• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لوران: شهری که با خاطره نفس می‌کشد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 346
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
259
پسندها
1,761
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ریل رفته، اما رد پایش هنوز بر خاک مانده است. من کنار پنجره نشسته‌ام. مه از پشت شیشه به درون خزیده، و صدای رود نیسا، مثل کسی که چیزی را زمزمه می‌کند که نباید فراموش شود، در گوشم می‌پیچد. مادربزرگ چای را عوض می‌کند، نعنای تازه‌تر. نگاهش شبیه کسی‌ست که همه‌ی بازگشت‌ها را از پیش دیده. چای را جلویم می‌گذارد و بی‌مقدمه، آرام می‌گوید:
- چشم‌هات دیگه اون رنگ قبلی رو ندارن. یه جور خاکستریِ ماه‌زده‌ست... مثل وقتی که کسی یه چیزی رو یادش میاد، ولی هنوز نمی‌دونه چی بوده.
چیزی نمی‌گویم. فقط جرعه‌ای از چای می‌نوشم، و حس می‌کنم آن رنگ نه فقط در چشم‌هام، بلکه در خاطره‌هام هم نشسته. نور ملایم ظهر، از لای مهِ بهاری، روی صورت مادربزرگ افتاده. چای، آرام بخار می‌کند، و من جرعه‌ای دیگر می‌نوشم؛ اما طعم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
259
پسندها
1,761
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آن شب، کابوس نمی‌بینم. نه مه، نه صدای نسیان، نه چشم‌هایی بی‌نام. فقط سکوتی آرام است، مثل خوابیدن در خاطره‌ای که دیگر نمی‌ترساند. اما چیزی در خواب فرق دارد، نه تصویر، نه صدا، فقط حس. انگار چیزی درونم بیدار می‌شود، آرام، بی‌صدا، مثل نوری که از پشت پرده می‌تابد. صبح که بیدار می‌شوم، هوا بوی اتفاق می‌دهد.
نه از نوع ترسناک، از نوعی که انگار چیزی قرار است خودش را نشان بدهد. لباس مدرسه‌ام را می‌پوشم، موهایم را می‌بندم، و از پله‌ها پایین می‌آیم. در آشپزخانه، مادربزرگ منتظر است. چای دم کرده، نان تازه، پنیر نرم، و زیتون‌هایی که هنوز بوی باغ می‌دهند. نگاهش آرام است، اما انگار چیزی را می‌داند که هنوز نگفته. همین‌که می‌خواهم سلام کنم، صدایی در ذهنم می‌پیچد، نه از بیرون، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
259
پسندها
1,761
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- (چیزی درونم تغییر کرده، چیزی که حالا می‌داند کجا ایستاده‌ام.)
ریل چیزی نمی‌گوید، اما نگاهش به آب، به من، و به مه، انگار دارد چیزی را پنهان می‌کند که هنوز آماده‌ی گفتنش نیست. و من، برای اولین بار، حس می‌کنم که عشق، همیشه گفته نمی‌شود، گاهی فقط در سکوت راه می‌رود، کنار رودخانه‌ای که مرز دنیاست. به مدرسه نزدیک می‌شویم. زنگ مدرسه زده می‌شود. راهروها پر از صداست، اما انگار مه، از پنجره‌ها به درون خزیده، و همه‌چیز را کمی کندتر کرده. من و ریل، مثل همیشه، کنار هم راه می‌رویم.
اما چیزی فرق دارد. نه در قدم‌ها، نه در نگاه‌ها، بلکه در سکوتی که میان‌مان افتاده، سکوتی که انگار منتظر چیزی‌ست. کلاس مثل همیشه‌ست. صندلی‌ها، تخته‌ی سفید، پنجره‌ی جنوبی، و صدای خانم مک‌کین که با آرامش شروع می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا