این خیمههای بیکسی، کسی در آن نمیشود
وین آسمان عبوریِ پرندگان نمیشود
کسی زین شب سیاه، ظلمت دور نمیکند
دریغ این غبار سرد، ترکِ جهان نمیشود
افسوس این حال مرا به جز خدا نمیداند
غم درون خندهام دگر عیان نمیشود
در کوچههای بیعبور با خاطراتی پر مرور
ولی آن روی آشنا به من نشان نمیشود
دل غمگین من دگر غمگینتر نمیشود
وز همین مقدار که هست هم نگران نمیشود
آن چاه غم از قعر خود یوسف را بیرون داد
این کلبهی احزان چرا پس گلستان نمیشود
نشستهام و ساغران به دست من به گردشاند
هیهات قلب ناامید در آن ایمان نمیشود
مرام عشق تو مرا جانا به خاک و خون کشید
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمیزند