- نویسنده موضوع
- #21
((آراز))
كلافه به اطرافم نگاه ميکنم. یعنی در این هوای بارانی، یک تاکسی لعنتی پیدا نمیشد!؟
موبایلم را از جیبم خارج میکنم و به ساعت نگاه ميکنم، نه خیر! مثل این که آقا قصد نداشت حتی یک زنگ بزند! یک سراغی بگیرد که رسیدهام یا مردهام! فرودگاه آمدن که پیشکشش!
از كلافگي، از حس مضخرف در مغزم، لگدی حوالهی چمدان میکنم. چمدان کمی آن طرف تر میرود اما با دستی متوقف میشود.
نگاهم به سمت صورت صاحب دست کشیده میشود و به دو مردمک سیاه و بی حس میرسد.
براي چند ثانيه نگاه آشفته و دلخورم روي صورتش متوقف ميشود.
با دیدنم ابرو بالا میاندازد و با لحنی پر استهزا میگوید:
- به جناب برادر! ببخشید فرصت نشد حلقه گلرو بگیرم، ترافیک بود.
اینرا میگوید و دستهی چمدان را به دنبال خودش میکشد.
همین؟...
كلافه به اطرافم نگاه ميکنم. یعنی در این هوای بارانی، یک تاکسی لعنتی پیدا نمیشد!؟
موبایلم را از جیبم خارج میکنم و به ساعت نگاه ميکنم، نه خیر! مثل این که آقا قصد نداشت حتی یک زنگ بزند! یک سراغی بگیرد که رسیدهام یا مردهام! فرودگاه آمدن که پیشکشش!
از كلافگي، از حس مضخرف در مغزم، لگدی حوالهی چمدان میکنم. چمدان کمی آن طرف تر میرود اما با دستی متوقف میشود.
نگاهم به سمت صورت صاحب دست کشیده میشود و به دو مردمک سیاه و بی حس میرسد.
براي چند ثانيه نگاه آشفته و دلخورم روي صورتش متوقف ميشود.
با دیدنم ابرو بالا میاندازد و با لحنی پر استهزا میگوید:
- به جناب برادر! ببخشید فرصت نشد حلقه گلرو بگیرم، ترافیک بود.
اینرا میگوید و دستهی چمدان را به دنبال خودش میکشد.
همین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.