• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آوِن: ملکه‌ای از جنس یاد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 1,469
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
چشمانش، همان نگاه را دارد. نگاهی که همیشه قبل از خواب، وقتی ترانه‌اش را زمزمه می‌کرد، روی صورتم می‌نشست. قدم برمی‌دارم. زمین، نرم‌تر شده است. انگار خودش می‌خواهد که من برسم. دست‌هایم می‌لرزند. نه از ترس، از چیزی شبیه شوق. شوقی که سال‌ها در سکوت مانده بود. مادرم، آرام دستش را دراز می‌کند. و من، بی‌هیچ تردیدی، دستم را در دستش می‌گذارم. گرما، مثل موجی از خاطره، از انگشتانش به قلبم می‌رسد. و من، برای اولین‌بار، احساس می‌کنم که کامل شده‌ام. چشمانش پر از اشک است. اما لبخندش، روشن‌تر از نور دره. صدایش، آرام و لرزان است، اما پر از یقین:
- آوِن... دختر من... بالاخره آمدی.
اشک‌هایم می‌ریزند. نه از اندوه، از بازگشت. از این‌که صدایم شنیده شد، از این‌که اسمم، دوباره گفته شد. ریل، هنوز کنارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
چشمانش همان نگاه همیشگی را دارد؛ نگاهی که شب‌ها، هنگام زمزمه‌ی لالایی، روی صورتم می‌نشست. قدم برمی‌دارم. زمین زیر پایم نرم‌تر شده، انگار خودش می‌خواهد که برسم. دست‌هایم می‌لرزند، نه از ترس، از شوقی که سال‌ها در سکوت مانده بود. مادرم آرام دستش را دراز می‌کند و من، بی‌تردید، دستم را در دستش می‌گذارم. گرمایی از انگشتانش به قلبم می‌رسد. برای اولین‌بار، احساس می‌کنم کامل شده‌ام. چشمانش پر از اشک است، اما لبخندش روشن‌تر از نور دره. صدایش آرام و لرزان، اما پر از یقین است:
- آوِن... دختر من... بالاخره آمدی.
اشک‌هایم می‌ریزند، نه از اندوه، از بازگشت. از این‌که صدایم شنیده شد، از این‌که اسمم دوباره گفته شد. ریل کنارم ایستاده، سکوتش مثل سایه‌ای آرام همراهم است. اما حالا تنها نیستم. مادرم و صدایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
و با این صدا، چیزی در خاک تکان می‌خورد، نه ناگهانی، نه آرام، بلکه مثل حافظه‌ای که سال‌ها در تاریکی مانده و حالا می‌خواهد برخیزد. زمین دوباره می‌لرزد، اما من نمی‌لرزم. انگار چیزی درونم، پیش از من بیدار شده. نفس در سینه‌ام گیر کرده.
مادرم کنارم ایستاده، دستم را گرفته، اما نگاه من، به نقطه‌ای‌ست که خاک شکافته می‌شود. و بعد، صدایی می‌آید. نه از بیرون، از درون. صدایی که با تارهای حافظه‌ام آشناست:
- آوِن... دخترم...
اشک، بی‌اجازه می‌ریزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
قدم جلو می‌گذارم. گردنبند خاموش، در دستم می‌درخشد. و با صدایی که حالا فرمان می‌دهد، نه خواهش، می‌گویم:
- خاکِ لوران... منم، آوِن. وارث حافظه. به تو فرمان می‌دم:
دروازه‌ی نِسیان رو باز کن.
زمین می‌لرزد. شکاف برمی‌دارد. و از دل آن، صدایی بیرون می‌جهد، زمخت، خشمگین، شکسته:
- تو... تو همون بچه‌ای هستی که باید فراموش می‌شدی. من بودم... من بودم که از سه‌سالگی، شب‌ها گلویت رو فشار می‌دادم. تا یاد بگیری ساکت بمونی. تا هیچ‌وقت صدات بلند نشه.
عقب نمی‌رم. بلند می‌گویم:
- من دیگه ساکت نیستم.
نور از دل خاک بالا می‌زند. پدرم کامل‌تر می‌شود. مادرم لبخندش را نگه می‌دارد. و ریل، آرام ایستاده، با نگاهی که حالا دیگر نمی‌لرزد.
اما نِسیان هنوز تمام نشده. در لحظه‌ای که همه‌چیز آرام به نظر می‌رسد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
باد سردی از میان درختان خشکیده‌ی لوران عبور می‌کند. شاخه‌ها، مثل استخوان‌هایی که از خاک بیرون زده‌اند، در سکوتی سنگین می‌لرزند. مه، هنوز روی زمین خوابیده، اما دیگر سرد نیست، گرمایی پنهان از دل خاک بالا می‌خزد، مثل نفسی که سال‌ها حبس شده باشد. پدرم، کنارم ایستاده. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. انگشتانش، هنوز خاکی‌اند، اما لمسشان، گرم است. چشمانش، همان رنگ خاک مرطوب پس از باران، حالا روشن‌تر از همیشه‌اند. نور کم‌جان لوران در مردمک‌هایش می‌لرزد، مثل بازتاب آتشی که تازه روشن شده باشد. صدایش، آرام است، اما در آن چیزی می‌تپد، نه خشم، نه اندوه، بلکه زخمی کهنه که حالا وقت باز شدنش رسیده:
- آوِن... صدات نجاتمون داد. اما نِسیان فقط شکست نخورد، باید محاکمه بشه. نه برای انتقام، برای حقیقت.
سکوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
فقط اشکی، که بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. و نِسیان، بالاخره، با صدایی ترک‌خورده و تیره, صدایی که انگار از ته چاهی فراموش‌شده می‌خزد بالا، شروع به سخن گفتن می‌کند:
- من از کودکی، صدای خودمو نداشتم. همه‌چیز برای شما بود. برای تو، برای خواهرت. نام‌ها، نور، حافظه. من فقط سایه بودم. پس تصمیم گرفتم صداها رو بدزدم. صدایش گاه می‌لرزد، گاه می‌گیرد، مثل کسی که سنگی در گلویش گیر کرده باشد. اما خاک، با صبری سنگین، او را وامی‌دارد به ادامه:
- خانمت رو در دره حبس کردم، تا ترانه‌ها خاموش بمونن. تو رو در دل خاک دفن کردم، تا قصه‌ها گفته نشن. اسم‌ها رو دزدیدم، تا هیچ‌کس خودش نباشه. و از سه‌سالگی، شب‌ها گلوی آوِن رو فشار می‌دادم، تا یاد بگیره ساکت بمونه. صدایش، مثل بادی که از میان درختان مرده می‌گذرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
حالا همه کنار رود ایستاده‌ایم. نسیا جلو می‌رود. پاهایش در آب. چشم‌هایش بسته. لب‌هایش می‌لرزند.
- اون اسم... نیسا...
مکث می‌کند. بعد، آرام:
- اون اسم مال من نبود. نسیان بهم دادش. وقتی صدامو گرفت، اون اسم رو هم داد.
سکوت می‌کند. نه از تردید، که از سنگینی چیزی که در راه است. بعد، با صدایی که انگار از عمق سال‌ها بیرون می‌آید، ادامه می‌دهد:
- من... یه اسم دیگه داشتم.
و بعد، مثل قطره‌ای که از دل سنگ بچکد، صدایی می‌آید. از خودش. از درونش.
- من... نورا هستم.
در همان لحظه، رود می‌لرزد. نه برای اعتراض، که برای تأیید. موجی نرم از میان آب می‌گذرد. و در دل آن، نه صدا، که سکوتی روشن می‌پیچد. سکوتی که می‌گوید:
- آری.
نسیان، در بند، چشم‌هایش را می‌بندد. انگار چیزی درونش شکسته باشد. یا شاید، آزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
مادرم، با قدم‌هایی لرزان، جلو می‌آید. دستش را روی موهای نورا می‌کشد. آرام، مثل نوازشی که سال‌ها در دل مانده باشد. نه برای آرام‌کردن، که برای باورکردن.
- دخترم...
نورا سر بلند می‌کند. چشم‌هایش پر از اشک است، اما لبخندش هنوز هست.
- منو صدا زدی...
مادرم سر تکان می‌دهد. اشک‌هایش بی‌صدا می‌ریزند.
- همیشه صداتو می‌شنیدم. فقط نمی‌دونستم کجایی.
و من، کنارشان می‌ایستم. دست ریل در دستم. رود پشت سرمان آرام می‌لغزد. و در دل من، برای نخستین‌بار، سکوتی هست که از جنس صلح است. نه فراموشی، نه ترس. فقط صلح. سکوتی که می‌ماند. بی‌نیاز از کلمه. بی‌نیاز از پایان. خورشید از پشت مه بیرون آمده. نور نرمش روی آب می‌رقصد. رود نسیا آرام است، اما در عمقش چیزی می‌جوشد. چیزی شبیه آغاز. مادربزرگ، ( مادر پدرم) با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
دست‌هامان در هم گره می‌خورد. نورا میان ما ایستاده، نه مثل کسی که تازه آمده، بلکه مثل کسی که همیشه بوده. مثل کسی که جایش، از اول، همین‌جا بوده. جلو می‌روم. کنار رود می‌ایستم. خاک زیر پاهایم گرم است. صدای نیسا آرام در گوشم می‌پیچد، نه مثل صدا، که مثل حافظه. دستم را بالا می‌برم. نه برای فرمان، که برای عهد.
- خاک لوران... گوش کن.
زمین می‌لرزد. نه از ترس، که از شوق. برگ‌ها می‌جنبند. باد نفسش را حبس می‌کند. ادامه می‌دهم:
- این‌جا، خانه‌ی ماست. خانه‌ی نورا. خانه‌ای برای ماندن. برای بودن. برای ساختن.
و بعد، آرام می‌گویم:
- در را باز کن.
از دل زمین، راهی باز می‌شود. قوسی از نور، بی‌در، بی‌دیوار. فقط دعوتی بی‌کلام به خانه‌ای که انگار همیشه منتظرمان بوده. نخستین قدم را من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
315
پسندها
1,817
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
کنار خاک. کنار حافظه. و من، برای نخستین‌بار، حس می‌کنم که این‌جا... خانه‌ی ماست. نه خانه‌ای که از آن آمده‌ایم، نه خانه‌ای که در آن پنهان شده‌ایم، خانه‌ای که خودمان ساخته‌ایم. با نور. با صدا. با ماندن. گاهی آن‌که نمی‌آید، بیشتر از همه می‌ماند. در خاک. در صدا. در ما.
 
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا