• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ققنوس نبودیم اما از خاکسترمان زاده شدیم | سارینا.آ کاربر انجمن یک‌رمان

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
((آراز))

كلافه به اطرافم نگاه مي‌کنم. یعنی در این هوای بارانی، یک تاکسی لعنتی پیدا نمی‌شد!؟
موبایلم را از جیبم خارج می‌کنم و به ساعت نگاه مي‌کنم، نه خیر! مثل این که آقا قصد نداشت حتی یک زنگ بزند! یک سراغی بگیرد که رسیده‌ام یا مرده‌‌ام! فرودگاه آمدن که پیشکشش!
از كلافگي، از حس مضخرف در مغزم، لگدی حواله‌ی چمدان می‌کنم. چمدان کمی آن طرف تر می‌رود اما با دستی متوقف می‌شود.
نگاهم به سمت صورت صاحب دست کشیده می‌شود و به دو مردمک سیاه و بی حس می‌رسد.
براي چند ثانيه نگاه آشفته و دلخورم روي صورتش متوقف مي‌شود.
با دیدنم ابرو بالا می‌اندازد و با لحنی پر استهزا می‌گوید:
- به جناب برادر! ببخشید فرصت نشد حلقه گل‌رو بگیرم، ترافیک بود.
این‌را می‌گوید و دسته‌ی چمدان را به دنبال خودش می‌کشد.
همین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
انگار این دوری، روی منهم تاثیر گذاشته بود. بی طاقت‌ترم کرده بود، بی‌حوصله تر و ناتوان‌تر در مقابل او.
سعی می‌کنم دلخور نشوم و به خودم حالی کنم که او داوین است اما بازهم این مدت طولانی و دلتنگی که داشتم مانعم می‌شد.
من برادرم را می‌شناختم. رفتارهایش را می‌دانستم. می‌دانستم استقبال بلد نیست. حتی در آغوش گرفتن و ابراز احساسش را بلد نیست. اگر احساسی داشته باشد یا اصلا اگر احساسی مانده باشد.
هوا را در بینی‌ام می‌کشم تا شاید از سنگيني قفسه‌ی سینه‌ام کم شود اما نمي‌شود و بدتر وزنه‌ای به وزنه‌های روی سینه ام اضافه می‌شود.
چمدان دیگر را برمی‌دارم و به دنبالش حرکت می‌کنم.
سعی می‌کنم حداقل من لب‌هایم را باز کنم، حداقل مثل همیشه مثل همه ی تماس ها من باشم که حال او را می‌پرسد و از او خبر می‌گیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
بازهم از آیینه به پشت نگاه می‌کند:
- خوبم تو چی؟
دست به پشت گردنم می‌کشم. سعی می‌کنم در کارش کنکاش نکنم. من زورم به تیزی این پسر نمی‌رسید.
- من هم خوبم. چه خبر؟ کارا چطور می‌گذره؟ هنوز هم مثل قبل سرت باد داره؟
انگار بالاخره رضایت می دهد که دل بکند و به ماشین سرعت می‌دهد:
- مثل همیشه.
نگاهم روی صورتش می‌نشیند. روی چهره‌ای که از نظر همه جذاب و چشمگیر بود و سی سالگی از قبل هم بهترش کرده بود. موهای مشکی که کمی نامنظم اما هنوز هم خوب بودند. سینه ای که همیشه رو به جلو بود و شانه‌های پهنی که همیشه صاف بود.
کمی پنجره را پایین می‌کشم و به هوای پاییزی نگاه می‌کنم. تازه می‌فهمم، چقدر دلتنگ این شهر و خیابان هایش بودم. چقدر دلم برای خیابان های شلوغش، برای عابرهای بی‌حوصله اش، حتی برای دود و دمش تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
((لیلی))
سر روی بالش می‌گذارم.
داشتم یخ می‌زدم. بدنم می‌لرزید. لب‌هایم می‌لرزید. گلویم هم می‌سوخت. بدتر از آن، سوزش سمت چپ قفسه ی سینه‌ام بود.
داوین مرا دید! مطمئنم که من را دید! محال است که ندیده باشد! مدتی طولانی ایستادم تا برود. تا کاملا دور شود و تا توانستم دویدم، از آن فرودگاه نحس دور شدم!
در اتاق باز می‌شود، نور اندکی از میان در ساطع می‌شود. مادربزرگ آرام وارد اتاق می‌شود:
‌- جون به لبم کردی! این چه قیافه ای بود اومدی خونه. فکر کردم اتفاقی افتاده.
چرا این تن لعنتی گرم نمی‌شد؟ پاهایم را در شکمم می‌کنم و چیزی نمی‌گویم.
کنارم می‌نشیند و موهایم را نوازش می‌کند:

- چیزی شده به من نمی‌گی؟
سرم را روی پایش می‌گذارم و با بغض می‌گویم:
- ماماني.
دستان لرزانش روي موهايم مي‌نشیند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
بدون روش کردن چراغ خواب به سرجایش برمی‌گردد:
- تو این بارون کجا بودی دخترم؟ تا این موقع تو خیابون بودی؟ تلفنت هم که جواب نمی‌دی.
دلم می‌پیچید. کی می‌خواست این ضعف نسبت به آراز تمام شود؟
پالتو را از تنم خارج می‌کنم و روی زمین می‌اندازم:
- بیخیال توروخدا. خیلی خسته‌م فقط می‌خوام بخوابم.
کمر سفت شلوار اذیتم می‌کرد اما جان نداشتم حتی دستم را حرکت دهم.
لب می‌زنم:
- من خیلی تنهام مامان بزرگ. چرا بابا این‌قدر زود رفت؟
چرا مادرم با وجود این که تنهایی‌هایم را دید، با وجود این که من دخترش بودم، با وجود این که دید چگونه خرد شدم، رویش را حتی برنگرداند؟
به‌هرحال او هم جوان بود، زیبا بود، نمي‌توانست اسیر دخترش شود؟ می‌توانست؟
سنگ بزرگی دیگر در گلویم جا می‌گیرد.
اشک مادربزرگ صورتم را تر می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
((آراز))

از پله های خانه بالا می‌روم، خانه چندین و چندساله‌مان، دلم تنگ بود. دلم برای این خانه و اگر بشود گفت خانواده تنگ‌بود اما به اندازه ی سن کم صحرا بود که دیگر خانواده‌ای وجود نداشت. من بودم و صحرا و اگر داوین می‌خواست، داوین!
چشم برهم می‌فشارم، آخ داوین! داوین!
بعد از رفتنم، فکر می‌کردم کمی تغییر کرده باشد اما نه! چشمان سیاهش همان بودند، همان‌قدر تیره اما توخالی‌تر! غریبه‌تر و انگار از روی اجبار آمده‌بود، از روی اجبار حرف می‌زد.
چقدر دلم می‌خواست، در آغوشش می‌کشیدم و این مدت دوری را جبران می‌کردم اما نمی‌گذاشت، آغوشم را نمی‌پذیرفت.
گفت خانه‌اش کاری دارد و نمی‌آید و لعنت بر آن کارهایش!
در را می‌زنم.به ثانیه نمی‌کشد که باز می‌شود و چیزی به سرعت گلوله در آغوشی فرو می‌رود. صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
صحرا زمانی که به دنیا آمد، شد فرشته ی من و دختر کوچک نازنیم که از همان ابتدا طعم بی مادری را چشید و پدری که با وجود بودن، نبود.
من با تمامی سن کمم، با وجود این که تنها در دهه‌ی اول زندگی‌ام بودم. سعی کردم برایش پدر باشم. تمام توانم را به کار گرفتم، بتوانم کمبودهایش را جبران کنم اما دستانم خیلی خالی بود. بچه بودم، خودم یک بچه بودم! چگونه انتظار داشتم که بتوانم بچه ای دیگر را بزرگ کنم؟
از آغوشم بیرون می‌آید، با چشمانش صورتم را نوازش می‌کند:
- بیا داخل. خیلی اینجا نگهت داشتم، انگار نه انگار که تازه از راه رسیدی. چرا داوین نیومد؟
چشم در خانه می‌چرخانم، هیچ چیز تغییری نکرده بود.
- کار داشت، نیومد.
کلافه می‌گوید:
- داوین‌هم که همیشه کار داره، از موقعی که تو رفتی کلا دو بار دیدمش، آخرین بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
برایم چای می‌آورد، کنارم می‌نشیند. لبخند می‌زند، بچگانه و معصومانه.
- اونجا خوش گذشت؟
خوش؟ آنجا، شهد هم برایم حکم زهر را داشت. مگر فکر می‌گذاشت آرام بگیرم، فکر داوین، صحرا و لیلی!
موهایش را نوازش می‌کنم:
- تو بگو ببینم، دانشگاه خوبه؟ رشته‌ت گرافیک بود؟
حرف دانشگاهش که می‌شود، چشمانش برق می‌زند:
- آره، خیلی خوبه.
برق چشمانش نشان خوبی نمی‌دهد. نشان ذوق فقط برای یک دانشگاه نیست.
جرعه‌ای از چایم می‌نوشم و سر تکان می‌دهد.
- پس به شما خوش گذشته!
لبخند می‌زند:
- چه خوشیه که بدون تو بتونه بگذره؟
عجب زبانی هم می‌‌ریخت!
- بابا کمپ ترکه؟
چشم برهم می‌فشارد:
- آره، تو خونه نمی‌شد. نمی‌تونست، می‌دونی که.
آری، می‌دانستم که چقدر ضعیف است.
- به خاطر این برگشتی؟ من تنها نباشم باورم نمی‌شه اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
((داوین))
نوک چوب بیلیارد را روی توپ تنظیم می‌کنم و ضربه آرامی به توپ‌ها می‌زنم. با برخورد به توپ‌های دیگر صدا ایجاد می‌کند و غلت می‌زند.
- این یکی پرونده برات دردسر می‌شه داوین، می‌دونی داری با کی در می‌افتی؟
سعی می‌کنم روی بازی و صدای موزیک آرام و کلاسیک تمرکز کنم و صدای وز‌وزش را نادیده بگیرم!
با بی‌حوصلگی کمر صاف می‌کنم.
ابرو بالا می‌برد و روی چوب لبه‌ی میز خط و نشانی می‌کشد:
- ببین کی بهت گفتم! جونت رو دوست داری بکش کنار، ارزش نداره.
از صدایش دیگر داشتم سردرد می‌گرفتم.
چوب بیلیاردش را از روی ميز برمي‌دارم و به سمتش می‌گیرم:
- به جای حرف زدن، این رو بگیر!
کاوه چوب را از دستم می‌گیرد و سر تکان می‌دهد:
- من وظیفه خودم دونستم، چیزایی که می‌دونم رو بهت بگم دیگه صلاح خسروان خویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
چوب را در دستم می‌چرخانم:
- عرضه نداری، چرا سر میز خالی می‌کنی!
چشم غره‌ای نثارم می‌کند و عقب گرد می‌کند.
موبایلم زنگ می‌خورد، با دو انگشت بیرون می‌کشم. اسم آراز را روی صفحه می‌بینم، تماس را متصل می‌کنم:
- بله؟
صدای آرام اما پر صلابتش در گوشی طنین می‌اندازد:
- سلام خوبی؟
کاوه منتظر نگاهم می‌کند، نگاه از کاوه می‌گیرم و پشتم را می‌‌کنم:
- چیکار داشتی؟
با کمی مکث می‌گوید:
- کارت رو انجام دادی؟
برگشته بودم که اگر رها مانده باشد، ردش کنم که برود اما خودش کار مرا انجام داده بود و رفته بود.
- چطور؟ چی‌شده؟
باز هم مکث، این بار آرام تر می‌گوید:
- چیزی نشده، دلم برات تنگ شده گفتم اگر کارت تموم شده، توهم بیای پیش ما باشی.
پیش‌هم بودن! جالب است.
- اوهوم، باشه.
صدای نفس عمیقی‌اش در گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا