• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ققنوس نبودیم اما از خاکسترمان زاده شدیم | سارینا.آ کاربر انجمن یک‌رمان

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
13
پسندها
16
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
به صورت سال‌خورده اما زیبایش نگاه می‌کنم، سعی می‌کنم به صدایم رنگ ببخشم:
-حتی اگر گرسنه‌م نباشه، مگه می‌شه از غذای تو گذشت؟
لقمه‌ی دیگر می‌خورم. متوجه گرفتگی چهره‌ی مادربزرگ شده بودم، گرفتگی که می‌خواست با لبخندهایش آن را بپوشاند.
سرم را کمی خم می‌کنم و با شیطنت نگاهش می‌کنم:
-تو فکر چی مامانی‌جونم؟ خبریه؟
لبخند مي‌زند و انگشتان زبرش روی گونه‌ام می‌کشد:
-تو بگو دخترم، چی‌شده؟ فکر کردی نمی‌فهمم از موقعی که اومدی حالت خوب نیست؟ نمی‌فهمم رنگ پریده و گریه کردی؟
می‌گفتم حرف های اسماعیلی را؟ حرف هایی که بارها بارها در گوش خودم تکرار شد؟
می‌گفتم این ترس فقط برای امروز نیست؟ می‌گفتم این ترس برای مدت‌هاست؟ ترس از ترک شدن، رها شدن، پشت سر گذاشته شدن و‌ بخشیده نشدن! ترس بی‌جایی هم نبودم، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
13
پسندها
16
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند روی لبش می‌روید و انگار سنگینی بزرگی از سینه‌اش برداشته می‌شود.
عقب می‌رود، اين بار لبخندي واقعي مي‌زند. زنگ در خانه می‌خورد، می‌دانم که مهتاب است. قرار بود بیاید تا کاری پیدا کنیم.
-مهتابه. می‌رم در رو باز کنم.
تنها بودنم با خودم مساوی با فرو رفتن در منجلاب وهم بود.
من ساکتم و مهتاب طبق معمول حرف می‌زند. لپ تاپ را باز می‌کنیم، آگهی های استخدام را زیر و رو می‌کنیم و کارهای مناسب را می‌نویسم.
چند جایی زنگ می‌زنیم و همه زمانی که اسم دانشجو و پاره وقت را منصرف می‌شوند. مهتاب روی شماره دیگری را خط می‌کشد و خودکار را با حرص به سمت من پرت می‌کند:
-به جای که اون جا غمبرک بزنی، گمشو بیا چهار جا زنگ بزن!
به هوای بارانی بیرون نگاه می‌کنم. چندسال دوری و بی‌خبری به کنار و این چند روز به کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
13
پسندها
16
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
تیغه‌ی بینی اش را می‌فشارد و عصبی چشم می‌بندد:
-حداقل برو حقوقت از حلقوم این یارو بکش بیرون! پول زحمتاییه که کشیدی.
میان موهایم دست می‌کشم و بافتم را می‌کنم:
-من از گرسنگی هم بمیرم، مجبور شم توی کوچه بخوابم دیگه از صدمتری اون شرکت هم رد نمی‌شم.
نفس عمیقی می‌کشد:
-خب. عموت چی؟ چرا از اون کمک نمی‌خوای؟
ناخودآگاه پوزخند می‌زنم و از جایم بلند می‌شوم:
-اون خیرش به کسی نمی‌رسه.
متفکر گوشه ی ابرویش را می‌خاراند:
-اون پسرعموی جذابت چی؟
مغزم سوت می‌کشد. سرم با سرعت نور به سمتش می‌گردد، ابروهایم تا انتها بالا می‌رود:
-آراز!؟
چینی به گوشه ی لبش می‌دهد و مشتی حواله ی بازویم می‌کند:
-خاک بر سر چندشت کنن، اون باشه ارزونی خودت! اون یکی، اسمش رو نیار رو می‌گم.
تمام موهای تنم سیخ می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

sarina.a

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
13
پسندها
16
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
وجود سردش، آن چشمان تاریکش، لحن حرف زدنش هم باعث یخ زدن آدم می‌شد!
اصلا من کسی بودم که از او چیزی بخواهم؟
لبم را آهسته گاز می‌گیرم:
-نگو مهتاب حتی از فکرش‌هم موهای تنم سیخ می‌شه. نمی‌دونی کنار مردی مثل داوین بودن، چقدر می‌تونه وحشتناک باشه! فکر کن کنار کسی باشی که از چشمات تموم افکارت رو بخونه و بدونه داری به چی فکر می‌کنی. تموم مدت بدون این که حواسش بهت باشه، تک‌تک حرکاتت رو ببلعه و دل و روده افکارت رو ‌بریزه جلوت! از لام تا کام همه‌چی رو بلده باشه و از زیر و بم همه‌چیز خبر داشته.
انگار موضوع برایش جالب می‌شود که چشمانش را ریز می‌کند:
-این داوین خان شماهم عجب چیزیه‌ها! همه جا ازش یه اسم و نوایی هست. یه جا از خودش، یه جا کارش، یه جا دیگه خلافاش.
سرتکان می‌دهم:
-از هیچ چیز ابایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

موضوعات مشابه

عقب
بالا