- نویسنده موضوع
- #11
به صورت سالخورده اما زیبایش نگاه میکنم، سعی میکنم به صدایم رنگ ببخشم:
-حتی اگر گرسنهم نباشه، مگه میشه از غذای تو گذشت؟
لقمهی دیگر میخورم. متوجه گرفتگی چهرهی مادربزرگ شده بودم، گرفتگی که میخواست با لبخندهایش آن را بپوشاند.
سرم را کمی خم میکنم و با شیطنت نگاهش میکنم:
-تو فکر چی مامانیجونم؟ خبریه؟
لبخند ميزند و انگشتان زبرش روی گونهام میکشد:
-تو بگو دخترم، چیشده؟ فکر کردی نمیفهمم از موقعی که اومدی حالت خوب نیست؟ نمیفهمم رنگ پریده و گریه کردی؟
میگفتم حرف های اسماعیلی را؟ حرف هایی که بارها بارها در گوش خودم تکرار شد؟
میگفتم این ترس فقط برای امروز نیست؟ میگفتم این ترس برای مدتهاست؟ ترس از ترک شدن، رها شدن، پشت سر گذاشته شدن و بخشیده نشدن! ترس بیجایی هم نبودم، وقتی...
-حتی اگر گرسنهم نباشه، مگه میشه از غذای تو گذشت؟
لقمهی دیگر میخورم. متوجه گرفتگی چهرهی مادربزرگ شده بودم، گرفتگی که میخواست با لبخندهایش آن را بپوشاند.
سرم را کمی خم میکنم و با شیطنت نگاهش میکنم:
-تو فکر چی مامانیجونم؟ خبریه؟
لبخند ميزند و انگشتان زبرش روی گونهام میکشد:
-تو بگو دخترم، چیشده؟ فکر کردی نمیفهمم از موقعی که اومدی حالت خوب نیست؟ نمیفهمم رنگ پریده و گریه کردی؟
میگفتم حرف های اسماعیلی را؟ حرف هایی که بارها بارها در گوش خودم تکرار شد؟
میگفتم این ترس فقط برای امروز نیست؟ میگفتم این ترس برای مدتهاست؟ ترس از ترک شدن، رها شدن، پشت سر گذاشته شدن و بخشیده نشدن! ترس بیجایی هم نبودم، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.