• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس سرخ (جلد اول) | سید علی جعفری کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع پسر مجنون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 691
  • کاربران تگ شده هیچ

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پارادوکس سرخ
نام نویسنده:
سید علی جعفری
ژانر رمان:
عاشقانه، درام
کد رمان: 5688
ناظر: اِللا لطیفــی L.latifi❁


خلاصه: از دو سوی یک سرزمین، دو روح زخمی به ظاهر سالم در سکوتی بی‌انتها نفس می‌کشند. یکی با گذشته‌ای مانند رد زخم روی پوست، هر روز بی‌صدا یادآوری می‌شود؛ دیگری با آینده‌ای که همچون پنجره‌ای بسته، نور را پس می‌زند.هر کدام درگیر نبردی‌ست که نامی ندارد. در جهانی که اعتماد مثل شیشه ترک‌خورده است، هر نگاه، هر حرف، هر سکوت، می‌تواند همه چیز را زیر و رو کند.
پارادوکس سرخ روایتی واقعی است از لحظه‌هایی که نمی‌دانی حقیقت کدام است: درد یا نجات، بودن یا وانمود کردن.

1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raha~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
14,821
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20250501_184704_079 (2).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن.
وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگش رو از دست داده. دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"جلد اول"
{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند}
«درسا»
صدای کولر از خونه‌های اطراف می‌اومد، مثل نفس‌های سنگین آدمایی که نمی‌دونن از چی خسته‌ان. من روی پله‌ی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی می‌اومد و نمی‌رفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت می‌کرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بی‌صدا رفتم سمت در. می‌خواستم از اون حس خفه‌کننده‌ی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمی‌تونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بی‌هیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یه‌جوری می‌زد تو ذوقم.
-‌ دیر کردی، خانوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بعد صداش لرزید:
-‌ دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... .
نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد.
-‌ هیچی مامان... فقط تنهام بذار.
-‌ آخه برای چی؟
صدام رو انداختم ته گلوم.
-‌ مامان... تو رو خاک بابا قسمت می‌دم، ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین. همون‌طور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم. برگشتم و نگاهم افتاد به قاب عکس بابا. کاش هیچ‌وقت اون تصادف اتفاق نمی‌افتاد. برای یه دختر هفده ساله خیلی سخته که بابا نداشته باشه.
***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان.
یه سرکی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها.
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
- سلام خسته نباشید خانوم.
- سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟
- کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم!
- بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون.
یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً.
- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده!
یه جیغی کشید و گفت:
- تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس.
- نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان.
- چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت.
دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
- بدبخت شدم این‌دفعه.
- ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا.
- علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری.
- بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام.
یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت:
- بیا بیرون!
یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیه‌م رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوای همین‌طوری زل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
چشم‌هام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت:
- چطوری خان؟ خوبی؟
- دکتر واقعاً چم شده من؟ آپاندیسم که نیست؟
دکتر یه لبخند زد و گفت:
- بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده.
- دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دل‌درد.
- از درد بی‌هوش شدی... اون‌وقت میگی الکیه
- واقعاً؟
- آره خب.
دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کم‌کم می‌مردم، جواب که اومد، دست‌هام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بی‌هوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت می‌ترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمه‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- مُردن من خنده داره دکی؟
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
نور سفیدِ سقف توی چشمم می‌زد. صدای محمد از دور شنیده می‌شد، انگار از ته یه تونل بود. چشمامو باز کردم، همه بالای سرم بودن. یه سلام دسته‌جمعی رد و بدل شد. بابا خم شد سمت صورتم و گفت:
-‌ سالمی؟
-‌ الحمدلله.
-‌ خب خوبه. اتاق عملم که ترس نداشت؟
لبخند آرومی زدم.
-‌ نه، نداشت... آخه بی‌هوش بودم دیگه.
بابا خندید.
-‌ خداروشکر. حالا استراحت کن عزیزم، ما می‌ریم.
همه رفتن بیرون، فقط محمد موند. یه لحظه نگاش کردم، اونم با اون نگاه شیطونش گفت:
-‌ یادت هست اون شب تو ویلا چجوری می‌زدی تو سرت، می‌گفتی یاحسین‌یاحسین؟
با هم زدیم زیر خنده.
-‌ آره دیوونه، یادش بخیر... دیگه درش آوردم.
خنده‌مون که خوابید، یه چشمک زد و گفت:
-‌ حالا تنها‌تنها رفتی اتاق عمل!
-‌ دایی، جان خودت، نه جان خودم نمی‌شد بیای؟
-‌ چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
54
پسندها
156
امتیازها
523
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
-‌ امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟
-‌ دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بی‌عقل!
-‌ نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم!
یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
-‌ علی ول کن واقعاً... نمی‌شه میگم.
-‌ گفتم جان من!
دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
-‌ از دست تو، آدم رو پشیمون می‌کنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟
یه لبخند شیطانی زدم.
-‌ ببین من داد می‌زنم میگم دارم می‌میرم، کمکم کنید... بعد تو می‌افتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجی‌ها رو در میاری.
حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم:
-‌ ممد خوبی دایی؟
-‌ جمع کن این بساط رو!
زدم زیر خنده که گفت:
-‌ کوفت، مرض، درد... دیوانه نمیگی لو می‌ریم پرتمون می‌کنن بیرون.
-‌ محمد!
-‌ ها؟
-‌ محمد!
-‌ چه مرگته؟
-‌ آماده‌ای؟
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا