- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 315
- پسندها
- 1,817
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 11
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #41
چشمانش، همان نگاه را دارد. نگاهی که همیشه قبل از خواب، وقتی ترانهاش را زمزمه میکرد، روی صورتم مینشست. قدم برمیدارم. زمین، نرمتر شده است. انگار خودش میخواهد که من برسم. دستهایم میلرزند. نه از ترس، از چیزی شبیه شوق. شوقی که سالها در سکوت مانده بود. مادرم، آرام دستش را دراز میکند. و من، بیهیچ تردیدی، دستم را در دستش میگذارم. گرما، مثل موجی از خاطره، از انگشتانش به قلبم میرسد. و من، برای اولینبار، احساس میکنم که کامل شدهام. چشمانش پر از اشک است. اما لبخندش، روشنتر از نور دره. صدایش، آرام و لرزان است، اما پر از یقین:
- آوِن... دختر من... بالاخره آمدی.
اشکهایم میریزند. نه از اندوه، از بازگشت. از اینکه صدایم شنیده شد، از اینکه اسمم، دوباره گفته شد. ریل، هنوز کنارم...
- آوِن... دختر من... بالاخره آمدی.
اشکهایم میریزند. نه از اندوه، از بازگشت. از اینکه صدایم شنیده شد، از اینکه اسمم، دوباره گفته شد. ریل، هنوز کنارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش