که جا باز می‌کند برای چیزی که قرار است رخ دهد. ریل چند قدم عقب‌تر می‌ایستد. نگاهش روی من مکث می‌کند، بعد می‌گوید:
- من برمی‌گردم خونه‌مون. اگه چیزی شد... صدام کن.
صدایش آرام است، اما در آن چیزی هست که شبیه رفتن نیست، شبیه ماندن از دور.
از مسیر خاکی بالا می‌رود، بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند. قدم‌هایش محکم‌اند، اما در آن‌ها تردیدی پنهان است؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
شب آرام آمده. سکوت، از درون خانه بالا آمده؛ جایی میان بخار پلو و قاشق‌های خاموش، جایی که مادربزرگ بی‌صدا در اتاقش نشسته، با نگاهی که چیزی را می‌داند، بی‌آنکه بگوید.من کنار پنجره‌ام. مه نرم است، بی‌ادعا؛ مثل دستی که راه را نشان می‌دهد، بی‌فشار، بی‌صدا. نیسا کنار در ایستاده. چیزی نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند. و من، بی‌کلام، شال را روی شانه‌ام می‌اندازم. لحظه‌ای مکث هست؛ از آمادگی، از چیزی که هنوز شکل نگرفته، اما حضور دارد. در را آهسته باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,778
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
پله‌های چوبی زیر قدم‌هایمان بی‌صدا مانده‌اند، اما هر پله، انگار چیزی را به یاد می‌آورد. به آشپزخانه می‌رسیم. مادربزرگ کنار اجاق ایستاده. بوی نان داغ و چای تازه، فضای آشپزخانه را پر کرده؛ نور صبح، از پنجره عبور کرده، اما همه‌چیز هنوز نیمه‌روشن است؛ مثل لحظه‌ای که آماده‌ی گفتن است، اما هنوز کامل نشده. مادربزرگ نگاه کوتاهی به ما می‌اندازد؛ نان را در بشقاب می‌گذارد، و برای لحظه‌ای مکث می‌کند. بعد، با صدایی که انگار از دور می‌آید، می‌گوید:
- بعضی چیزا رو آدم فقط یه‌بار می‌گه. اگه زود گفته بشن، خراب می‌شن. اگه دیر گفته بشن، دیگه شنیده نمی‌شن.
من و نیسا چیزی نمی‌گوییم. فقط نگاهش می‌کنیم. و او ادامه می‌دهد:

- رود، فقط وقتی صدا می‌زنه، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا